سردار شهید حسین املاکی، قائم مقام لشکر ۱۶ گیلان در شب عاشورای سال ۱۳۴۰ در یکی از روستاهای شهرستان لنگرود به نام کولاک متولد شد و پس از ازدواج با همسرش، زهرا دارای سه فرزند به نامهای مرضیه و راضیه و سلمان شدند.
او در سال ۱۳۵۹ به عضویت سپاه پاسداران شهرستان لنگرود در آمد و در سال ۱۳۶۰ مأمور رسمی سپاه در تیپ کربلا شد.
در سال ۱۳۶۴، به لشکر قدس گیلان پیوست و توانست فرمانده تیپ یکم، قائم مقام لشکر قدس و بعد از مدتی، فرمانده لشکر قدس گیلان شود و موفقیتهایی بدست آورد.
این شهید والا مقام تنها ۲۷ سال داشت که بر اثر مسمومیت ناشی از سلاح شیمیایی در فروردین سال ۱۳۶۷ به درجه رفیع شهادت نائل شد.
بچههایش هرگز خندهی از ته دل یا گریهاش را ندیدند. اضطراب و نگرانی، پُررنگترین خاطرهای است که از مادر در ذهن دارند.
برای بچهها سخت است که باور کنند مادرشان سرگذشت عاشقانهای هرچند کوتاه داشته است؛ عشقی کمخاطره، اما پُررنگ.
آنها باور نمیکنند مردی به نام حسین که نام خانوادگیاش با آنها یکیست پدرشان است. برای آنها حسین املاکی مثل تمام مردم لنگرود قهرمانی بر روی بنرهای شهر است. حسین برای بچهها نه تنها پدر بلکه نام میدان اصلی و ورودی شهر لنگرود است.
مرضیه املاکی دختر شهید گفت: «بارها شده خیره به عکس بابا شدهام که بابای من این است. بابا فیلمی ندارد جز این که در یک فیلم در حال سینهزنی و فیلمی دیگر برای مصاحبهاش است و من فیلم سینهزنیاش را خیلی دوست دارم. چون عکس با فیلم فرق میکند. به همین خاطر، وقتی فیلمش را میبینم، میگویم که این واقعاً بابای من است که در در حال صحبت کردن است؟
هر کاری میکنم، نمیتوانم تصور کنم».
بچهها مثل زهرا و حسین متولد همان منطقه بودهاند.
شب خواستگاری حسین از زهرا، وقتی در اتاق تنها شدند که با هم صحبت کنند حسین میتوانست برای زهرا رویاهای عاشقانه ببافد ولی در عوض، از حقایق زندگی پیشرو گفت.
زهرا باید میدانست تیرهای ناگهانی، مینهای پنهان و دشمن در کمین نشسته از بدیهیترین اتفاقات زندگی یک مرد جنگی است.
زهرا باید میدانست حقوق مرد جنگی بسیار اندک و مشغلهی مرد جنگی بسیار زیاد است.
وقتی حرفهای حسین تمام شد زهرا در سکوت فقط لبخند زد؛ گویی قصد داشت به حسین بگوید هر آنچه از قبل گفتی را میدانستم. به همین دلیل، وقتی حسین ۳ روز بعد از عقدشان عازم جنگ شد زهرا فقط با سکوت راهیاش کرد.
زهرا سحری، همسر شهید حسین املاکی گفت: «من فقط یک بار به ایشان گفتم که دیگر جبهه نروید یا حداقل، یک مدت نروید. یک چیزی درمورد مناطق جنگی به من گفت که دیگر، هیچ چیز به ایشان نگفتم.»
سه ماه بعد وقتی حسین برای شروع زندگی آمد و گفت که مراسم عروسی در مسجد محل باشد جواب زهرا به حسین سکوت و لبخند بود.
عروسیشان شباهتی به دیگر مراسمهای عروسی نداشت و نه از ساز و دهل و نه از پذیرایی آنچنانی خبری بود. نه حسین لباس دامادی و نه زهرا پیراهن عروس پوشید.
مراسم عروسیشان با سخنرانی یک روحانی آغاز شد و با شام بسیار ساده به پایان رسید و بعد از تمام شدن مراسم، زهرا و حسین لا به لای جمعیتی که در کوچه بودند درست مثل همه مهمانان، پای پیاده به خانه بخت رفتند که اتاقی در خانه پدر حسین بود.
زهرا همسر شهید حسین املاکی درمورد شبی که به خانه بخت رفت، گفت: «مامان بزرگم گفت که همه یک خدا دارند و خانمها دو خدا دارند. خدای اولشان که خدای عالم و دومین خدایشان، شوهرشان است».
فصل چشمانتظاری زهرا از همان اسفند آغاز شد. برفها آب شدند و درختان شکوفه کردند، سال نو از راه رسید ولی از حسین خبری نشد.
وقتی صدای پای حسین در کوچه پیچید که زهرا ناخوش بود و حسین، همسر را به دکتر بُرد و جواب پزشک، بهترین خبر بود. آنها مرضیه را در راه داشتند.
حسین دوباره رفت و زهرا چشمانتظار دو عزیزش بود.
روزهای آخر بارداری زهرا، حسین از راه رسید و خودش نام مرضیه را برای دخترش انتخاب کرد.
همسر شهید املاکی ادامه داد: «وقتی ایشان میرفت خیلی دیر به دیر میآمد و وقتی مرضیه بزرگتر شد و میتوانست، بنشیند پدرش آمد».