حالا دیگر رویایی برایم وجود ندارد و فقط گاهی به یاد مادر، در کلاس نقاشی حاضر میشوم ولی هر بار همان پنجره در میان نقاشیام وجود دارد. دختری که از پنجره آبی به سوی کوچه نگاه میکند یا باغی که یک پنجره آبی به کوچه دارد!
کلاس اول دبستان را ميخواندم که پدرم در یک تصادف رانندگی فوت كرد. مادرم مغازه نانوایی پدرم را با کمک داییام میچرخاند تا من و دو خواهر بزرگتر دوقلویم مینا و شیما كه ده سال اختلاف سني داشتيم، زندگي كنيم...