سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

داستان هایی از بی قراری افراد مشهور در خانه خدا

چهار یادداشت از چهره های شناخته شده ای که برای زیارت خانه خدا عازم سرزمین وحی شدند؛ اینها خاطرات به یاد ماندنی آن مهمانی فوق العاده هستند. خاطراتی پر از احساس، پر از خضوع، پراز ایمان.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، چهار یادداشت از چهره های شناخته شده ای که  برای زیارت خانه خدا عازم سرزمین وحی شدند؛ اینها خاطرات به یاد ماندنی آن مهمانی فوق العاده هستند. خاطراتی پر از احساس، پر از خضوع، پراز ایمان.
 
مردی که فراموشش نمی کنم

عربستان سعودی – مدینه النبی – حرم پیامبر اکرم (ص)

روز آخری است که در مدینه هستم، در همه این روزها، تنها کار مهمی که کرده ام نشستن در حرم و نماز خواندن بوده؛ در جاهای مختلف حرم، در مقام ها و باب های مختلف. اما یکجا هنوز مانده، مهم ترین جا... محراب رسول اکرم (ص)، اینجا مهم ترین جایی است که همه مسلمانان آرزوی نماز خواندن در آنجا را دارند. امروز روز آخر است و نهایت آرزویم این است که آنجا نماز بخوانم. می روم با این نیت.. می رسم، شلوغ است، شلوغ شلوغ، شلوغ تر از هر روز، غیر ممکن است که امروز هم این اتفاق بیفتد.

حتی راه پیدا کردن در بین جمعیت هم غیر ممکن به نظر می رسد، چه برسد به توفیق پیدا کردن برای نماز خواندن در آن فضای 20 متری، با سری کج کمی دلخور ایستادم در گوشه ای و تماش کردم. ناگهان احساس کردم یک جای خالی هست که پر نشده، آن هم کجا؟ درست در پشت محراب باورم نمی شد، اما باید به چشمانم اعتماد کنم، به آب و آتش می زنم و خودم را می رسانم به آن نقطه خالی. جایی استثنایی اگر 1400 سال پیش بود، درست در لحظه ای که من به سجده می رفتم سرم به کف پای مبارک پیامبر (ص) می خورد!

شروع می کنم به نماز خواندن؛ پی در پی وقفه نمی اندازم که مبادا شرطه ها اشاره کنند که نمازم را تمام کنم.. حال خوبی دارم، خوشحالم اما هوایم، هوای گریه نیست، نمی دانم چرا ... شاید چون اساسا کم گریه می کنم.
 

نمازهای پی در پی که تمام می شود، دچار عذاب وجدان می شوم، احساس می کنم، پیش از آنچه باید این جای استثنایی را اشغال کرده ام و باید دل بکنم، بر می گردم تا ببینم آیا ایرانی منتظری را می بینم که به اون اشاره کنم و جای خود را به او بدهم.

سرم را که بر می گردانم چشم در چشم می شوم با مرد عربی که دارد نماز می خواند. دستش را بالا می آورد و اشاره می کند که 2 رکعت دیگر هم بخوانم . برایم عجیب است اما تصمیم می گیرم به سفارش او عمل کنم. اما باید برای چه کسی نماز بخوانم؟

برای همه خوانده ام ؛ برای مادرم، برای آرامش روح پدرم، برای خواهر و برادرها یم، برای دوستانم و برای خیلی های دیگر. این را باید به نیت چه کسی بخوانم ؟ ناگهان بدون دلیل پیامک های که شب گذشته به برنامه رادیو هفت زده شده بود را به یاد آوردم.

اینجا در مدینه همه پیامک ها را می خوانم، حتی بیشتر از تهران یاد 2مادری می افتم که خواسته بودند برای بچه هایشان دعا کنم . یکی شان اسمش «طه» بود که سرطان خون داشت و دیگری «کیا» که عمل جراحی گلو داشت.

2رکعت سفارش شده را به یاد طه و کیا می خوانمو قامت می بندم والله اکبر می گویم. الله اکبر همان و ترکیدن بغض من همان، انگار چیزی درونم منفجر می شود نمی دانم چه ... آیا این معجزه اسم پاک این بچه هاست یا اتفاقی دیگر؟

آیا مرد عرب چیزی می دانست که من نمی دانستم؟ حالا مگر گریه ام متوقف می شود؟ صورتم که هیچ، از اشک هایم جلوی تی شرتم خیس شده است انگار زخمی درونم سرباز کرده است.

سبک می شوم، سبک می شوم... سبک می شوم... نمازم تمام می شود. برمی گردم نشانی از مرد عرب نیست. نمی دانم که بود و چه کار به کار من داشت. اما هرکه بود هرکاری داشت هیچ وقت فراموشش نمی کنم .

