اشعاری زیبا در رثای حضرت ابوالفضل (ع)

شاعرانی از جمله حسن لطفی، محمد سهرابی، علی اکبرلطیفیان، محسن عرب خالقی وغلامرضا سازگار اشعاری زیبا در رثای حضرت ابوالفضل (ع) سرودند.

به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، به مناسبت فرارسیدن تاسوعای حسینی اشعاری را از شاعران کشورمان می‌آوریم که در رثای حضرت ابوالفضل (ع) سروده شدند از جمله این شاعران می‌توان به حسن لطفی، محمد سهرابی، علی اکبرلطیفیان، محسن عرب خالقی وغلامرضا سازگار اشاره کرد.


بیشتر بخوانید:


حسن لطفی

جمعمان جمع که تا نقش خیالی بزنیم
کوچه باغی برویم و پر و بالی بزنیم
پای حافظ مِی‌ای از شعر زلالی بزنیم
جمعمان جمع بیایید که فالی بزنیم

شاهِ شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

بگذارید از این فاصله بویی بکشیم
در ِخُم را بگشاییم و سبویی بکشیم
تیغ ابروی کجش را به گلویی بکشیم
صد و سی و سه نفس نعره‌ی هویی بکشیم

از دلِ ما چه به جا مانده؟ که غارت کرده
پسر سوم زهراست قیامت کرده

ماه و خورشید دو حیران و دو سرگردانند
سال‌ها دل سر ِ این طایفه می‌گردانند
بال در بال فرشته غزلی می‌خوانند
ما همه بنده و این قوم خداوندانند

آمده تا ز علی تیغ دو دَم را گیرد
قد برافرازد و بر دوش علم را گیرد

جمع مِهر و غضب و جذبه و زیبایی را
در تو دیدیم مسیحایی و موسایی را
محشری کن که ببینند دل آرایی را
برده‌ای ارث از این سلسله آقایی را

حق بده مات شود چشم، تماشا داری
هرچه خوبان همه دارند تو یکجا داری

آسمان پیش قدمهات به حیرت افتاد
کهکشان وقت تماشات به زحمت افتاد
موج برخاست و از آنهمه هیبت افتاد
کوه تا نام تو را بُرد به لکنت افتاد

این علی هست خودش هست جنابش آمد
خوش به حال دلِ زینب که رکابش آمد

تشنه خاکیم و ترک خورده ولی دریا تو
شوره زاری همه با ماست وَ باران با تو
و نوشتیم که یا هیچ پناهی یا تو
دلمان قُرص بُوَد، قُرص چرا؟ زیرا تو

بعد مرگم به هوای حرمت پر گیرم
من کفن پاره کفن زندگی از سر گیرم

رگِ پیشانی تو تا که تَوَرم می‌کرد
لشگر انگار که با مرگ تکلم می‌کرد
دست و پا را نه فقط راهِ نفس گم می‌کرد
بیرقت در وسط دشت تلاطم می‌کرد

تو سلیمانی و تختت وسط میدان است
چقدر سر ز سر ِتیغ تو سرگردان است

می‌کشی تا وسط معرکه‌ها طوفان را
بند آورده نگاهت نفس میدان را
تا که ارباب بگیرد به سرت قرآن را
میدرد نعره‌ی تو زَهره‌ی سرداران را

شور ِآن قله که آتش فوران کرد تویی
آن کماندار که ابروش کمان کرد تویی


سایه بان دلِ زینب دلِ ما هم با توست
حاجتی گرچه نگفتیم فراهم با توست
ماهِ شب‌های محرم تویی و دم با توست‌
ای علمدار ِ ادب شور محرم با توست


دستِ ما نیست که در پای غمت می‌گرییم
لطف زهراست که زیر علمت می‌گرییم

بی تو از چشم حرم خونِ جگر می‌ریزد
خون از ساقه‌ی صد تیر و تبر می‌ریزد
و رباب اشک به لب‌های پسر می‌ریزد
خیز از خاک و ببین خاک به سر می‌ریزد

ابرویت بند دلش بود که از هم وا شد
وای بر حال سکینه که سرت دعوا شد


مهدی رحیمی


بین شک کردگان اگر انداخت
چهره در چهره‌ی قمر انداخت


سلسله کوهِ هاشمی شد، چون
دست در بازوی پدر انداخت

زلف را ریخت روی شانه‌ی باد
باد را بین درد سر انداخت

اکثر دشمنان خود را او
نه که با تیغ، با نظر انداخت

ازکمانی که داشت از دستش
مژه اش تیر بیشتر انداخت

یکی از ترس او سپر برداشت
یکی از هیبتش سپر انداخت

آمد عباس نصف لشگر را
از تکاپو همین خبر انداخت

ظهر فهمید طعم مُردن را
هر کسی را که در سحر انداخت

شیر را کرد شیر ِدر کاسه
تا بنوشد در او شکر انداخت


محسن عرب خالقی


مُرشِدَم گفت که امروز طرب باید داشت
مثل تسبیح فقط ذکر به لب باید داشت


نرسی پای پیاده نفسی تا معراج
رهرو راهِ خدا مرکب شب باید داشت‌

ای که سلمان شده و در پی مِنّا شدنی
بر سر سفره ات از یار رطب باید داشت


سائلی بر در این خانه تفاوت دارد
پیش ارباب کرم دست طلب باید داشت


از مقامات ابالفضل چنین دانستم
پیش از هرچه در این راه ادب باید داشت

هرکه از سیره‌ی سقا خبری داشت پرید
هرکه از راهِ ادب بال و پری داشت پرید

دل من حرف به اندازه‌ی دنیا دارد
هر چه امروز قلم حرف زند جا دارد


چشم طبعم به قد و قامت سروی خورده
که چنین قامت شعرم قد و بالا دارد


یا الهی به ابالفضل شده مشق شبم
لفظ بی صحبت از دوست چه معنا دارد


بین خورشیدترین‌های دو عالم امشب
ماهی از راه رسیده که تماشا دارد


شوق بانوی کلابیّه عظیم است که حال
تُحفه‌ای پیشکش حضرت زهرا دارد


جان به قربان کسی که ز امامش حکم
انّ العباس دَقّ العلم و دَقّا دارد

پرورش یافته‌ی آل عبا عباس است
عالِم غیر معلم به خدا عباس است

از دلِ تو به خدا نیست دلی دریاتر
از دو چشم تو ندیده ست کسی گیراتر


به خدا ماهِ شب چهاردهم مُعتَرف است
نیست از ماهِ بنی هاشمیان زیباتر


در دلِ جنگ چنانی که همه می‌گویند
بعد مولا نبُوَد از تو کسی مولاتر


آن که گفته رفع الله به ما فهمانده
نیست از رایت عباس علمی بالاتر


گرچه سیراب دهد آب به تشنه ساقی
آنکه لب تشنه دهد آب بُوَد سقاتر

شب میلاد تو با حالِ خراب آمده ام
با لب تشنه پی ِجرعه‌ی آب آمده ام

دلِ من جز تو نبوده است گرفتار کسی
نه گرفتار کسی نه پی ِدیدار کسی


مرغ باغ ملکوتِ توام و ننشینم
غیر دیوار تو یک لحظه به دیوار کسی


جز سر کوی تو جایی خبری نیست که نیست
مشتری ات نرود بر سر بازار کسی


سر سال آمده و آمده ام محضر تو
راه انداختن ِ من، نبُوَد کار کسی


زیر دِین احدی نیستم الّا عباس
نشوم غیر تو یک لحظه بدهکار کسی

دلم از بس که ندیده است تورا سنگ شده
به هوای حرم علقمه دلتنگ شده

علقمه گفتم و دیدم دلم از پا افتاد
یاد لب‌های علی اصغر و دریا افتاد


علقمه گفتم و دیدم که سواری بی دست
تیر آنقدر به او خورد که از نا افتاد


علقمه گفتم و دیدم که عمودی آمد
ناگهان در وسط معرکه سقا افتاد


شیری افتاد ز پا و همگی شیر شدند
گذر گرگ به آهوی حرم‌ها افتاد


وسط این همه سرنیزه و شمشیر و سنان
ناگهان چشم علمدار به زهرا افتاد

روضه‌ی دست بریده وسط علقمه بود
روضه خوان دست بدون رمق فاطمه بود


مصطفی صابر خراسانی


بـاد از جــانـب صـــحرا خـــبری آورده
آسـمان قـید نزولش خدمه باران است


ابرهامان همه در معرض اشک شوق اند
و زمیـن چـشم به راه قـدم بـاران اسـت

بر روی خـاک پر وبـال ملـائـک پـهن اسـت
از مـسـیر گــذر اُمِّ بـنین آمــده انــد


هـمه دور سـر ایـن مـاه پسـر می‌گـردند
دسـت بـوس پـسر اُمِّ بـنین آمـده انـد

در توان چه کسی هست که با آمدنش
خلق را وجه‌ی او سر به سجود آورده


فاطــمه بـنت اسـد اُمِّ اسـد گــردیــده
کودکــی هــای علــی را بـه وجــود اورده

خــانه با آمدنــش رونق بـــسیار گــرفت
باغ را عــطر گل یـــاس بـــهاری کـــرده


ســـال‌ها منتـــظر آمدنـــش زیــــنب بود
روی او فــــاطمه ســـرمایه گــذاری کرده

نه فقـــط شیـــعه به او بــاب حـوائج گوید
از دخیل نگــهش گـَـبر مســـلمان گــردد


دســــت او پنجـره فولاد همه ادیان است
او اشـــاره کــند ایران هـمه سلمان گردد


علی اکبر لطیفیان


آسمان جلوه‌ای اگر دارد
از نماز شب قمر دارد


شب میلاد تو همه دیدند
نخل ام البنین ثمر دارد


آمدی و حسین قادر نیست
از نگاه تو چشم بر دارد


کوری چشم ابتران حسود
چقدر فاطمه پسر دارد‌

ای رشید علی نظر نخوری
شهر چشمان خیره سر دارد

باب حاجات، کعبه‌ی خیرات
بر تو و قدو قامتت صلوات‌ا

ی نسیم پر از بهار علی
ماه در گردش مدار علی


چقدر مشکل است تشخیصت
تا که تو می‌رسی کنار علی


با تو یک رنگ دیگری دارد
شجره نامه‌ی تبار علی


دومین حیدر ابوطالب
صاحب غیرت و وقار علی


به شما میرسد ذخیره‌ی طف
همه‌ی ارث ذوالفقار علی‌

ای علمدار و سر پناه حسین
حضرت حمزه‌ی سپاه حسین

کاشف الکربی و تمنا من
دست‌های همیشه بالا من


تو بر این خاک‌ها بکش دستی
اگر این خاک زر نشد با من


سر سال است مرد مسکینم
مکش از دست خالیم دامن


چقدر فاصله است‌ای دریا
از مقام ظهور تو تا من


تو بزرگ قبیله‌ی آبی
تو غدیری، فراتی، اما من

خشکسالم، کویر بی آبم
روزگاری است تشنه می خوابم

کمرت جایگاه شمشیر است
لب تو جایگاه تکبیر است


سر ما رابزن همین امروز
صبح فردا برای ما دیر است


هیچ کس روبه روت نیست مگر
آن کسی که ز جان خود سیر است


سیزده ساله حیدری کردی
پسر شیر بیشه هم شیر است


گیرم افتاده است روی زمین
دست تو باز هم علمگیر است

پسر شاه لافتی عباس‌
ای جوانی مرتضی عباس

از نگاه کبوتری وارم
به مقام تو غبطه می بارم


سر من را اگر بگیری باز
به دو ابروی تو بدهکارم


ارمنی هم اگر حساب کنی
دست از تو بر نمی‌دارم


بده آن مشک پاره‌ی خود را
تا برای خودم نگهدارم


بی سبب نیست گریه‌ی چشمم
حسرت صبح علقمه دارم

با تمامی شور و احساسم
آرزومند کف العباسم

زلف ما را ز مشک وا نکیند
لب ما را از آن جدا نکنید


پای ما را به جان خالی مشک
در حریم فرات وا نکنید


دست بر زیرتان نمی‌آرد
آب‌ها اینقدر دعا نکنید


تیر‌ها روی این تن زخمی
خودتان را به زور جا نکنید


تازه طفل رباب خوابیده
جان آقا سر و صدا نکنید

تا که از مشک پاره آب چکید
رنگ از چهره‌ی رباب پرید

غلامرضا سازگار‌

ای لشکر حق را سر و سردار اباالفضل
وی دست علی در صف پیکار اباالفضل

هم خون حسین بن علی در تن پاکت
هم روح تو در پیکر ایثار اباالفضل

ریحانۀ دو فاطمه، ماه سه خورشید
آرام دل حیدر کرار اباالفضل

مانند تو در ارتش اسلام که دیده
فرمانده و سقا و علمدار اباالفضل

تو ماه بنی هاشمی و ما شب تاریک
تو لالة عباسی و ما خار اباالفضل

هم کاشف کرب پسر فاطمه هستی
هم خیل بنی فاطمه را یار اباالفضل

بر حاجت خود کرده صد و سی و سه نوبت
هر خسته دلی نام تو تکرار اباالفضل

در مصر ولایت شده بر یوسف زهرا
تو مشتری و علقمه بازار اباالفضل

عشق و ادب و غیرت و ایثار و شهادت
کردند به آقایی ات اقرار اباالفضل

تو رسته‌ای از خویش و گرفتار حسینی
خلقند به عشق تو گرفتار اباالفضل

ما بهر تو گریان و زند زخم تو خنده
پیوسته به شمشیر شرربار اباالفضل

برخیز سکینه به حرم منتظر توست
جامش به کف و اشک به رخسار اباالفضل

از سوز عطش آب شده طفل سه ساله
مگذار بگرید به حرم زار اباالفضل

تا آن که ببینند به تن دست نداری
یک لحظه سر از علقمه بردار اباالفضل

مگذار رود زینب کبری به اسیری‌
ای دست علی، دست برون آر اباالفضل

تو چشم حسینی که زده تیر به چشمت‌
ای دور حرم چشم تو بیدار اباالفضل

کی گفته تن پاک تو در علقمه تنهاست
گردیده تو را فاطمه زوار اباالفضل

خون دل ما را که شده اشک عزایت
زهرا و حسین اند خریدار اباالفضل

مگذار شود خشک دمی دیدة "میثم"
چشمی که بگریم به تو بسیار اباالفضل


محمد سهرابی

شرم مرا به خیمۀ طفلان که می‌برد؟
مشک مرا به خیمۀ سوزان که می‌برد؟

ادرک اخا سرودم و نالیده ام ز دل
این ناله را به محضر سلطان که می‌برد؟

سقا به خون نشست و علم بر زمین فتاد
با دختران خبر ز مغیلان که می‌برد؟

دستم فتاد و پنجۀ دشمن گشوده شد
این قصه را به موی پریشان که می‌برد؟

دشمن به فکر غارت و معجر کِشی فتاد
این شرح را به طفل هراسان که می‌برد؟

این غصه سوخت جان مرا صد هزار بار
سادات را به ناقۀ عریان که می‌برد؟

 

انتهای پیام/ 

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار