تازهجوانی ز عرب هوشمند
گفت به عبدالملک از روی پند
زیر همین قبه و این بارگاه
پای همین مسند و این دستگاه
بر سپری چون سپر آسمان
غیرت خورشید، سری خونچکان
سر، که هزارش سر و افسر فدا
صاحب دستار رسول خدا
دیدم و دیدم که ز ابن زیاد
دیده چهها دید که چشمم مباد
از پس چندی سر آن خیرهسر
بُد بر ِ مختار به روی سپر
باز چو مصعب سر و سردار شد
دستخوش او سر مختار شد
وین سر مصعب بوَد ای نامدار
تا چه کند با تو سر روزگار
حیف که یک دیدۀ بیدار نیست
هیچکس از کار، خبردار نیست
نه فلک از گردش خود سیر شد
نه خم این طاق سرازیر شد
مات شدستم که در این بند و بست
این چه طلسمی است که نتوان شکست