داستانک/ شیطنت برای شربت شهادت!
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛
یکی از روزها مقداری عرق بیدمشک در فاو به دستم رسید. مقدار زیادی یخ تدارک دیدم و شربت گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم، این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم. بوی شربت و صدای تکبیر من که بلند شد بچه ها جلوی ایستگاه به صف شدند و یکی یکی سهمیه شربتشان را گرفتند و نوش جان کردند.
 ولی این شربت شیطنت بعضی ها را هم قلقلک داد. یکی از بچه ها، بار اول کلاه آهنی بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد. بار دوم به دور صورتش چفیه پیچید و دوباره شربت خورد. بار سوم کلاه سربازی گذاشت و باز هم شربت خورد. بار چهارم بدون کلاه آمد و باز هم شربت خورد. وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم: "این بار برو چادر سرت کن و بیا شربت بخور." بچه ها خندیدند ولی او از رو نرفت و با تعجب از من پرسید: "چه طور مرا شناختی؟" گفتم:"پسر جان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباس هایت که همان است."

خاطرات حاج حسن جوشن- به نقل از سایت شهید آوینی
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید