شب که میشود حوصلهها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.
می آمدم توی محله، خیابان، کوچه، خانه. می گفتم: «دارم خواب می بینم؟» می گفتند: «نه بابا، تو آزادی. ببین این خونه تونه، اینم خیابون تون.» می گفتم: «خب اگه من خواب نمی بینم، بذار ببینم ماشین میاد بوق بزنه، من میرم کنار یا نه؟» بعثی ها که سوت می زدند، می فهمیدم هنوز همان جایم. مجموعه روزگاران، کتاب اسارت، ص ۹۳