امروز ۲۱ مرداد صد و بیست و هشتمین سالروز اعدام میرزا رضا کرمانی ضارب ناصرالدین شاه قاجار با چوبه دار در سال ۱۲۷۵ است.
میرزا رضا؟
حاصل ازدواج ملا حسین عقدایی و همسرش در سال ۱۲۲۶ در شهر کرمان متولد شد و نامش را محمدرضا گذاشتند. پدر محمدرضا از علمای روستای عقدا از توابع اردکان یزد و مادرش اهل روستای خنامان از توابع رفسنجان بودند.
پدرِ محمدرضا صاحب زمین کشاورزی بود که از پدرانش به او ارث رسیده بود. این زمین که به «نشورو» معروف بود توسط محمداسماعیل خان وکیلالملک حاکم زورگوی کرمان و محمدعلی خان سردار اَفخَم ملقب به آقا بالاخان سردار به زور از ملاحسین گرفته شد و به فردی به نام ملا ابوجعفر نامی از نزدیکان وکیلالملک بخشیده شد. ظلم حاکم کرمان به ملا حسین و سایر کشاورزان شهر به حدی شدت گرفت که بسیاری از کشاورزان و رعایای روستایی برای خلاصی از اذیت و آزار خود و خانوادههایشان از زمین و چاههای آب کشاورزیشان میگذشتند. با این حال ملا حسین از حاکم ستمگر کرمان شکایت کرد اما شکایتش در دستگاه جابر ناصرالدین شاه به جایی نرسید.
ملا حسین که در همه این مدت مورد ستم و ظلم وکیلالملک و آقا بالاخان قرار داشت وقتی شکایتش را هم بینتیجه دید کرمان را ترک کرد و به زادگاه اصلی پدری اش یعنی شهر یزد مهاجرت کرد. او در یزد روی زمین کشاورزی مالکان کار کرد و خرج خانوادهاش را درآورد.
با رسیدن محمدرضا به سن کودکی، ملاحسین پسرش را برای یادگیری سواد خواندن و نوشتن به مکتبخانه فرستاد. او خواندن قرآن و مقدمات دروس حوزوی را نزد پدرش که از روحانیون یزد بود آموخت و لباس طلبگی به تن کرد. محمدرضا در آن سالها طب را هم به صورت تجربی از ملاحسین آموزش دید. محمدرضا در طول سالهای درس به کمک پدرش در مزرعه میرفت.
چند سال بعد از سکونت ملاحسین و خانوادهاش در یزد، حاکم یزد نیز به تاسی از حاکم کرمان شروع به اذیت و آزار ملاحسین کرد او هم یزد را ترک کرد و به قصد شکایت از حاکم کرمان راهی عدلیه تهران شد. او در تهران در مدرسه ملاعبدالله سکونت کرد اما شکایتش در عدلیه و نظمیه تهران راه به جایی نبرد. ملاحسین مدتی بعد از سکونت در تهران درگذشت.
مدتی بعد از درگذشت ملاحسین، محمدرضای جوان به کرمان برگشت و در پایین منبر مساجد، وعظ و روضهخوانی کرد.
دوره جوانی محمدرضا که همچنان در دوران سلطنت ناصرالدین شاه سپری میشد، قحطی آرد و نان اتفاق افتاد و رعیت علاوه بر تحمل ظلم و ستم منصوبان شاه گرفتار قحطی و تنگی معیشت شدند.
وضعیت کرمان
در دوره میرزا رضا کرمانی عده زیادی از مردم کرمان با کار سخت در کارگاههای شالبافی امرار معاش میکردند و بیش از دیگر طبقات محروم جامعه از ستم فرساینده عصر ناصری به ستوه آمده بودند. آنان فریاد اعتراضشان را در مساجد و محافل عمومی به گوش علما و تجار سرشناس شهر میرساندند.
وکیلالملک به جای رسیدگی به خواستهها و دردهای مردم، به تهران نوشت: «اهل کرمان یاغی شدهاند و دنبال فتنه و آشوب هستند.»
اعتراضات عمومی مردم شهر به دلیل کمبود نان و سوءاستفاده حاکم کرمان ادامه یافت تا کارگران شالبافخانه شورش کردند و یحیی خان کلانتر کرمان به رویارویی با مردم برخواست که توسط مردم عصبانی و ناراضی شهر کشته شد.
