سیدمحمد میرعلی مرتضایی اظهار داشت: در ۱۶ سالگی با دستکاری کپی شناسنامه سن خودم را یکسال بزرگتر کردم تا بتوانم به جبهه بروم. سال ۱۳۶۳ که برای اولین بار از سوی گردان میثم لشکر ۲۷ به جبهه اعزام شدم، در عملیات بدر که نیروها قصد داشتند در خاک عراق پیشروی کنند، اما مجبور به عقب نشینی شدند، من که از ناحیه پای چپ مجروح و در محدوده اتوبان بصره العماره مانده بودم پس از ۲ ساعت به اسارت نیروهای بعثی درآمدم. آنها بعد از بیرون آوردن کارت و پلاک از داخل جیبم، به صورتم آب دهان پرتاب کردند؛ چون آنها پرتاب آب دهان بر روی صورت کسی و گفتن این جمله که مثل کفش میمانی را بدتر از فحش میدانند و با این رفتار میخواستند من را تحقیر کنند.
وی با بیان اینکه از سال ۱۳۶۳ تا ۱۳۶۷ در اسارت نیروهای بعثی به سر میبردم، افزود: وقتی بعثیها مرا اسیر کردند، یک نفر از سمت چپ مرا میکشاند. من هم با پای مجروح، لنگان لنگان با او میرفتم. وقتی نزدیک یک تانک شدیم با وجود اینکه پایم به شدت مجروح بود به من گفتند «خودت بالا برو»، با هر سختی بود سوار تانک شدم. دو کیلومتر جلوتر برای ایست و بازرسی دوباره از من خواستند پایین بروم. بعد مرا در پشت خط جبهه برای بازجویی به یک ساختمان بردند و بسیار کتک زدند. سوالهایی مانند اینکه اهل کجایی، اسم پدر و پدر بزرگ، از کدام لشکر هستی و اسم فرمانده را از من پرسیدند. وقتی گفتم نمیدانم فرمانده ام چه کسی است، یکی از نیروهای بعثی به یکباره از پشت سر چهار سیلی بر صورتم زد به طوری که احساس کردم سر از بدنم جدا شد.
میرعلی مرتضایی ادامه داد: شب ما را به استخبارات در بغداد بردند و دوباره آنجا شکنجه کردند. بعد اسرا را به سمت اردوگاه بردند. دو شب در اردوگاه تازه تاسیس رمادیه ۳ در استان الانبار عراق شهر رمادی ماندیم. روز سوم تعدادی از اسرایی که به شدت مجروح بودند را با آمبولانس و حفاظت به بیمارستان تموز در عراق بردند. از پای من عکس گرفتند و بعد از درآوردن تیر، دوم فروردین بود که پای مرا از ران قطع کردند. تا ۱۰ فروردین در بیمارستان تموز بودم. بعد ما را به اردوگاه برگرداندند. بچهها از دیدن من تعجب کردند، چون با دو پا رفته بودم و با یک پا برگشتم. مرا دلداری دادند. گفتم «ناراحتی ندارد. پا در راه خدا دادم؛ خوشحالی دارد. خدا را شکر که حداقل یک بخش از بدن مرا پذیرفته است».
این جانباز آزاده گفت: زمستان سال ۱۳۶۴ در اردوگاه رمادیه ۳ بودم. آنجا ۹ آسایشگاه وجود داشت. حدود ۱۱ ماه از اسارتم میگذشت. هوا سرد بود و به هر آسایشگاه دو چراغ والور داده بودند. هفتهای یک بار برای والورها به ما نفت میدادند؛ سعی میکردیم در مصرف، صرفه جویی کنیم تا با پوست پرتقالهایی که هر هفته به هر سه نفر یک پرتقال میدادند، بتوانیم مربا درست کنیم. هر ماه یک دینار و نیم کوپن کاغذی به ما میدادند. ما آن را به سربازان بعثی میدادیم و میگفتیم برایمان وسایلی که نیاز داشتیم مثل مسواک، خمیر دندان و شکر بخرند.
میرعلی مرتضایی اضافه کرد: لایه سفید داخل پوست پرتقالها را بعد از جدا کردن میچوشاندیم تا تلخی اش رفع شود. بعد آن را با شکر ترکیب و اینگونه مربا درست میکردیم. در هر آسایشگاه ۵۰ نفر بودیم و به هر ۱۰ نفر یک پارچ پلاستیکی مربا میرسید. پارچ مربای گروه ما روی طاقچه بالای سر من بود. صبح که سوت آمارگیری زده شد، بعد از شمارش اسرا تعدادی از آنها به حیاط و برخی به دستشویی رفتند.
وی افزود: هوا سرد بود و من زیر پتو دراز کشیدم. یکی از بچهها که حوله اش را به میخ بالای سر من آویزان کرده بود، میخواست به حمام برود. وقتی حوله را از روی میخ کشید با پارچ اصابت کرد و پارچ مربا بر روی من ریخت. تمام سر، صورت و پیراهن من مربایی شده بود یکی از دوستانم شروع کرد به لیسیدن و گفـت «حیف است» با حرف او همه شروع به لیسیدن مربا از روی سر و صورتم کردند و من مجبور شدم با وجود سردی هوا با آب سرد به حمام بروم.
این آزاده ایثارگر اظهار داشت: شب عاشورای سال ۱۳۶۷ و بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ اسرای بند ۲ دل را به دریا زدند و با صدای بلند شروع به عزاداری کردند. نگهبان که متوجه عزاداری رزمندگان شد، گفت «عزاداری ممنوع است.» بعد به فرمانده اطلاع داد و نیروهای بعثی با چوب و باتوم وارد آسایشگاه شدند و آنقدر رزمندگان را کتک زدند که خون آنها روی زمین و تمام دیوارها پاشید.
وی افزود: صدای بلندگوها زیاد شد و بعثیها در حالت آماده باش قرار گرفتند تا اگر شورش کردیم ما را به رگبار ببندند. از هر بند چند نفر و از کل آسایشگاه حدود ۵۰ نفر را با خود بردند؛ از آنها خواستند لباس هایشان را از تن درآوردند و در حیاط اردوگاه روی سنگ و خاکها غلت بزنند، همزمان هم آنها را کتک میزدند. بعد آنها را در یک اتاق کوچک به صورت فشرده زندان کردند، به طوری که نمیتوانستند نفس بکشند و برای اینکه خفه نشوند به نوبت صورتشان را زیر شیار در قرار میدادند تا کمی اکسیژن به آنها برسد.
منبع: ایرنا