سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

گپ خانوادگی با رضا داوودنژاد و همسرش در مورد زندگی، ازدواج، مهربانی و محبت

رضا با کبد اهدایی به زندگی برگشته. رفته بودیم سراغش تا در همین حول حوش حرف بزنیم؛ «زندگی». برای آنهایی که می روند تا ته خط و بر می گردند، همین نفس کشیدن کافی است. «زندگی» آنها همین است که «غزل» کنارشان باشد و نفس پدر و خواهر و عمو و پسر عمه و بقیه را حس کنند... این است زندگی ایده آل!

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، رضا داوود نژاد، نه الان، شش ماه پیش، در اوج بیماری وقتی می دیده دوستان نزدیک و بچه های شر مهمانی های دور همی تا چشمش را باز می کرده، چشمانشان قرمز می شود. در همان عالم خواب و بیدار و خیال و وهم، پیش خودش می گفته حتماً عمرم به این دنیا نیست. اما قهرمان قصه ما آن لحظا، با آخرین قسمت های یک کبد سوخته، سعی کرده بخندد. حالا هرقدر کمرنگ و زورکی ... خب، شاید همین روحیه بوده که بعد از آن همه خبر منفی و <دور از جان» نگهش داشته؛ در حالی که همه چیز به تارمویی بند بود.

رضا داوود نژاد در تمام لحظات مصاحبه بارقه هایی از همان شخصیت شیطان و دوست داشتنی را نشان داد. در تمام سه، چهار ساعتی که روی مبل کنار همسرش نشسته بود و تعریف می کرد؛ از بیماری، از سفرهوایی به شیراز، از پزشکانی که زندگی را به تنش برگرداندند و از آن کبد اهدایی و صاحبش، شاید این تنها لحظه ای بود که لبخند روی لب رضا خشکید. لحظه ای که دوباره فکرش رفت به جبر و اختیار. اینکه ملک الموت، در ناکحا آباد جانی را بستاند و جان دیگری، جان بگیرد.

رضا با کبد اهدایی به زندگی برگشته. رفته بودیم سراغش تا در همین حول حوش حرف بزنیم؛ «زندگی». برای آنهایی که می روند تا ته خط و بر می گردند، همین نفس کشیدن کافی است. «زندگی» آنها همین است که «غزل» کنارشان باشد و نفس پدر و خواهر و عمو و پسر عمه و بقیه را حس کنند... این است زندگی ایده آل!


شخصاً عاشق چاقی ام

چقدر خوب است که سرحال و سرپایی، الان چطوری؟

در حال حاضر شغل شریف استراحت را سپری می کنم. آبان ماه یک جراحی دیگر دارم بعد از آن هم باید 4-5 ماه استراحت کنم.

همیشه وقتی تورا می دیدم فکر می کردیم چقدر خوب است که کسی بتواند آنقدر اراده داشته باشد و این همه کاهش وزن، اما انگار کلیت ماجرا این است که اگر آدم با چاقی اش کنار بیاید به نفعش است!

واقعیت این است که هرطور که باشی یک حرفی در می آید. وقتی لاغر شدم همه دوروبری هایمان می گفتند بس کن بگذار کمی چاق شوی. آن موقع به 76 کیلو رسیده بودم و در کار «فراموشی» مشغول بودم. مردم که من را می دیدند می گفتند وقتی چاق بودی با نمک تربودی. در حالی که وقتی هم که وزنم بالا بود همه به من گفتند چه کار می کنی داری می ترکی. من هم در کل دائم دنبال یک خطر تعادل هستم که یک جایی آن را پیدا کنم.

الان چند کیلویی؟

به دلیل جراحی هایی که انجام دادم نمی توانم فعالیت کنم و دائم در خانه نشسته ام تا همل جراحی را انجام بدهم. من زمانی که به بیمارستان رفتم 110 کیلو وزن داشتم. در حال حاضر هم بعد از این همه خانه نشینی 94 کیلو هستم. البته مردم به من می گویند رضا چاق شده ای منظورم این است که این جمله چاق شدی، لاغر شدی همیشه با آدم هایی که اضافه وزن دارند هست.

