هنوز پُست اول تمام نشده بود که خوابمان گرفت، من خمیازه می کشیدم او خمیازه می کشید. خودش می گفت «خمیازه، خمیازه می آره» آن هم زیر باران خمپاره بالای بلندترین قله برف گیر غرب در آن زمستان سخت در سنگری که توی غاری کوچک ساخته بودیم.
سرشب وقتی معلوم شد پست اول هستم باهم قرار گذاشتیم تا صبح نگهبان باشیم بقیه را بیدارنکنیم. این پیشنهاد او بود که همیشه بخاطر سن کم پست اول نگهبانی می داد.
برای نماز که بیدارم کردند فهمیدم خمیازه ها کار دستم داده، سر پست خوابیده ام. با بچه هامشورت کردم تا چطور جواب فرمانده را بدهم، خندیدند یکی گفت:
- چی شد تو رو هم خواب کرد؟
بعدها فهمیدیم با این شگرد طرف مقابل را وادار می
کرد بخوابد و خودش تا صبح نگهبانی می داد!.