اینجا جزیره مجنون است. اینجا کانالها پر از پرندههای پرپر است. اینجا همه به دنبال لیلای خویش میگردند. همه آسمان مهمان این جزیره است.
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، محمد! گلم! یادم میآید فصل بهار بود که میآمدی به دامنم. بهارنارنج و ترنج. بهار باران و شکوفه، بهار نسیم و شبنم. بهار بود که طعم اولین لبخندت را از غنچههای گل سرخ چیدم و گریههایت را شبیه باران یافتم. بهار بود که از افق شانههایت سپیدهدم طلوع کرد و نگاهت به آسمان پیوند خورد و مثل نسیم سبک از پنجرههای آبی گذشتی و با گلهای اقاقی پلک گشودی و روبهروی هزار دشت شقایق گامهایت آغاز شد.
محمدم! آنروزها که من و تو یکی بودیم و همه بیقرار آمدن تو بودند و تو از من نفس میگرفتی، در یکی از روزها من و تو همسفر شدیم و در راه جادهای سرخ زائر آن سوی فرات شدیم. آن سفر که تو هنوز در دامن من نشکفته بودی من و تو زائر شدیم. زائر حرم مظلومیت! زائر حرم وفا! زائر حرم تشنگی! آن سفر با هم گریستیم و ناله کردیم و دلهامان را کبوتری کردیم تا سالها زائر گلوهای تشنه باشند و تو به دنیا نیامده به دریای خون پیوستی!
***
اینجا جزیره مجنون است. اینجا کانالها پر از پرندههای پرپر است. اینجا همه به دنبال لیلای خویش میگردند. همه آسمان مهمان این جزیره است. همه لیلا وار شعر جنون میسرایند. چشمهها به هواداری گلوهای تشنه برخاستهاند. درختها به سجود پیشانیهای برخاک رفته به قیامند. از طلاییه آتش و خون میروید. هر لحظه احتمال پرنده شدن است.
به همه گفتهاند: فکر برگشت نباشید. تو و یارانت پا به پای تک و پاتک عراقیها آمدهاید. اما طلاییه باز هم از تو یار میگیرد و گل. هیچ راهی وجود ندارد. تو و لشکرت مأموریت داشتید پل طلاییه را به تصرف درآورید. بچهها همان شب اول از پل گذشتند. فردای آن روز عراقیها پاتک زدند. آن هم چه پاتکهایی! ارتباط با عقبه خیلی سخت بود. ماندن ساده نبود. مجبور شدند برگردند.
در منطقه عملیاتی شما کانال آب خیلی بزرگی بود که باید پل میانداختید و از روی آن رد میشدید. ولی این از نظر نظامی غیرممکن بود و تو این را میدانستی اما گفتی: باید از این منطقه عبور کنیم، این دستور است. محمدم! هنوز از یاد نبردهام. آن روز خسته بودی. مرتضی قربانی در جزیره کنارت بود. به او گفتی: یک نفر را بفرست جلو ببین چه خبر است؟ و او در جوابت گفت:دیگر کسی را ندارم بفرستم. معطل نکردی . خودت سوار موتور شدی رفتی جلو! آمدی کنار بچهها که دلت برای آنها تنگ شده بود. همگام با آنها شروع کردی به شلیک آرپیجی، آب نبود. همه تشنه بودند. این وضعیت تو را ناراحت میکرد. سوار یکی از پلهای شکسته شدی و با دست شروع کردی به پارو زدن. تا آمدی وسط هور که آبش زلال بود قمقمهها را پرکردی و به بچهها رساندی.
عملیات خیبر که شروع شد اسفندماه بود و نزدیک عید. عملیات در جزیره گره خورده بود. خیلی از یارانت همچون پرستوهای مهاجر به آسمانها کوچیده بودند. باید مقاومت میکردند و جزیره را حفظ میکردند. مادرت میگوید: پنج روز مانده به عید خبر شهادتت را آوردند. اما به او چیزی نمیگویند. فردا صبح برادرت خبر شهادت تو را به او میگوید و غریبانه ناله سر میدهد: همانی شد که خودش گفت. بعد میخواهد تو را برای آخرین بار ببیند.
اما نمیگذارند. چون صورتت از بین رفته بود و یک دستت هم قطع شده بود. اما او همچنان اصرار میکرد. آخر سر برادرت او را میآورد بالای سر تو و جهت اطمینان یافتن انگشت سوم دست راستت که در کوچکی لای چرخ گوشت گیر کرده بود به او نشان میدهند. آن گاه دلش آرام میگیرد. آخرین حرفش را کنار پیکر تو این گونه زمزمه میکند: یا حسین! این بچه را خودت به من دادی حالا هم دارم تقدیمت میکنم. بیحساب شدیم. از من راضی باش.
آن روز، روز سختی بود. هم برای تو و هم برای بچههای لشکر 27 رسول(ص). قرار بود یک گردان نیرو آماده شوند و خط را تحویل بگیرند. حاج قاسم سلیمانی هم در کنارت بود. با سیدحمید سه نفری رفتید داخل سنگری کوچک! حرفهایتان را زدید و قرارهایتان را گذاشتید. با حاج قاسم خداحافظی کردی و با سیدحمید سوار موتور شدی. راه افتادید.
یکی دیگر از بچهها با موتور پشت سرتان بود. سنگر پایین جاده بود. باید از روی پل رد میشدید و میآمدید روی جاده و این همان نقطهای بود که عراقیها کاملاً روی آن دید داشتند و تانکی را آنجا مستقر کرده بودند. وقتی آمدید روی پل موتوری که پشت سرتان بود فریاد زد حاجی اینجارو پرگاز برو! اما افسوس که دیگر دیر شده بود. گلوله شلیک شده کنار موتور شما نشست و با قدرت تمام منفجر شد و تو و سیدحمید از موتور پرتاب شدید. تو به طرفی و حمید به طرفی! گلوله کار خودش را کرده بود. انفجار باعث شد از صورت مهربانت و لبخندهای همیشگیات محروم شویم و با یک دست به پرواز درآیی و به بهشت گام نهی.
محمد جان! آن روز تو از پنجرههای آبی تا خدا پرگشیدی و از جزیره مجنون به آسمانها رسیدی. آن روز تو بودی و فرشتهها و پرندهها. ما بودیم و مویههای مادرانه و دلهای مهآلود و چشمهای حیران، تو با فرشتهها و پرندهها، خندان و شادمان در آسمانها ستاره میچیدید. ما و مویههای مادرانه و دلهای مهآلود و چشمهای حیران به مزارت پناه آورده بودیم. آن روز که تو رفتی واژهها با من صمیمی شدند و من و شعر به هم نزدیکتر شدیم.