به گزارش
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، برای خودش کلی اسم و رسم داشت، با چند تا سابقه شرارت، همه از او میترسیدند و در مقابلش قد علم نمیکردند. وقتی دایی از او خواست روی یک نفر را کم کند، با 30 نفر در مقابل 100 نفرایستاد و وقتیاین دو گروه، خون دیدند، ترسیدند و همگی فرار کردند و میدان خالی را با یک جنازه به او سپردند، بعد او ماند و اسم و رسم به دردنخورش، علتاین دعوای خونین مسابقه بین دو سگ بود که دو مرد عاقل به راه انداخته بودند و حالا یکی کشته شده و دیگری هم همه چیز را فراموش کرده است!
جعفر مردی 36 ساله است. او چند بار وارد زندان شده ولی هرگز فکر نمیکرد یک روز ممکن است ورودش به زندان، خروجی نداشته باشد و برای همیشه با آزادی خداحافظی کند. جعفر به اتهام قتل عمد در زندان به سر میبرد.
لطفاً از خودت و زندگیت صحبت کن!
3 برادر و یک خواهر دارم که همگی کوچکتر از من هستند و ازدواج کرده اند و هر کدام یک فرزند دارند. من هم 17 سال پیش در سن 19 سالگی ازدواج کردم و ثمره زندگیمان یک دختر به نام فاطمه است که دو ماه دیگر به کلاس سوم راهنمایی خواهد رفت.
شغلت چه بود؟
پشت وانتم، در محل خودمان مهرآباد جنوبی میوه می فروختم .
چه کسی کشته شده؟
شخصی به اسم کامبیز که با دایی من اختلاف داشت.
علتاین اختلاف چه بود؟
راستش دایی من با کامبیز، مسابقه دعوای سگ راه انداخته بود. دراین میان نمیدانم سگ دایی سگ کامبیز را گاز گرفته بود یا بر عکس که این دو نفر با هم جروبحث و دعوایشان شد و چند دقیقه بعد که مردم آنان را جدا کرده بودند، با من تماس گرفت و خواست چند نفر جمع کنم و به محلشان بروم تا حساب کامبیز را برسیم.
چرا به تو زنگ زد؟
چون به باشگاه بدنسازی میرفتم و غیر از آن هم چند تا سابقه شرارت داشتم. کلاً از من حساب میبردند. برای خودم اسم و رسمیداشتم. یعنی در شرارت اسم و رسمیداشتم. البته شرارت هایم بیشتر دعوا با مأموران شهرداری بود که برای جمع کردن کار و کاسبی دستفروشی من میآمدند.
دعوا چه طور بود و کامبیز چرا کشته شد؟ فاصله خانه من تا خانه دایی ام حسین در یافت آباد کم بود. خانه کامبیز هم دو سه کوچه با خانه دایی فاصله داشت. آن دو، قرار دعوا را در کوچه کامبیز گذاشته بودند. من با 7-8 نفر از پسردایی هایم و تعداد زیادی از رفقایم که تقریباً سی نفر شدیم، به محل قرار دعوا رفتیم ولی آن جا کامبیز با حدود صد نفر از رفقا و فامیل ها و همسایگانش منتظرمان بودند.
ما اولش جا خوردیم ولی باید دعوا میکردیم! به محض پیاده شدن از ماشین ها که بیشتر پشت وانت من سوار شده بودند، بارانی از سنگ و شیشه نوشابه از طرف آنان بر سر ما ریخت. البته کار به دعوای تک به تک نرسید. بین دو گروه فاصله بود. رفیقم بهمن برای ترساندنشان، دو تیر هوایی با کلتش شلیک کرد! چون دست خالی و تعدادمان کمتر بود، برگشتیم. همه دعوای ما همین بود و اصلاً دستمان به هیچ کدامشان نرسید.
دو ساعت بعد در خانه ام دنبال من آمدند. اول من و بعد یکی یکی بقیه ی هم دستگیر شدند. دو روز بعد در آگاهی فهمیدم کامبیز با یک ضربه چاقو که به پهلویش خورده، کشته شده و من متهم بهاین قتل شدم.
چرا اول تو دستگیر شدی؟
چون به خاطر همان اسم و رسمم مرا میشناختند و همه اول مرا معرفی کرده بودند.
دایی تو چند سال دارد؟
حسین حدود 53 ساله است. البته داییام نیست، در حقیقت پسردایی من است ولی چون دایی ام که پدرش بوده، فوت کرده واین پسرش از من و برادرانم خیلی بزرگتر بود، از اول به او دایی میگفتیم!
حالا کجاست؟
با سند آزاد شده و سفره خانه اش را در باباسلمان شهریار میچرخاند.
پیگیر پرونده ات است؟
نه، اصلاً... پیغام داده ام که اگر بیرون بیایم، اول سراغ تو میآیم. من به خاطر او زندانی هستم. انگار نه انگار... .
مسلم است که در چنین دعواهایی یک نفر قاتل شناخته میشود و بقیه با خیال راحت دنبال زندگیشان میروند! مخارج زندگی همسر و دخترت چه طور تأمین میشود؟
غیر از وانت خودم، برادرانم هم وانت دارند و با آن چند تا وانت هم زندگی خودشان را میچرخانند، هم به زن و بچه ام خرجی میدهند.
همین شخص که به او دایی میگویی، خلافکار است؟
بله، نصف عمرش را در زندان های تهران و قزوین گذرانده و سر یک پرونده موادمخدر هم که در قزوین بوده، فراری است. خودش را معرفی نمیکند و زیاد هم در سفره خانه نمیماند.
