با سن كم دستانش به عروسك بازي عادت ندارند و به جاي فكر كردن به خاله بازي و داشتن اسباب بازيهاي دخترانه، به فكر كار كردن است تا مادرش كمتر خسته شود.
به گزارش
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛
يك خانه محقر، يك خانواده 5 نفره اما بدون پدر و يك افسانه كه با وجود 10 سال سن، يك تنه به فكر تأمين مخارج زندگي است. صورتي زار و نحيف اما چشماني كه شهامت و جسارت از آنها موج ميزند نشانههاي چهره آفتاب سوخته افسانه فرزند سوم اين خانواده است.
با اين سن كم دستانش به عروسك بازي عادت ندارند و به جاي فكر كردن به خاله بازي و داشتن اسباب بازيهاي دخترانه، به فكر كار كردن است تا مادرش كمتر خسته شود. به خودش قول داده حال كه از فاطمه كوچولو بزرگتر است و مثل فرحناز و ميلاد خجالتي نيست بيشتر كار كند تا خانوادهشان از هم نپاشد. قهرمان داستان اين زندگي سراسر غم كسي جز او نيست.
سالهاي دور و خاطرات نزديككوچههاي خاكي و خانههاي تخريب شده يكي از محلههاي ملكآباد را كه پشت سر بگذاري به خانهاي ميرسي كه شكل و شمايل درستي ندارد. يك در كوچك رو به رويت باز ميشود و وارد اتاقي ميشوي كه بيبيگل و فرزندانش در آن زندگي ميكنند. اينجا همه هر روز چشمشان به دستان افسانه است. او بيشتر از همه براي تأمين اين زندگي ساده و بدون امكانات تلاش ميكند.
بيبيگل نشسته و دخترها او را دوره كردهاند. افسانه از همه به مادر نزديكتر نشسته است. هر بار كه رشته كلام را گم ميكند، سر رشته را به دستش ميدهد.
ميگويد: نه مادري داشتهام نه پدري، از همان كودكي هيچ كدام از آنها را نديدهام. كنار مادربزرگ، بزرگ شدهام. آرايشگري ميكرد. كنار دستش چيزهايي را ياد گرفتم تا اين كه
31 ساله شدم و به عقد پسري همسن و سال خود درآمدم. تا آن روز شناسنامه نداشتم و ازدواجمان از طريق يك استشهادنامه محلي صورت گرفت. هر بار كه از همسرم و پدرش ميخواستم براي من شناسنامه بگيرند پدرشوهرم مخالفت ميكرد. نخستين فرزندمان را در 51 سالگي به دنيا آوردم. نام او را فرحناز گذاشتيم.
بيبيگل 83 ساله است اما او را بزرگتر از اينها تصور ميكني. هرچند تا به امروز سرپا ايستاده و به سختيهاي زندگي خنديده اما خطوط چهره او تاب نياوردهاند. ميگويد: بعد از فرحناز، ميلاد و بعد از او افسانه به دنيا آمد. زندگيمان خوب بود. همسرم براي گذراندن زندگي هركاري كه از دستش برميآمد انجام ميداد براي همين روزهاي زيادي را از ما دور بود و همين دوربودنها باعث شد كه بچهها شناسنامه نداشته باشند.
اشكهاي پنهانيسه ماهه باردار بود كه روي تابلوي زندگياش تصوير ديگري نقش بست. نيمههاي شب بود، همسرش از سركار به خانه باز ميگشت كه مورد حمله يك سگ هار قرار گرفت و بر اثر اصابت سرش به يك صخره از دنيا رفت. بيبيگل مانده بود و سه فرزند قد ونيمقد و يك فرزند كه در راه بود. انگار قرار بود، با اين رفتن، همه او را تنها بگذارند. به پيشنهاد يكدوست به كرج آمدند به اميد يافتن كار و سر و سامان دادن به زندگي.
هرچه به اين در و آن در زدم كار مناسبي پيدا نشد كه بتوانم هزينههاي زندگي و اجاره خانه را بپردازم. چون شناسنامه نداشتم كسي به من اعتماد نميكرد. هر جا رفتم افسانه را با خود ميبردم ميخواستم باور كنندكه دروغ نميگويم.بيبيگل لبخند ميزند و ميگويد: باوجود افسانه همه چيز بهتر پيش ميرود، گاهي سر چهارراه گل و فال ميفروشد. نميتوانم اين لحظهها را ببينم و از كنارشان عبور كنم. دلم ميخواهد بچههاي من هم مثل تمام بچههاي اين سرزمين زندگي كنند و رنگ آرامش ببينند، به همين خاطر نيمههاي شب كه خواب هستند اشك ميريزم و از خدا ميخواهم كمكم كند پسرم، دخترم و خودم كاري پيدا كنیم و افسانه را از انجام كارهايي كه براي آنها به دنيا نيامده، نجات دهم.
همتي بزرگافسانه سواد خواندن و نوشتن ندارد اما خوب حرف ميزند. افسانه كار ميكند، با مادر براي چيدن سبزي به زمينهاي كشاورزي اطراف ميرود و هيچگاه او را تنها نميگذارد. آخر شب كه ميشود دستمزدش را به مادر ميدهد و در دلش اميدوار است كه مادر عدس پلو بپزد. غذايي كه از خوردنش لذت ميبرد.
نخستين آرزويم سلامتي مادرم است، او هم پدر ماست و هم مادرمان اگر نباشد معلوم نيست چه بر سر من و برادر و خواهرانم ميآيد. آرزوي ديگرم آن است كه لااقل يك اتاق داشته باشيم تا مادرم نگران پرداختن اجاره خانه و آدمهايي كه برايمان مزاحمت ايجاد ميكنند نباشد. خيلي دوست دارم باسواد باشم، آرزو داشتم در آينده دكتر شوم تا هيچ كودك بيماري درد نكشد.
رقص قاصدكهابرق اميدي كه در چشمان اين خانواده تو را به خود ميخواند به دليل آشناييشان با جمعيت دانشجويي امام علي(ع) است. دلشان را به مهرباني دانشجوياني بستهاند كه قرار است براي آنها از پزشك وقت بگيرند تا معاينه شوند و به مشكلاتشان رسيدگي شود.
فرحناز دختر بزرگ بيبيگل که آرزو داشت روزي بازيگر شود، فكر ميكند اگر اوضاع رو به راه شود با پسري كه بارها به خواستگارياش آمده ازدواج ميكند و ديگر نگران خانواده نخواهد بود.
فاطمه كوچولو ديگر به دوستانش كه پدر هر روز برايشان خوراكي ميخرد غبطه نميخورد و بيبيگل به خودش اميد ميدهد شايد کسی پیدا شود که دستهای افسانه را به آشتی کتاب و قلم ببرد و افسانه به جاي گذراندن وقتش براي كار كردن، همه سياهيهاي زندگي را با پاککن مهربانیها، پاک کند و قاصدك آرزوهايش را با دستان پر از مهرش، نوازش كند.