باشگاه خبرنگاران-نصيريان، نقش يك پيرمرد سنتي را بازي كرد و آئيش در قالب يك نويسنده مدرن و افسرده قرار گرفت و همه چيزهاي ديگر هم طوري كنار هم قرار گرفت كه يك نمايش كاملا ساده را ببينيم.
ماجرا از اين قرار است كه يك نويسنده ايراني روشنفكر نما، پوچگرا و ساكن نيويورك كه در پيروي از مدهاي مدرنيستي، براي نوشتن داستانش خود را در خانه محبوس كرد و قصد دارد هفت روز پس از اتمام داستانش در همان خانه خودكشي كند كه با خبر آمدن يك مهمان ناخوانده مواجه ميشود؛ دوست پدر مرحومش كه از ايران براي ديدار ميآيد و خلوت او را به هم ميزند رويارويي اين دو به نوعي تبديل به رويايي سنت و مدرنيسم ميشود.
در انتها با تحول نسبي آقاي نويسنده و يافتن زبان مشترك، اين دو نفر با هم به توافق ميرسند آقاي نويسنده كه تمام خصوصيات مدرن را به شكل سمبليك در شخصيت خود جمع كرده فقط طبق عرف همان دوره (مدرنيسم) چپگرا نيست كه در عوض به نظرم به خصوص با موهاي تراشيده خيلي شبيه ميشل فوكو است و البته مطمئن نيستم اين شباهت عمدي باشد او كلبي مسلك است و از انسانها و جامعه انساني نا اميد. همچنين از سنت متنفر است و حتي چاق سلامتي و تعارف را شكنجه ميپندارد و اما مهمان سنتياش كه نميتواند به طور نمادين معرف تمام شخصيتهاي سنتي ايراني باشد او نه ديكتاتور صنعت و پدر شاه است و نه خرافاتي و نه... بلكه در شخصيت او يك عرفان تكثرگرا و صالحجو ميبينيم كه حتي مذهبي هم نيست يا لااقل نشانهاي از چنين چيزي پيدا نيست.
قبل از شروع نمايش با چيدمان صحنه كه برخورد ميكنيم متوجه خواهيم شد نبايد منتظر ميزانسن بود البته سازندگان اثر، در اينگونه موارد سعي ميكنند توجيهات سبكي بتراشند كه بيفايده است يك تلويزيون شكستهي چپ شده وسط صحنه كه لابد بايد حضورش را تفاسير عجيب و غريب توضيح بدهند و يك دار كه در زمان استراحت تماشاچيان نصب شد و هيچ كاري نكرد.
اما تقابل اين دو شخصيت كه به دليل سو تفاهمات ميانشان و از دو فرهنگ مختلف بودن اين دو، موجبات خندهي مخاطبين فراهم ميكرد و اين يك طنز معنا شناختي بوجود ميآورد كه البته در بعضي از موارد، خنده مخاطبين هوشمندانه نبود و در ادامه كلي تفاسير پيچيده از مونولوگهاي آقاي نويسنده ميتوان ارائه داد كه به مدرنيسم و روشنفكران آن دوره مربوط است و حتي بايد از خيليها اسم برد كه ما ميگذريم اما به هر حال شخصيت اين نويسنده شخصيتي قالبي از روشنفكر مايوس مدرن است آنچه در او ميبينيم عمل به يك لجباري تمام عيار با سنت است به سبك همان دوره... او سنتهاي خودماني را خرافات ميپندارد اما به سنن شرقيتر از ماها (اهالي تبت) علاقهمند است لابد خداي ايرانيان هم بايد در نظرش خرافات باشد اما آمدن پيرمرد را تقدير خدايان يونان ميگويد. اين ما را ياد جهان سوم دوستيهاي توريستي روشنفكران غرب مياندازد كه در اوج تشنهگيهاي مدرن، به بتها و صورتكها و مراسمات قبايلي آمريكا و آفريقا علاقه نشان ميدادند.
قصه گفتن او هم كه سعي دارد ژست بيانيه بودن بگيرد، بيشتر تخليه رواني است تا چيز ديگر. مثل همانها كه از هر معنايي در زبان منتفر شده و به زبان فقط به عنوان نتهاي موسيقي مينگريستند يا ريگهايي براي بازي كردن ( در حد ور رفتن!)
نمايش بيشتر نقد همين خصوصيات آدمهاي مدرن است اما اگر مدرنيسم به لجاجت با سنت معروف است بايد گفت سنت را در دو مولفه اصلي خلاصه ميكنند (مليت و مذهب) كه در اينجا و در شخصيت پيرمرد، از مذهب به طور اساسي صحبتي به ميان نيامد و از مليت هم در حد يكي دو ديالوگ با مضمون ( فيل هم دوست دارد در زادگاهش بميرد) رفع تكليف گرديد.
و اما در انتها پيرمرد به صاحب خانه گفت كه دليل آمدنش چه بوده؟ پدر آن نويسنده قبل از فوتش بر اثر تصادف، در آغوش همين پيرمرد به او وصيت كرده بود كه وقتي پسرش عقلرس شد، از طرف پدرش او را ببوسد و حال پيرمرد، براي عمل به همين وصيت آمده بود و در ضمن او را با دنيايي ديگر آشنا و به معشوقهاش اميدوار كرد و همچنين انگيزهاي براي دوستي با يك خانه بدوش پارك نشين در نويسنده ايجاد شد و نويسندهاي كه شبها بيدار ميماند تا قصه بسازد، با ادامه قصه خودش توسط پيرمرد، خوابش برد پيرمرد برايش بوسه و لالايي آورد و به نظر ميرسد بحران او به جاي خود آزاري تبديل به يك شوريدگي عرفاني شده باشد يا در حال شدن است، وقتي نمايش پايان ميگيرد./ي2
يادداشت از ميلاد جليل زاده.