خودت اهل مواد نبودی؟
نه، معتاد نبودم. خلافم فقط همان درگیری با مأموران شهرداری و شرارت بود. البته وقتی دستگیر میشدم،بعد از چند روز بازداشت بیرون میرفتم.
به قتل اعتراف کردهای؟
روزهای اول تحت فشار در آگاهی اعتراف کردم که من با چاقو به کامبیز ضربه زدم ولی بعد اعترافم را پس گرفتم که هنوز بلاتکلیف هستم.
با توجه بهاین که گفتی بهمن اسلحه داشت شما و دیگر دوستانت چاقو یا اسلحه نداشتید؟
بعضی هایشان چاقو داشتند ولی من نمیدانستم که بهمن کلت همراهش دارد. خودم هم چاقو نداشتم و در دعوا هم اصلاً دو گروه دستمان به همدیگر نرسید و فقط شیشه شکسته نوشابه و سنگ به هم پرتاب میکردند و تماماین درگیری دو دقیقه هم طول نکشید.
شما که با دیدن صد نفر از ماشین پیاده شدید و حاضر به ترک محل نشدید، چه طور بعد از دو دقیقه فرار کردید؟
نمیخواستم اتفاق بدی بیفتد. آنان با آمادگی منتظر ما بودند!
قبل ازاین اتفاق وقتی به خاطر درگیری و شرارت کارت به زندان و بازداشت میکشید، فکر میکردی، یک روز به اتهام خیلی بزرگتری مثل قتل زندانی شوی و شاید مجازات قصاص در انتظارت باشد؟
نه، هرگز فکر نمیکردم. قبلاً زندان برایم سخت نبود چون فقط بازداشت چند روزه بود ولیاین بار... به خواب هم نمیدیدم.
چه مدت است که زندانی هستی؟
ده ماه در بازداشت آگاهی بودم و پنج ماه است که بهاین زندان آمده ام.
وقتت را در اینجا چه طور میگذرانی؟
در دارالقرآن هستم و کلاس قرآن میروم. تمام امیدم به زندگی در دستان دو فرزند مقتول است که برای من چه تصمیمیخواهند گرفت.
چند نفر به عنوان اولیای دم شاکی هستند؟
پدر و مادر و دو فرزندش که متأسفانه شنیده ام مشکل ذهنی هم دارند و بااین وصف پدر کامبیز به عنوان قیم نقش زیادی دارد. رضایت نمیدهند.
تحصیلاتت چه قدر است؟
تا پنجم ابتدایی.
به نظر خودت، اگر تحصیلاتت بیشتر بود، ممکن بود الآن شرایط خوبی میداشتی و زندانی هم نبودی!
بله، اگر درس میخواندم، شغل خوبی داشتم و بیشتر با عواقباین دعواها آشنا بودم و فکرم بهتر کار میکرد.
نمیخواهیاینجا درس بخوانی؟
به خاطر بلاتکلیف بودن، مغزم کشش درس خواندن ندارد.
خانواده ات به دیدنت میآیند؟
بله، هم پدر و مادر پیرم، هم خواهر و برادرانم و هم زن و بچه ام. تقریباً هر هفته ملاقاتی دارم.
بعضی از جوانان برای خودنمایی در هر دعوایی شرکت میکنند و به طور کلی دنبال شرارت و قدرت نمایی هستند، برای آنان صحبتی داری؟
وقتی در هر دعوایی دخالت میکردم و دنبال طرفداری ازاین و آن بودم، نمیدانستم چه قدر راحت میتواند منجر به کشته شدن یک نفر و زندان و قصاص شود. اگراین جوانان به عاقبت افرادی مثل من فکر کنند، حتی در صورت قصاص هم همان فردی که به طرفداری از او دعوا کردهای، بی خیال دنبال کارش میرود و فراموشت میکند، آن موقع دیگر دنبال قدرت نمایی و شرارت و دعوا نمیروند! حرفهای جعفر تمام میشود.
او با پس گرفتن اعترافاتش، میخواهد روند دادرسی را طولانیتر کرده و امیدی برای نجات خودش داشته باشد. در هر صورت قانون راه خودش را میرود و به زودی حقیقت آشکار خواهد شد.
برداشت آخر:
جعفر در خانوادهای کمدرآمد، کمسواد و تقریباً شلوغ به دنیا آمده است. او شغل مناسبی نداشته و هر روز نگران رسیدن مأموران رفع سد معبر شهرداری بود.
ازدواج زودهنگام و زندگی در محلی که افراد خلافکار زیادی را گردهم آورده بود، باعث شد وی حس قدرتطلبی داشته باشد و حتی برای شرکت در دعوا و به قول خودش داشتن اسم و رسمیکه البته کاذب بود، به باشگاه بدنسازی نیز میرفت تا ازاین ورزش سالم در جهتی اشتباه استفاده کند.او یا یکی از سی نفر قاتل کامبیز است، اما همه شاهدان جعفر را معرفی کرده اند.
به هر حالاین موضوع فرقی در اصل ماجرا ندارد. علت دعوا چه بود؟ دعوای دو سگ برای سرگرمیدو مرد که باید نان آور یک خانواده و الگوی فرزندان و اطرافیانشان باشند. پسردایی جعفر که به خاطر سن بالایش دایی خطاب میشد، آتش یک دعوای احمقانه را روشن کرده و اکنون با خیالی آسوده، به کارهای روزمره خود مشغول است. همسر و فرزند جعفر قربانی قدرت نمایی وی هستند. دختری در سنین نوجوانی که باید مدام از خود بپرسد: علت اصلیاین دعوا چه بود!؟
برای مشاهده مجله شبانه
اینجا کلیک کنید