شهید محمدرضا عزیزی
دبیرستان زینبیه به دلیل قرار گرفتن در کنار ساختمان سپاه و چند مرکز دولتی دیگر از حساسیت خاص برخوردار است؛ روز یکشنبه 12 بهمن 1365 مدرسه روز عادی خود را آغاز کرد، آن زمان شهر ما فاقد هر گونه پدافند هوایی بود، این هم به دلیل کوچکی شهر میانه و نداشتن هیچ امتیازی از لحاظ نظامی، اقتصادی و صنعتی بود؛ اما آیا دشمن ما به دنبال این اهداف بود؟ یا قتلعام مردم بی دفاع شهرها؟!
شهید منصور شیخدری
در اتاق کارم نشسته بودم، تعدادی از برادران سپاه داشتند به پشت بام میرفتند، من هم به دنبال آنها رفتم، آقایان اصغر کریمزاده، محمدباقر کلانتری، اسکندرخان محمدی، منصور رضالو، منصور شیخدرآبادی و دونفر از سربازان سپاه و شهید شمس با یک اسلحه تیربار ژسه در مقابل ساختمان مدرسه زینبیه ایستاده و منتظر آمدن هواپیماهای دشمن بودند.
شهید ابراهیم شمس
از آنها سؤال کردم: «میخواهید چه کار کنید؟»، برادر محمدباقر کلانتری از جانبازان بود و یک پای خود را از دست داده بود، او پاسخ داد: «دیروز هواپیماهای عراقی خیلی پایین آمدند و به راحتی میشد آنها را هدف قرار داد و با همین تیربار سرنگونشان کرد».
دانشآموزان زینبیه در حیاط مدرسه داشتند بچههای سپاه را نگاه میکردند، از برق چشمهایشان میشد، فهمید آنها از اینکه میدیدند بچههای سپاه برای دفاع از آنها آمادهاند، خوشحال بودند.
* بچههای سپاه نمیخواستند مزاحم کلاس درس شوند
آقای رضالو، تیربار را مستقر کرد و محمدباقر با شهامت بسیار پشت آن ایستاد؛ منصور به او گفت: «چند گلوله شلیک کن تا امتحانش کنیم، ببینیم درست کار میکند یا خیر»؛ محمدباقر گرفت: «من آن را تعمیر کردم، اگر این کار را انجام دهیم ممکن است آرامش بچهها را به هم بزنیم و برای کلاس درسشان مزاحمت ایجاد کنیم».
شهید محمدباقر کلانتری
آنها منتظر هجوم دشمن بودند و من هم از پشتبام آنها را نگاه میکردم، در همین لحظه وضعیت قرمز شد و آژیر خطر به صدا درآمد؛ وارد اتاقم شدم، یکی دو دقیقه طول نکشید که هواپیماهای بعثی در آسمان دیده شدند، آنها یک دور نمایشی گرد شهر زدند و بعد تقسیم شدند؛ یکی از آنها به سمت مدرسه حملهور شد، صدای جیغ و فریاد کمک دخترهای زینبیه به گوش میرسید؛ محمدباقر اقدام به شلیک کرد تا خلبان را بترساند و هواپیما را متواری کند، چند گلوله شلیک کرد و به یکباره اسلحه از کار افتاد.
* دست و پای قطع شده دختران در حیاط سپاه
چند لحظه بعد هواپیما به راحتی خود را پایین کشید و درحالی که خلبان به خوبی میتوانست دانشآموزان را در حیاط مدرسه ببیند، آنجا را آماج بمب و راکد کرد. اولین راکد به پشت بام سپاه اصابت کرد و هفت نفر از برادران سپاه به شهادت رسیدند؛ همزمان دبیرستان مورد هدف قرار گرفت، من در کنج اتاقم پناه گرفتم و از پنجره به بیرون چشم دوخته بودم؛ از آسمان به حیاط سپاه چیزهایی فرو میریخت؛ بمباران که خاتمه یافت به حیاط رفتم و دیدم دست و پای قطع شده دختران در حیاط پراکنده است.
علاوه بر این تمامی برادران سپاهی که برای دفاع از زینبیه رفته بودند با انفجار راکد تکه تکه شدند و پارههای بدنشان در ساختمان اطراف پراکنده شده بود؛ در محوطه سپاه یک جانباز قطعنخاعی داشتیم به نام «جواد عبدیپور» روی ویلچر نشسته بود و در لحظه بمباران نمیتوانست برای خود جانپناهی پیدا کند، همان طور در وسط حیاط مانده بود، برای اینکه تنها نباشد، عدهای هم به طرفش دویدند؛ هواپیما پس از بمباران زینبیه، شروع به تیرباران مردم کرد، یک دور زد و با سپاه رسید و حیاط سپاه را به گلوله بست اما خوشبختانه کسی آسیب ندید.