* منصور ضابطیان

 
فقط باید بری و ببینی

چه کسی هست که اسم خانه خدا را بشنود و دگرگون نشود؛ شنیدن نام خانه خدا، یعنی احساس پرنده بودن و پرواز کردن، پرواز به آسمان از روشنایی و نور این حس زمانی که توفیق زیارت خانه خدا را داشته باشی این حس چند برابر می شود. زائر خانه خدا حس یک ماهی کوچک را دارد که در اقیانوسی وسیع و بزرگ این سو و آن سو می رود. اقیانوسی که در آن از تاریکی و وحشت خبری نیست و همه اش آرامش و امنیت است. خداست و روشنایی.

آنهایی که به مکه رفته اند و برگشته اند توصیف خانه امن الهی را یک جمله خلاصه می کنند:

«فقط باید بری و ببینی».

وصف دیدار آنجا مثل بوییدن گل محمدی است. عطر گل محمدی را کسی نمی تواند توصیف کند. شاید بتوانید تصویر گل را توصیف کنید اما چگونه می توانی بگویی که بویش چه جوری است یا با بوییدن آن چه حسی به تو دست می دهد.

دیدن خانه خدا یعنی همین؛ ما همه عاشق دیدار آن کعبه دل ها هستیم. جایی که دل ها را به هیجان وا می دارد. گناهان مان را مثل برگ های خشک درخت می ریزاند و ما دوباره متولد می شویم و وجودمان را سرشار از معنویت می کند. از خود بی خود می شویم و دوست داریم همه عمر خود را در آنجا بمانیم و یک لحظه ماندن در آنجا هم توفیق بزرگی است. اصلا زیارت خانه خدا پاداشی است از طرف صاحبخانه، یک هدیه زیبا و یک جایزه بزرگ. اینطور است که موقع رفتن به خانه خدا همه سختی های راه آسان می شود. امیدوارم که زیارت خانه آن بزرگ نصیب همه شما شود.

یاحق- * لیلا بلوکات

 

نذار ازت دور شم

به نام خداوند بخشنده مهربان

حس عجیبیه وقتی می خوای تنها باشی، هیچ کس و هیچ چیز حتی لحظه ای حواستو پرت نکنه چون می خوای کامل و سراپا آماده باشی برای یه قرار مهم، دیدن، ملاقات، ملاقات بزرگ ترین و تنها چیزی که داری...

دل تو دلت نیست، نمی دونم حس های غریب یا مهم آدما تو زندگی شون چیه . حس روز عروسی، حس وقتی داری بچتو به دنیا می آری و مادر می شی، حس وقتی یکی از عزیزات از مرگ برمی گرده یا حس کسی که دوستش داری یا ....

و این وقتی اتفاق می افته که یه جایی گم شدی... گم گم انگار دیگه دنیایی وجود نداره، همه جا همون جاست، همه چی همون جاست خدا...

احساس امنیت، احساس آرامش، حس بودن، آدم بودن، یه موجود زنده که او خلقت کرده. ادامه زندگی تو، تمام اون چیزی که تو حجم قلبت و سرت جا می گیره یا نمی گیره فقط خودشو همینو بس. با یه دلتگی عمیق می شه عاشق شد، از ته دل گریه کرد فقط چیزای خوب خواست، می بینی قبل از هرکاری اول برای اون وقت داری، پری از اشتیاق داری می ری، می آی دلبسته می شی، وابسته می شی حرف می زنی، یه دل سیر، دیگه انگار یکی هست، انگار نه، هست. اینقدر هست که یاد کسی چیزی نمیفتی، لبریزی، دوست داری برنگردی بمونی ... خدایا عزیز دلم خدایا... دلم داره می ترکه، الان که دارم از حسی که بهم داری می نویسم ، خدا جونم از من دور نشو؛ نذار دور شم، بمون پیشم همین جا نزدیک و نزدیک ، من و دوستانم رو ببخش و به خودت نزدیک کن، دوستت دارم و می بوسمت.

خاطره حاتمی – تابستان 91- به یاد همسفر عزیزم لیلا بلوکات

 

هفت هزار بار گفتم!

در به در کلماتم برای نوشتنت. واژه ها از اعتبار افتاده اند و بی رمق شده ام؛ اینجا که رسیده ام هیچ چیز یادم نیست، انگار بیشتر از هرحسی از نزدیکی به تو حس شرمساری دارم و عظمتت دلم را برده. شاید برای من تنها برای من... اگرمی بینی دارم می نویسم نه از سر سرخوشی و خوش ذوقی است نه، راه گلویم بسته شده و حرفی برای گفتن ندارم. دارم می نویسم که نفس بکشم، که زنده بمانم، چه داستان تکراری ای! همه انگار اینجا که می رسند بی حرف می شوند در فضای لطافتت، اما تو که می دانی من سال هاست بی حرف شده ام در تمنای عنایتت، هرچه دورتر می روی حریص تر می شوم و اینجا در نزدیک ترین نقطه به تو اعتراف می کنم که گم شده ام.

خدایا! تو که می دانی خدا برای زندگی نیست و زندگی برای خداست، خدایا، تو که می دانی در هفت دور طوافت تنها چیزی که خواستم تو بودی و هفت هزار بارگفتم خدایا باش، نزدیکم باش، در کنارم باش، باش... خدایا! تو که می دانی گاهی کنار اتوبان پارک می کنم و در میان همهمه ماشین ها به تو فکر می کنیم ، خدایا! تو که می دانی آنچه نکردم که دلگیر نشوی، گفتم که صادق باشم، ماندم که تو باشی، نرفتم که صدایم کنی، خدایا! پایتختی که بوی تو را ندهد و تهرانی که نشانی از تو نداشته باشد را نمی خواهم. خدایا من به بودنت و معجزه ات ایمان دارم. به این که تو بینا کردی. دریا شکافتی، به ذکریا یحیی و به ابراهیم اسماعیل بخشیدی و یونس را برگرداندی... خدایا! مرا هم برگردان ، رها یم نکن ، نگاهم کن، من اینجا هستم...

قدرتی برای فریاد زدن ندارم اما هستم اگر توبه ام را نپذیری، اگر صدایم میان این همه صدا گم شد. اگر به اندازه خواب هایت خوب نیستم، اگر ناسپاسم و ندیده ام نشانه هایت را.

خدایا یادت باشد که بیشتر از همه دوست داشتن های دنیا دوستت دارم... حالا که 12 روز تمام شد و آفتاب کم کم بر می آید و امشب که شب آخر است و وقتم دارد تمام می شود. دست کم یادت بماند که بیشتر از تمام ثانیه های گذشته از زندگی ام دوستت دارم و تمام مسیرهای ختم شده به تورا رفتم .

حالا که دارم ساک می بندم و به سختی چمدان سنگینم را روی زمین دنبال خودم می کشم، یادت باشد که من آمده بودم دنبالت، در آخرین نقطه جهان اما در معرض تشعشع بودنت نشد، نگفتم، حرف نزدم، حرفم نیامد، تنها نگاهت کردم.... خدایا! نگاهم را که دیده ای پر از حرف بود، پر از سوال، پر از خواهش، چشم های بی اشکم پراز بغض بود و ببخش که گریه نکردم که حیرانی خانه ات افسونم می کند... خدایا! مرا رها کن با همه آرزوهای کودکانه ام، فقط باش، فقط صدا کن که برگردم، که چشم در چشم شویم، نگاهت کنم و احساس کنم که بخشیدی، که دید، که راه دادی، که صدا زدی...

خدایا! مرا به وادی طور تو راهی نیست، من سال هاست در شکم ماهی ام و هیچ کس مرا از چاهی که خودم به آن سرخوردم نجات نداد...

خدایا! به پرنده های ابابیل که اینجا دور آسمان کعبه ات در حال پروازند با حسرت نگاه می کنم شاید دوست ترشان بداری.

خدایا! تمام آرزوهای کودکانه مرا رها کن که از من خواستند دعایشان کنم.

خدایا! نکند بنده ای را نا امید کنی... خدایا آدمیزاد مصلحت نمی فهمد...

خدایا تمام رگ های تنم درد می کند و دارم می روم...

خدایا! من از پایتخت تنهایی ام هراسانم و امروز در این سپیده تمام شدن، حالا که دارم با این قدم های سنگین از پیشت می روم، بغضم هنوز نترکیده و همچنان در انتظارم...

خدایا! به اندازه تمام بودن ها و مهربانی ها و لبخندهایت دوستت دارم و حالا که صدای اذان در آخرین صبح مکه ات طنین انداز است، دوباره از اول به تو ایمان می آورم... به بودنت... به پیامبرت... به امیرالمومنین ات و به معجزه ات...

آزاده نامداری... خرداد 1391- سرزمین وحی

 
 منبع: ایده آل
 
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید
برچسب ها: حج ، مکه ، شبانه ، بازیگر
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۵
در انتظار بررسی: ۱
ناشناس
۲۲:۵۵ ۱۲ مرداد ۱۳۹۱
منم واقعا نتونستم جلوی گریموبگیرم خدا قسمت کنه همه برن
ناشناس
۲۲:۵۳ ۱۲ مرداد ۱۳۹۱
منم واقعا نتونستم جلوی گریموبگیرم خدا قسمت کنه همه برن
ناشناس
۲۲:۵۱ ۱۲ مرداد ۱۳۹۱
منم واقعا نتونستم جلوی گریموبگیرم خدا قسمت کنه همه برن
علی
۲۱:۲۹ ۱۲ مرداد ۱۳۹۱
قبول باشه از همتون جای خوبی رفته بودین خوش به سعادت همتون
فرشته
۲۱:۲۴ ۱۲ مرداد ۱۳۹۱
آقای ضابطیان انشاءالله قبول باشه من که به آخر داستانتون رسیدم اشکم بند نمیاد .. شایدم اون عرب یه معصوم بوده... هیچی غیر ممکن نیست . حجتون قبول باشه . انشاء الله اون دوتا بچه هم خوب بشن ...