میرزا رضا کرمانی که در آن مقطع به کرمان برگشته بود، نقش مهمی در قیام شالبافان شهر داشت. وکیلالملک نیز با اطلاع از این مسئله او را یاغی و سرکش خواند و دستگیر و زندانی کرد. میرزا مدتی بعد با وساطت جمعی از علمای کرمان آزاد شد.
میرزا رضا که تا عید ۱۲۶۶ و در سن ۴۰ سالگی در شهر بم سکونت داشت به تهران فرار کرد تا شاید در آنجا ظلم و ستم حاکمان کرمانی را به گوش ناصرالدین شاه برساند.
او در نخستین ماههای مهاجرتش به تهران به دستفروشی و سمساری مشغول شد و مدتی بعد با حاج محمدحسن امینالضرب معروف به حاج امینالضرب از تجار معروف آن روزگار آشنا شد و علاوه بر مراودات کاری با او دوست شد.
میرزا از حاج ملاحسن ناظم التجار، دیگر بازرگان معروف آن روزگار تهرانی به امانت، شال ترمه میگرفت و به زنان و دختران اعیان و شاهزادگان میفروخت. رفت و آمد به خانه رجال و اعیان شهر باعث شد میرزا رضا آگاهی بیشتری نسبت به اوضاع و احوال کارگزاران حکومت ناصرالدین شاه و فساد دربار او بدست آورد.
میرزا علیخان امینالدوله همسر اشرفالملوک فخرالدوله دختر مظفرالدین شاه در توصیف میرزا رضا کرمانی نوشت: «میرزا رضا نام سمسار کرمانی از دستفروشان طهران، جوانی باریک اندامِ معمم بود. شال کشمیری، کرمانی، آغری، برک عبای کرمان و چیزهای دیگر از قبیل خز، سنجاب، پوست بخارایی و منسوجات پشمینه خراسانی به خانهها میبرد و از فروش آنها و انتفاع جزئی امرار معاش میکرد.»
آشنایی با کامران
از دیگر اشرافزادگانی که میرزا رضا به حجره و خانهاش رفت و آمد داشت، کامران میرزا سومین فرزند ناصرالدین شاه بود که شخصیتی مستبد و زورگو داشت. کامران میرزا پارچههای زیادی از میرزا رضا خریداری میکرد و مبلغ قابل توجهی به او بدهکار شد اما اهمیتی به بازپرداخت بدهیهایش نمیداد. میرزا از این رفتار کامران میرزا به ستوه آمد و باعث شد روزی به مجلس دربار، وزرا و اعیان شهر برود و از او شکایت کند.
او در جمع اعیان شهر گفت: «دو سال بیشتر است، متجاوز از هزار تومان طلبم در نزد کارگزاران ایشان مانده. از دویدن، کفشها پاره کردهام و از کسب و کار آواره شده به دردم چاره نمیشود.» این شکایت هم دردی از میرزا دوا نکرد و طلبش پرداخت نشد.
امینالدوله در توصیف احوال میرزا رضا بعد از این شکایت نوشت: «مدتی بر این احوال گذشت، یک روز که به ضرورتی نایبالسطنه در مجلس وزرا حضور داشت، میرزا رضا ورود و تجدید تظلم کرد. صورت ابتیاعات را که نایبالسلطنه خود به تدریج از او برده بود به میان گذاشت و سخت نالید. نایبالسلطنه گفت: «او را بفرستند، تمام طلبش پرداخت شود. میرزا رضا را بردند و طلب او را نقد حاضر کردند و ادای آن به حکم شاهزاده مشروط به آن شد که در شماره و تحویل هر یک تومان یک سیلی به پس گردنش زده شود.
میرزا به این قضا، رضا داده و طلبی را که از وصولش نومید بود به تحمل این رنج گرفت اما کینه و خشم نایبالسلطنه به این ضربات فرو ننشست و او را به عقوبتهای دیگر تهدید کرد و با استیلای حکومتی برای او بهانهجویی میشد.»
آشنایی با سید جمال
به درخواست ناصرالدین شاه، سید جمالالدین اسدآبادی در سال ۱۲۶۸ به تهران آمد و به واسطه آشنایی با پسر حاج امینالضرب در منزل او مستقر شد. با رفت و آمد میرزا به خانه امینالضرب و آشنایی او با سید جمال، دوره جدید فکری و اعتقادی در زندگی میرزا رضا آغاز شد.
