نفس هاي آخر را مي کشيد و مي خواست من به
عنوان بهترين شاگرد در اين دم پاياني در کنارش باشم. مي خواست چيزي بگويد،
آن هم با عجله، خواستم آرامش کنم اما اصرار داشت چيزي بگويد، حتما موضوع
مهمي در کار بود که در لحظات پاياني عمر اين همه به گفتن آن اصرار داشت،
گوشم را به دهانش نزديک کردم.
گفت: کودک که بودم مي خواستم دنيا را تغيير بدهم، اما بعد فهميدم از عهده من ساخته نيست، بزرگ تر که شدم تصميم گرفتم کشور را بسازم اما نشد، در ميانسالي به دنبال آن بودم که شهرم را تغيير بدهم و بالاخره در سالخوردگي به تغيير دادن خانواده رضايت دادم اما در آن هم موفق نبودم...
نفس هايش به شمارش افتاده بود که گفت: حالا در آستانه مرگ مي فهمم اگر روز
اول خودم را تغيير داده بودم شايد مي توانستم دنيا را تغيير بدهم.
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید