به محض نشستن در ماشین گریه میکردم و شرایطم را برای راننده توضیح میدادم خیلی از آنها دلشان میسوخت بدون اذیت و آزار من پول مورد درخواست همسرم را به حسابش میزدند.
حالا دیگر رویایی برایم وجود ندارد و فقط گاهی به یاد مادر، در کلاس نقاشی حاضر میشوم ولی هر بار همان پنجره در میان نقاشیام وجود دارد. دختری که از پنجره آبی به سوی کوچه نگاه میکند یا باغی که یک پنجره آبی به کوچه دارد!