در طول هشت سال دفاع مقدس، یکی از اقشاری که با حضور داوطلبانه خود در جنگ، شور و نشاطی وصفناپذیر؛ توأم با معنویت، جذابیت، شجاعت و ایثارگری را به میدانهای نبرد داده بود، طیف بسیجیانی بودند که غالباً به دلیل جوانی و سن و سال کمتر، برجستهتر از سایر اقشار در صحنههای مختلف جنگ و دفاع مقدس نقشآفرینی میکردند به همین مناسبت به خاطرات یکی از رزمندگان بسیجی هشت سال دفاع مقدس می پردازیم.
سعید تاجیک؛ رزمنده بسیجی اعزامی از پایگاه بسیج سپاه شهرری به لشکر ۲۷، در خاطرات خود از اعزامش به منطقه نوشته است: صبح روز هجدهم مرداد ۱۳۶۲ اعزام نیروهای بسیجی به جبهه از واحد اعزام نیروی سپاه تهران در محل لانه جاسوسی سابق آمریکا انجام میگرفت.
شور و شوقی وصفناپذیر در میان مردم و بچهها موج میزد. به میدان امام حسین (ع) که رسیدیم، دیدیم دور تا دورمان پر از جمعیت است. با رسیدن اتوبوسها، صدای اللهاکبر و صلوات مردم، فضای میدان را پر کرد. بعضیها جلو میآمدند و دست در گردن بچهها میانداختند و با آنها روبوسی میکردند. عدهای هم، مشت مشت، نقل و پول خرد بود که همراه با گلاب بر سر ما میپاشیدند.
همچنین بعد از خاتمه مراسم سخنرانی برادر محسن رضایی؛ به دستور یکی از فرماندهان، از جا بلند شدیم و این بار بهطرف اتوبوسهای شیک بنز ۳۰۲ که آنها را از شرکتهای تعاونی مسافربری ترمینال آزادی به اجاره گرفته بودند، رفتیم و سوار شدیم.
از قرار معلوم، باید به سمت جبهه غرب میرفتیم. بچههایی که سابقه اعزام مجدد به جبهه را داشتند، گفته بودند اگر با اتوبوس برویم، به غرب میرویم و اگر با قطار، به جنوب خواهیم رفت. خودم بیشتر دوست داشتم به جنوب بروم. بااینحال؛ شکر خدا به لشکری میرفتم که خیلی از بچههای هم سن و سال من، آرزوی حضور در آن را داشتند؛ لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص).
اتوبوسها بعد از حرکت و خروج از تهران، بهطرف غرب راهی شدند. هیچکس نمیدانست مقصد ما دقیقاً کجاست؟ در شهرهای بین راه، از داخل اتوبوسها، برای مردم رهگذر دست تکان میدادیم.
حوالی ساعت دوازده ظهر روز نوزدهم مرداد بود که بالاخره به اردوگاه شهید بروجردی رسیدیم. این اردوگاه روی ارتفاعاتی به اسم قلاجه قرار داشت و یکی از زیباترین اردوگاههایی بود که در جبهه دیدم. هنوز هم بوی عطر خوش برگهای درختان بلوط وحشی آنجا، مشامم را نوازش میدهد.
سازماندهی گردان از همان لحظه عملاً آغاز شد. زخم کمرم، به خاطر ترکشی که در جریان دوره آموزشی در پادگان امام حسین (ع) خورده بودم، هنوز تازه و در حال پانسمان بود.
در ادامه برادر اکبری؛ معاون گردان رو به جمع نیروها گفت: کسانی که تابهحال مجروح شدهاند، از ستون بیرون بیایند! من که از دلیل این پرسش خبر نداشتم، همراه با چند نفر دیگر، از ستون خارج شدیم و در گوشهای ایستادیم. گفت: دیگه نبود؟! کسی چیزی نگفت.
این بار گفت: کسانی که تابهحال در چند عملیات شرکت داشتهاند، یکطرف بایستند. اکثر نیروها، از ستون خارج شدند. طبیعی بود که اول باید کسانی سازماندهی میشدند که از جنگیدن سر رشته داشتند سازماندهی حدود دو ساعت طول کشید. هرکس داخل رسته و دسته خودش قرار گرفته بود؛ بهجز ما چند نفر. من یکسره به برادر اکبری التماس میکردم که در دوره آموزش، رستهام تیربارچی بوده و اگر امکان دارد، مرا در یکی از دستهها، بهعنوان تیربارچی جای بدهد.
گوش او از این حرفها پر بود و اعتنایی نمیکرد. من هم البته مثل کنه شش پا به او چسبیده بودم و رهایش نمیکردم. التماسهایم کاری از پیش نبرد. بالاخره معلوم شد که من و دو نفر دیگر، باید در گروهان سید الشهداء (ع) مسئولیت تدارکات را بر عهده بگیریم.