البته خود من شخصاً عاشق چاقی هستم. حتی وقتی لاغر شدم دلم برای وزن زیاد تنگ شده بود احساس می کنم وقتی چاقم بامزه تر هستم. به هر حال حجم و ابعاد زیادم را بیشتر دوست دارم.

به خصوص که شما چهره آشنایی دارید و مردم یک تصویر ذهنی از شما دارند. وقتی آن تصویر تغییر می کند، به خصوص در مرحله کاهش وزن، پوست صورت هم جمع می شود و مردم خوش شان نمی آید.

این مربوط است به تصوری که از آدم دارند. بعد از اینکه حالم بد شد و به بیمارستان رفتم، مردم از روی دلسوزی به من می گفتند ای کاش که هیچ وقت لاغر نمی شدی به هر حال هنوز اندر خم پیچ این کوچه هستم!

آنقدر نخوردم که افتادم

ظاهراً جراحی های نامتعارفی برای کاهش وزنت انجام دادی که کارت به بیمارستان کشید.

بله، اصل داستان این است که من 10 سال پیش معده ام را کوچک کردم و این جراحی مشکلات زیادی برایم به وجود آورد. بعد از آن سیستم گوارشی ام دچار اختلالاتی شد و مجبور به تحمل بای پس روده ام شدم و باید بعد از این جراحی، خیلی مسائل را رعایت می کردم. باید آمپول و سرم هایی می زدم، اما من وقتی روی دور لاغر شدن افتادم هیچ کدام از مسائل پزشکی ام را رعایت نکردم. این بی خیالی باعث شد که بدنم تحلیل برود. به همین دلیل هم بعد از پیوند بهبود من خیلی طول کشیده. معمولاً بعد از پیوند اعضا افراد خیلی سریع مرخص می شوند. اما من چون ضعف شدید جسمی داشتم جراحی ام خیلی سنگین تر انجام شد.

وقتی شروع می کنی به غذا نخوردن بدن عادت می کند و تو فکر می کنی چقدر خوب که اشتها ندارم.

بله، من یک جنگی با نخوردن پیدا کرده بودم، طوری شده بودم که از غذا خوردن فرار می کردم. غزل (همسرم) متوجه شده بود به محل فیلمبرداری می آمد و مجبورم می کرد رو به رویش بنشینم و غذا بخورم. قبل تر یواشکی و دور از جمع غذا می خوردم الان باید جلوی چشم ها غذا بخورم که دیگران ببینند.

حالا به هم وابسته تریم

خانم بدیعی قاعدتا بیشترین درگیری ها را در این مدت، شما داشتید به خصوص خبرهای نا امید کننده ای که در این وقت به گوشتان می رسید. این مدت را چطور پشت سرگذاشتی.

غزل بدیعی: روزهای خیلی بدی را گذراندم. حجم تلفن ها و ملاقات های رضا هم خیلی زیاد بودو البته این دوران در عین تلخی دوران خوبی برایمان بود. نتیجه این روزها اثار خوبی برای هردوی ما داشت.

منظورتان از این آثار چیست؟

قبل از این نمی دانستیم مردم تا این حد رضا را دوست دارند. در این دوره مردم دوستان آنقدر به ما محبت کردند که واقعا برای من غیر قابل تصور بود. رضا وقتی درآی سی یو بستری بود از ساعت 3 تا 5 که وقت بازدید بیمارها بود هر روز حدود 200 نفر از دوستان و آشنایان جمع می شدند. تازه رضا هم وضعیتش طوری نبود که بتواند آنها را ملاقات کند و بیشتر من کنارشان بودم . حمایت دوستان در آن دوران خیلی به من کمک کرد.

پشت سرگذاشتن این بحران روی زندگی شخصی شما تاثیر هم گذاشت؟

غزل: فکر می کنم بله خیلی.

رضا: به هرحال ما یک دوره سخت را پشت سر گذاشتیم. من به مرزهای خیلی خطرناکی نزدیک شدم. این اتفاق بعد از گذشتن 2 سال قبل از ازدواج ما پیش آمد من و غزل 2 سال قبل از ازدواجمان با هم نامزد بودیم و چه در دوره نامزدی و چه در زندگی مان همیشه با هم خوب بودیم و هیچ وقت مشکلی با هم نداشتیم و همیشه فکر می کردیم رابطه مان در آخرین حدی است که می تواند بین زن و شوهر باشد و این دوران بیماری من هم وابستگی مان را خیلی بیشتر کرده است. به هرحال پدرو مادر رابطه فرزندی و پدر و مادری دارند که طبیعی است اما غزل در تمام این روزها کنار من بود و روزهای خیلی سختی را پشت سرگذاشت.

هیچ وقت به روی خودم نیاوردم

تصویری که همیشه از تو وجود دارد تصویر یک فرد با روحیه است که به نظر من این انرژی به تو کمک زیادی کرد.

بله، معمولاً در طول بیماری هم مریض خوبی هستم. روحیه ام را از دست نمی دهم. اگر چه باید اعتراف کنم یکی از دلایلی که آمپول ها و سرم های ویتامینم را نمی زدم ترس بود.

شما در وجود خودت هیچ وقت به ترس از دست دادن رسیدی؟

خوشبختانه فکر می کردم خیلی وضعیت حادی ندارم. تنها چیزی که نگرانم می کرد دوروبری هایم بودند که این موضوع که می دانستم از دست دادن من برایشان خیلی سخت است، توانست من را نگه دارد. یعنی دیدم اگر اتفاقی برای من بیفتد غزل، پدرم، مادربزرگم و خواهرم به کجا می رسند. پذیرفته بودم اتفاقی است که برایم پیش آمده است و خیلی سریع با آن کنار آمدم اما تنها چیزی که دائم فکرم را مشغول می کرد این بود که بعد از این ماجرا چه ضربه ای به آدم های دورو برمن خواهد خورد. این ترس به من انگیره ماندن می داد.

در این مدت خواب هم می دیدی؟

بله کلا در یک دنیای دیگر سیر می کردم نه اینکه بگویم خواب های عجیب و غریب این دنیا و آن دنیا را دیدم ، نه. اما حال خاصی داشتم امیدورام کسی آن حال را تجربه نکند ولی یک عالم خاصی بود که حسی است و قابل گفتن نیست.



اولین دیدار؛ عروس ماشو!

داستان ازدواج آشنایی شما چطور بود؟

رضا: داستان آشنایی ما بر می گردد به خواهرهای ما 8 سال پیش خواهرمن زهرا، خانه عسل بدیعی خواهر خانم من دعوت بود. برای اولین بار غزل را که می بیند به غزل می گوید بیا عروس ما شو ( می خندد) در واقع آشنایی ما به واسطه خواهرهای ما بود.

غزل: البته از وقتی این جمله ها ردوبدل شد تا آشنایی من و رضا جدود 4 سال گذشت.

رضا: بله 4 سال پیش که غزل را برای اولین بار دیدم، پسندیدم (هردو می خندند) ... یاد می آید وقتی غزل را دیدم تمام دوروبری هایم به من می گفتند غزل؟ عمراً! مرتب به گوشم می رساندند که غزل دوست ندارد ازدواج سینمایی داشته باشد. اما خب چاره ای نبود ( می خندد).

به خاطر ازدواجت تصمیم به لاغر شدن گرفتی؟

نه اتفاقا زمانی که من و غزال آشنا شدیم درست بیشترین وزن زندگی ام را داشتم. من کلا با چاقی ام مشکل نداشتم. شاید دلیل بالا رفتن وزنم هم همین مسئله بود.

گفتیم شاید جزء شرط های ازدواجت پایین آوردن وزن بود.

