يکي از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فاني را بدرود گفت و به سوي عالم باقي شتافت چون وارث و جانشيني نداشت وصيت کرد بامداد نخستين روز پس از مرگش اولين کسي که از دروازه شهر در آيد تاج شاهي را بر سر وي نهند و اختيارات مملکت را به او واگذار کنند.
اتفاقا فرداي آن روز؛ اولين فردي که وارد شهر شد گدايي بود که لباسي کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت. ارکان دولت و بزرگان، وصيت شاه را به جاي آوردند و تمام خزائن و گنجينه ها را به او تقديم داشتند.
پس از مدتي که گدا به مملکت داري مشغول بود به تدريج بعضي از امراي دولت سر از اطاعت و فرمانبرداري وي پيچيدند و پادشاهان ممالک همسايه نيز از هر طرف به کشور او تاختند. گدا به مقاومت پرداخت اما چون دشمنان تعدادشان بيشتر بود و قوي تر بودند به ناچار شکست خورد و بعضي از نواحي و برخي از شهرها از دست وي بيرون رفت. پادشاه به اين خاطر آزرده دل شد.
در اين هنگام يکي از دوستان سابقش که در حال درويشي رفيق سير و سفر او بود به آن شهر وارد شد و يار جاني خود را در چنان مقام و مرتبه اي ديد به نزدش شتافت و پس از اداي احترام و تبريک و درود و سلام گفت: اي رفيق شفيق شکر خداي را که بخت بلندت ياري کرد و اقبال و سعادت رهبري؛ تا به اين پايه رسيدي، درويش پادشاه شده گفت: اي يار عزيز در عوض تبريک، به من تسليت گوي آن دم که تو ديدي غم ناني داشتم و امروز تشويش جهاني.