نمیتوانم بگویم که در خیابانهای شهر برای مرد شدن چه چیزهایی را از دست دادم و چه حقارتهایی را تحمل کردم سیگار کشیدن و در جمع دوستان مشروب خوردن کمترین کارهایی بود که در طول سال ها انجام دادم.
حالا دیگر رویایی برایم وجود ندارد و فقط گاهی به یاد مادر، در کلاس نقاشی حاضر میشوم ولی هر بار همان پنجره در میان نقاشیام وجود دارد. دختری که از پنجره آبی به سوی کوچه نگاه میکند یا باغی که یک پنجره آبی به کوچه دارد!
این بار برای تهیه گزارش ایستادم، وقتی که از کنار یکی از همین آدمهای پرجنب و جوش شهر میگذشتم، به نظرم میرسید با بقیه فرق دارد، البته فرق هم داشت، زنی بود لاغر اندام، آنقدر سیلی آفتاب به صورتش خورده بود که کبودی بهترین رنگ چهرهاش بود...