* حجب و حیای دانشآموزان زخمی
موج انفجار گیج و منگم کرده بود؛ از سپاه خارج شدم و طرف زینبیه رفتم؛ دختران زینبیه را میدیدم که هراسان و وحشتزده از مدرسه خارج میشدند؛ شدت موج گرفتگیام به قدری بود که همه آنها را به صورت مجسمه متحرک میدیدم. گیج شده بودم و از خودم پرسیدم: «اینها کی هستند، این مجسمهها را کِی به اینجا آوردند، این مجسمهها اصلاً چطوری راه میروند؟!».
تا دقایقی همین احساس را داشتم، تا اینکه آرام آرام بهتر شدم و فهمیدم مجسمهای در کار نیست اینها دانشآموزان مدرسه زینبیه هستند که اینگونه به خاک و خون کشیده شدهاند.
مدرسه زینبیه شهر میانه بعد از بمباران
دختران بدون چادر و مقنعه در حال فرار بودند؛ برخی زخمی و برخی شهید شده بودند؛ اجساد بیسر، بیپا، شکمهای دریده شده، پیکرهای سوخته و جزغاله شده، چادرهای پارهپاره این سو و آن سو گسترده که فرش حیاط زینبیه شده بود، کفشهای بدون صاحب و خلاصه مظلومیت و معصومیت آنان در قتلگاه زینبیه.
وقتی برای کمک به مجروحان رفته بودم، تعدادی از دانشآموزان کنار دیوار مدرسه افتاده بودند، جراحتهای آنان چشمگیر بود، وقتی رفتیم به آنها کمک کنیم، گفتند: «شما مثل برادرهای ما هستید، اما خواهش میکنیم به ما دست نزنید، همین طور میمانیم تا خانمها بیایند و کمکمان کنند».
یکی از آنها خونریزی شدیدی داشت، گفتیم: «شما وضع خطرناکی دارید، اجازه بدهید که کمکتان کنیم» او گفت: «هر گاه بیهوش شدم مرا ببرید، اما الان که خودم همه چیز را میبینم کاری با من نداشته باشید» همان موقع فریاد زدم و از چند نفر از زنان تقاضا کردم تا به زخمیها کمک کنند.
* تلاش برای جمعآوری پیکر شهید خانمحمدی
همان روز پدر و مادر شهید «اسکندر خانمحمدی» به سپاه آمدند تا سراغ پسرشان را بگیرند، من خجالت کشیدم که خبر شهادت فرزندشان را بدهم، چون برادر اسکندر هفته گذشته به شهادت رسیده بود، روز 12 بهمن به همراه چند نفر دیگر از برادران سپاه برای آوردن اسکندر به خانهشان رفته بودیم و و ساعتی بعد اسکندر در سپاه شهید شد؛ در حالی که پدر و مادرش هنوز شب هفت آن یکی فرزندش را سپری نکرده بودند، چگونه میتوانستیم خبر شهادت این یکی را بدهیم.
شهید اسکندر خانمحمدی
گفتم که او مجروح شده و به تبریز بردهاند؛ اما بالاخره خبر شهادت وی را 2 روز بعد به آنها گفتم؛ در این 2 روز تلاش کردم تا تکههای بدن اسکندر را از روی پشت بام و حیاط جمعآوری کنم، پاهای او را از روی پشت بام سپاه و میان باغچهای که درخت در آن بود، پیدا کردم؛ چون دوستان خیلی نزدیکی باهم بودیم، دیده بودم که انگشت پاهای اسکندر روی هم سوار بودند، مقداری از دل و روده هم به شاخههای درختی که در حیاط سپاه بود، آویزان شده و معلوم نبود برای پیکر کدامیک از شهدا بود.
خلاصه تکههای بدن شهید اسکندر را از نقاط مختلف جمعآوری کردیم و پس از تشییع در گلزار شهدای میانه به خاک سپرده شد.
شهید اصغر کریمزاده
* تکههای بدن شهید کریمزاده را 4 روز بعد پیدا کردم
پاهای شهید اصغر کریمزاده را هم جمعآوری کردیم، دیدیم که یکی از پاهایش نیست؛ آن روز هر چه گشتیم، پیدا نکردیم، همان جنازه را به شهرستان مرند زادگاهش فرستادیم، 4 روز بعد پای اصغر را پیدا کردم، آن را برداشتم، شستم و داخل پارچهای سفید گذاشتم و در گلزار شهدای میانه کنار مزار شهید آبینژاد دفن کردم، در میان آن چند نفر تنها «منصور رضالو» شدیداً مجروح شد و جان سالم به در برد.