نه، بعد از دوران آشنایی و نامزدی مان تصمیم گرفتن وزنم را پایین بیاورم. اتفاقا غزل شاکی بود که وزنم را پایین آوردم. به بابام می گفت رضا را به من قالب کرده این چینی است من که دیدمش چاق بود.

فاصله آشنایی تا ازدواجتان چقدر طول کشید؟

2سال مهر 2 سال قبل مراسم ازدواجمان بود.

به نظرم هیچ خانواده ای مثل خانواده داوودنژاد خانواده بودنشان رو نیست. شما همیشه کنار هم هستید در حالی که خیلی ها اهل به نمایش گذاشتن خانواده نیستند.

واقعاً دلیل بودن خودمن در سینما تاثیر مستقیم و کار پدرم در خانواده بود و همه ما به واسطه پدر و تجربه های او وارد سینما شدیم نمی توان این موضوع را نفی کرد.

روزی که گریه کردم

همیشه کنار مادر بزرگ و عمه و عمو بوده اید. آیا هنوز هم همان خانواده احساسی و به هم متصل هستید که ما از بیرون می بینیم؟

رضا: جاب این سوال را باید از غزل بپرسید.

غزل: صددرصد همان صمیمیتی که دیگران تصور می کنند در خانواده رضا وجود دارد. رابطه همه اعضای خانواده با هم خیلی نزدیک تر از بقیه خانواده هاست. ما هم همه و خاله داریم اما به این شکل در زندگی هم سهم نداریم. ولی خانواده رضا خیلی عاطفی اند و به هم وابستگی دارند.

این جداشدن از خانواده بعد از ازدواجت چقدر برایت سخت بود.

رضا: من از 15 سالگی ام زندگی مجردی را تجربه کردم یعنی از خانواده ام جدا شدم . در فاصله این 5 سالی که تنها زندگی می کردم و بیشتر دوستانم در کنارمن ازدواج کردند متاسفانه بعضی ها طلاق هم گرفتند. حتی دوباره ازدواج کردند و بچه دار هم شدند ولی من هیچ وقت ازدواج نکردم با اینکه از خانواده ام جدا شده بودم همچنان در کنار همدیگر بودیم. مثلا من با مادر بزرگم 2 روز یک بار صحبت می کنم، یا با عمه ام رابطه نزدیکی دارم، با پدر، مادر و خواهرم هم که خیلی بیشتر. ما هرموقع که وقت کنیم دور هم هستیم. این دور همی ها جزء برنامه های اصلی زندگی مان است.

و شب عروسی گریه نکردی؟

رضا: نه اصلا گریه نکردم. غزل دور شدن از پدرو مادرش برایش آسان نبود و خیلی جای خالی پدرو مادرش را احساس می کرد اما به حد گیره و زاری نرسید.

من اولین بار که خانه گرفتم و از خانه پدرم وسایلم را جمع کردم که به خانه خودم ببرم، این اتفاق برایم افتاد. مادرم و خواهرم گریه کردند اما فقط همان یکبار گریه کردند. چون زمانی که در خانه بودم خیلی شر بودم و همه را اذیت می کردم! بعد از ررفتنم خانواده ام به آرامش رسیدند!

دارم کیک می پزم حرفه ای

تو از 15 سالگی فعالیت کاری داشتی و دستت در جیب خودت بود.

بله وقتی تصمیم گرفتم تنها زندگی کنم پدرم به من گفت باید دیگر دستت هم در جیب خودت باشد. ندارم و پول آب و برق و تلفن من را بدهید وجود ندارد. من اصولا آدمی نیستم که یکجا بنشینم، یعنی همین الان که مجبورم خانه نشین باشم زدم به کار شیرینی پزی و آشپزی مرتب کیک می پزم و می فرستم برای دوستانم. یعنی اینکه بخواهم تنها بنشینم و فیلم ببینم کلافه ام می کند. با توجه به اینکه نور آفتاب و هوای بیرون برایم ضرر دارد تصمیم گرفتم بروم لوازم تخصصی شیرینی پزی بخرم و شروع کنم به شیرینی پزی بعد با سامان گلریز صحبت کردم کلاس آشپزی به من معرفی کرد که بروم دوره آشپزی تخصصی ببینم.
غزل: رضا کلا نمی تواند در خانه بماند آدمی است که در کل آرام و قرار ندارد.

در شیرینی پزی به چه مراحلی رسیدی؟

رضا: به مراحل خوبی رسیدم.

غزل: روزی دو مدل شیرینی می پزد آن هم شیرینی حرفه ای.

تصمیم نداری نمایشگاه برگزار کنی؟

نه، برگزاری این نمایشگاه ها کار بقیه بازیگرهاست؛ کار من نیست ( می خندد) .

زندگی با رضا با آن تصوراتی که در ذهنت بود تطبیق داشت یا با آدم جدیدی روبه رو شدی؟

غزل: یکسری از خصوصیات رضا را می شناختم اما خب یکسری چیزها هم هست که در زندگی با آن روبه رو شدم اما آنقدر مسئله دار نبود که جا بخورم. اگر کسی خوب زندگی کند فرقی نمی کند که سینمایی باشد یا غیر سینمایی.

البته شاید دلیل آن هم آشنایی شما با فضای سینما از قبل بوده است.

غزل: بله، خواهر من چندین سال است که در سینما فعالیت دارد من هم با او به سرصحنه می رفتم و بااین فضا آشنا بودم.

بدترین قسمت زندگی با یک بازیگر چیست؟

رضا: غزل نسبت به من خیلی آدم آرامی است. بعضی وقت ها به صحنه که می آید همه از من شکایت می کنند. همه به او می گویند «غزل تو چطور با او زندگی می کنی؟ ! رضا ارام و قرار ندارد». من در صحنه آدم پرانرژی ای هستم و حتی شده که ترقه بر تکانم! بچه ها همیشه از شلوغ کاری های من شکایت دارند. غزل هم گاهی صدایش در می آید که بابا رضا کمی مراعات کن.

ماچشم خوردیم!

زندگی با رضا با آن تصوراتی که در ذهنت بود تطبیق داشت یا با آدم جدیدی روبه رو شدی؟

غزل: یکسری از خصوصیات رضا را می شناختم اما خب یکسری چیزها هم هست که در زندگی با آن روبه رو شدم. اما آنقدر مسئله دار نبود که جا بخورم. اگر کسی خوب زندگی کند فرقی نمی کند که سینمایی باشد یا غیر سینمایی.

البته شاید دلیل آن هم اشنایی شما با فضای سینما از قبل بوده است.

غزل: بله، خواهر من چندین سال است که در سینما فعالیت دارد من هم با او به سرصحنه می رفتم و با این فضا آشنا بودم.

بدترین قسمت زندگی با یک بازیگر چیست؟

رضا: غزل نسبت به من خیلی آدم آرامی است. بعضی وقت ها به صحنه که می آید همه از من شکایت می کنند. همه به او می گویند «غزل تو چطور با او زندگی می کنی؟! رضا ارام و قرار ندارد». من در صحنه آدم پر انرژی ای هستم و حتی شده که ترقه برتکانم! بچه ها همیشه از شلوغ کاری های من شکایت دارند غزل هم گاهی صدایش در می آید که بابا رضا کمی مراعات کن.

من همیشه فکر میک ردم زندگی شما چشم خورده است که شما هم به این مسئله اعتقاد دارید؟

غزل: ماهم بعد از این جریانات به این قضیه اعتقاد پیدا کردیم.

رضا: نمی دانم چرا اما من هم اعتقاد پیدا کردم. به نظرم آدم هایی که شاد هتسند همیشه این موضوع تهدیدشان می کند، دلیل آن را هم نمی دانم. امسال تولد هردوی ما در ای سی یو گذشت. بالاخره قسمت ما اینطور بود.

هزینه سرسام آور درمان

مرحله درمان بیماری شما چطور است؟

همین الان روزی 25 عدد قرص می خورم. این آمپول ها و آنتی بیوتیک هایی که تزریق می کنم واقعاً سنگین است و هزینه خیلی سنگینی هم دارد. واقعاً نمی دانم بعضی از مردم چطور از پس هزینه های درمانشان بر می آیند. به طور مثال یکی از قرص های من هرعدد آن 150 هزار تومان است و تا 6 ماه هم باید این قرص را مصرف کنم. ضمن اینکه این قرص شامل بیمه هم نمی شود یا یک آمپول تزریق می کردم که هر عدد آن 380 هزار تومان بود و جزء بیمه هم نبود واقعاً هزینه های دارویی سرسام آور است.

غزل: درمان رضا دارویی است و تا 5 سال هم باید این داروها را ثابت مصرف کند.

رضا: البته من جزوبیمارهایی بودم که بدبیاری زیادی هم آوردم و به دلیل ضعف هایی که داشتم یکسری ویروس گرفتم. خب عمل پیوندی هم حزء سنگین ترین جراحی هاست.

نفر اول فهرست اهدای کبد

دوره انتظاری که برای پیوند داشتی چطور گذشت؟

آن دوره بدترین قسمت بیماری ام بود چون هیچ آرزویی نمی توانی داشته باشی به خصوص که گروه خونی من هم جزء گروه خونی های کم است و نمی شود از خدا خواست که کسی از دنیا برود تا کبد اهدایی پیدا شود. تا به من برسد یعنی یک وضعیت خیلی بد داشتم که هیچ کدام از افراد خانواده ام نمی توانستند دعا کنند و فقط انتظار بود و انتظار. یکدفعه به کما رفتم از کما که بیرون آمدم مرخص شدم گفتند در خانه بمان کبد پیدا شد که شد. اگر هم که نه کاری از ما برنمی اید و این سخت ترین دورانی بود که ما در شیراز گذراندیم. حال جسمی ام هم هرروز بدتر می شد.

غزل: برای خیلی ها این انتظار ممکن است به یک سال و 2 سال هم برسد شرایط رضا خیلی حاد بود چون وقتی ما به شیراز رسیدیم بین تمام کسانی که در لیست پیوند کبد بودند رضا هم به دلیل سنش و هم به دلیل شرایط خیلی حادی که داشت و هم به دلیل بیلی رو بینی که همه زیر 20 بودند و رضا 2 ماه بود که با بیلی روبین 39 ساله زندگی می کرد به واسطه بیلی روبین خطر ناکش نفر اول فهرست شد، یعنی جزو کسانی شد که اولین کبد به دست آمده را باید به او پیوند می زدند. دکتر رضا گفت اگر تا 3 روز دیگر پیوند کبد نداشته باشد فوت می کند، به همین راحتی، بنابراین روند پیوند رضا سریع انجام شد.

پارتی بازی نبود!

غزل: رضا دیگر شرایط ماندن نداشت. همین شرایط حاد هم باعث پخش شدن این شایعه شد که چون رضا بازیگر بوده، زودتر به او کبد رسیده است؛ شایعه ای که حیثیت بیمارستان نمازی را تهدید می کرد. آنها قبل از اینکه شایعات منتشر شود یک دکتر خارج از بیمارستان را آوردند که انجام این پیوند اورژانسی را تایید کرد. چون آنهایی که وضعیت حاد اورژانسی دارند را به خارج از بیمارستان می برند تا تایی یه ای تهیه کنند که ثابت کند حال بیمار وخیم است و باید به اول لیست اضافه شود.

به هرحال قبل از پهش شدن این شایعه، این اقدامات انجام شده بود. خیلی ها می گفتند چرا داوود نژاد را به اول لیست اضافه کردید؟ کسانی هستند که 3 سال در لیست انتظارند اما خودشان با پای خودشان می آیند و می روند. در واقع درصدی کبد برای ادمه زنگی داشته اند اما رضا هیچ شانسی نداشت.

خانواده ای که جان مرا نجات داد

ایا خانواده کسی که کبدش را به شما اهدا کرد را ملاقات کرده اید؟

قانون است که نباید خانواده ای که اهدای عضو کرده اند را ببینیم اما ما خانواده شان را دیدیم. پدرم و غزل در مراسم سوم و هفتم آن مرحوم شرکت کردند. خود من هم توانستم در مراسم چهلم ان مرحوم حضور داشته باشم. در حال حاضر هم با خانواده شان ارتباط دارم. متاسفانه بیمه تامین اجتماعی حمایت شان نمی کند. مرحوم کاکاوند با اهدای بدنش جان 5 نفر را نجا داد؛ کلیه، پانکراس، حنجره و قلبش را هم اهدا کردند. کبدش هم که به من رسید. این مرحوم 45 روز کم دارد برای اینکه خانواده اش بتوانند از مزایای بیمه 10 ساله استفاده کنند و تامین اجتماعی این کار را انجام نداده است. من هم خیلی دنبال کارشان را گرفتم اما موفق نشدم قاضی مرتضوی را ملاقات کنم. با دفتر کارشان صحبت کردم، نامه نوشتم و تقاضای رسیدگی کردم اما همچنان خبری به ماندادند.

در شیراز به زندگی برگشتم

در این مدت آیا هیچ وقت پیش آمد که ناامید شوی؟

غزل: نا امید که نشدم اما رضا وقتی به کما رفت و علائم خطرناک شد، احساس کردم کم آورده ام و روحیه ام را از دست دادم.

البته در شیراز حال ما خیلی بهتر بود اما در تهران نه؛ رضا در تهران که 17 روز بستری بود فقط دارو مصرف می کرد و روز به روز هم حالش بدتر می شد. اما حمایتی که در بیمارستان شیراز از رضا و ما شد بی نظیر بود. حتی رفتار پزشک های شیراز در مقایسه با دکتر های تهران زمین تا آسمان فرق می کرد. دکتر ها در تهران به ما گفته بودند. دیگر همه چیز تمام است اما شبی که به شیراز رسیدیم و در آی سی یو «بیمارستان نمازی» بستری شد، خانم دکتر علیزاده با یک ربع صحبت کردن توانست آرامشی به ما بدهد که در 17 روز تهران از هیچ پزشکی ندیدیم؛ این قوت قلب خیلی به ما کمک کرد.

رضا: فضای «بیمارستان نمازی» یک فضای عجیب و غریب بود. آنقدر مریض برای آنها اهمیت داشت و آنقدر دکترها به بیمارشان توجه می کردند که احساس نگرانی نمی کردی شب اول 13-12 دکتر بالای سرمن آمدند.

حسابی تعجب کرده بودم و فکر می کردم این اتفاق برای من افتاده است و چون بازیگر هستم آنقدر به من رسیدگی می شود اما فردای آن روز متوجه شدم که این تیم هر روز به تمام بیمارها سر می زند. قبلش هم به جز این تیم 12-13 نفره، چند دکتر دیگر بالای سر بیمارها می آمدند. تیمی که دکتر ملک حسینی جمع آوری کرده بود، تیمی است که تمام دکترهای آن پزشکان مسئول و خوش اخلاقی هستند که با بیمار ارتباط برقرار می کنند.

رضای جدید!

سختی هایی که در این مدت کشیدی باعث تغییر نگاه تو نشده است؟

چند بار گفته ام به این مرحله رسیدن و برگشتن، خیلی در زندگی تاثیر می گذارد. فکر می کنم نباید راجع به آن حرف زد اما تجربه ای است که تاثیرات عمیقی روی زندگی ام گذاشته است.

چند بار گفته ام به این مرحله رسیدن و برگشتن، خیلی در زندگی تاثیر می گذارد. فکر می کنم نباید راجع به ان حرف زد اما تجربه ای است که تاثیرات عمیقی روی زندگی ام گذاشته است.

غزل: به نظر من رضا واقعا تغییر کرده، خیلی آرام شده و حتی مهربان تر هم شده است.

آیا شیطنت رضا شما را اذیت می کرد؟

غزل: اذیت نمی کرد اما واقعاً در برابر انرژی زیاد او کم می آوردم در این مدت این پرشرو شوری رضا کمی متعادل شده است. شاید باور نکنید اما هروقت که با هم بیرون می رفتیم، نمی دانستم که شب بر می گردم یا نه. ممکن بود سراز کرج و شمال یا شهرستان های مختلفی در بیاوریم!

رضا: قبول دارم ( می خندد ). به غزل می گفتم برویم شام بخوریم، سر از شمال در می آوردیم 4 روز بعد بر می گشتیم. همان جا هم مجبور می شد لباس بخرد.

خانواده عزیز من

در این مواقع می توان فهمید که یک خانواده محکم و حامی چقدر می تواند در چنین شرایطی کمک کند؛ با توجه به انیکه به هردلیلی آدم ها خیلی از هم دور شده اند.

بله، مثلا سجاد، پسر عمه ام کسی بود که در پرستاری من نقش مهمی داشت. برادرم هم خیلی به من لطف کرد. البته بیماری من در شرایطی بود که او دانشگاه خارج از کشور قبول شده و باید می رفت اما تا قبل از جراحی پیوند کنار من بود همه خانواده می خواستند در شیراز هم کنار من باشند اما شرایط طوری نبود که همه آنجا باشند؛ به هرحال خانه ای که اجاره کرده بودیم، خانه کوچکی بود. خانواده به من واقعا کمک کرد.

مردم و دوستان؛ دمتان گرم!

از بین همکارهایت احساس کردی چه کسی بیشتر در این مدت کنارت بوده؟

واقعاً نمی توانم اسم ببرم چون همه دوستان و همکاران برای من سنگ تمام گذاشتند.
همان طور که حضور خانواده ام را در کنار خودم داشتم. واقعا حضور خانواده سینما را هم کنارم درک می کردم. خیلی وقت ها به جماعت کارگر فکر کردم که چطور یک نفر 20 سال در یک اداره کار می کند؟ همیشه برایم جای سوال داشته که ایا ارتباط خاصی با همکارهایش دارد یا نه؟

در این مدت تمامی کسانی که از 15 سالگی ام با آنها کار کردم، همه به من لطف داشتند. از بزرگان سینما مثل آقای انتظامی و اقای تارخ، کیومرث پور احمد و جعفر پناهی، مسعود جعفری جوزانی گرفته تا همه هم نسل های خودم، همه آنها هر روز به دیدنم امدند این حمایت آنها بود که به من قوت قلب می داد. من آن موقع نمی دانستم چه اتفاقی بیرون افتاده است اما بعدها متوجه شدم که یک جماعتی از بازیگرها و کارگردان ها هرروز به ملاقات من امده بودند.

همین الان هم با من تماس می گیرند که رضا اگر کاری داری یا کمکی می خواهی ماهستیم.

چگالی عشق بعد از بیماری

وعشق چقدر برایت معنا دارد؟

خلی زیاد.

اگر بخواهی جمله ای برای تشکر از غزل بگویی، چه می گویی؟

می گویم دستت درد نکند؛ این دستت درد نکند. به معنای واقعی است. به نظرم این کلمات ساده واقعا باارزش هستند؛ حداقل برای من خیلی معنا دارند.

و شما فکر می کنی رضا دوباره به دوران شیطنت بازی هایش بر می گردد؟

غزل: مطمئن هستم همین الان هم که حالش بهتر شده، شیطنت هایش هم کم کم دارد رو می شود. (می خندد)

یعنی دلتان برای این شروشوری تنگ شده است؟

نه؛ از آرامش او بیشتر لذت می برم.

برای ادامه زندگی نقشه ای دارید یا نه، همین طور پیش می روید؟

رضا: نقشه خاصی نداریم؛ فقط دنبال گنج می گردیم! (می خندد)

آیا به بچه دارشدن هم فکر می کنید؟

رضا: نه؛ خودمان هنوز بچه ایم و باید زندگی کنیم.


ایده آل/پژمان راهبر و کتایون کیخسروی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.