میرزا در مدت اقامت سید در تهران خدمتکار شخصی او شد و به واسطه همین ارتباط نزدیک تحت تأثیر افکار و عقاید ضد استعماری او قرار گرفت. شرایط سیاسی و اقتصادی نابسامان ایران در عصر ناصری و تحمیل خواسته سفارتخانههای انگلیس و روسیه بر دیوانیان موجب تحت تاثیر قرار گرفتن پیروان سید و شکلگیری گروههای مخالف بر علیه دربار و دیوان شد.
با تشدید وضعیت نامناسب کشور، یکی از صدراعظمهای ناصرالدین شاه از سید جمالالدین خواست ایران را ترک کند اما او بهجای ترک ایران به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی پناه برد و بست نشست و با ترویج افکار و عقاید ضد استعماری خود مردم را نسبت به حوادث سیاسی عصر ناصری آگاه کرد.
مدتی بعد ماموران حکومت سید جمالالدین را به زور از حرم بیرون کشیدند و با رفتاری بد از ایران اخراج کردند. این اتفاق تأثیر بسیار بدی بر میرزا رضا گذاشت. مقاومت میرزا رضا در برابر سربازان حکومت موجب درگیری میرزا با آنان و دستگیری و زندانی شدن میرزا شد.
میرزا رضا در این دوره با افراد همفکر و گروههای سیاسی مخالف حکومت آشنایت بیشتری پیدا کرد و ارتباط نزدیکی بین آنان شکل گرفت. میرزا به تبلیغ اندیشههای سید جمالالدین اسدآبادی و توزیع روزنامه قانون که توسط دربار ناصری ممنوع بود، پرداخت.
جنبش تنباکو
میرزا رضا کرمانی در جریان مخالفت تجار و توتونکاران ایرانی و علما و بزرگان ایران و نجف با واگذاری امتیازنامه خرید و فروش انحصاری توتون و تنباکو در سفر سوم ناصرالدین شاه به انگلستان به یک تاجر انگلیسی به نام تالبوت، از فرصت رفت و آمد به خانه رجال و ثروتمندان تهرانی استفاده کرد و به همسران و دختران رجال سیاسی و اقتصادی عصر ناصری از ضرر و زیان ناشی از اجرای این توافقنامه گفت و از آنان خواست با استفاده از نفوذشان بر همسران و پدرانشان، امتیازنامه را متوقف کنند. خبر این اقدام به گوش کامران میرزا رسید و او نیز که کینه میرزا را در دل داشت میرزا را از مخالفان شاه و از محرکان علیه توافقنامه تالبوت معروف به «قرارداد رژی» معرفی کرد.
کامران میرزا با این کار میرزا رضا و چند نفر دیگر از تجار آبرومند شهر را به دردسر انداخت. کامران میرزا زمینه دستگیری و زندانی شدن میرزا رضا، میرزا محمدعلی محلاتی ملقب به حاج سیاح از تجار سرناش تهران و جمع دیگری از تاجران بازار قزوین را به وجود آورد. این زندان شدن، چهار سال طول کشید. او در مدت زندانی با شاه و دربار مخالفت کرد و دوران بسیار سختی را در زندان پشت سر گذاشت. میرزا رضا علاوه بر آن چهار سال، ۱۴ ماه دیگر در زندان انبار تهران زندانی ماند.
طولانی شدن مدت زندانی شدن میرزا رضا در زندان ناصرالدین شاه و ناتوانی همسرش از تامین مخارج دو فرزندنش، بچه شیرخوارش را سر راه گذاشت و پسر ۸ سالهاش را به شاگردی فرستاد و خودش هم غیابی طلاق گرفت و به این ترتیب خانواده میرزا رضا از هم پاشید.
میرزا رضا ماهها بعد با وساطت امینالسلطان صدراعظم و امام جمعه از زندان آزاد شد و پس از آزادی تلاش کرد خودش را به صدراعظم وقت نزدیک کند تا بتواند بقیه طلبش را از کامران میرزا بگیرد اما کامران میرزا رابطه خوبی با صدراعظم نداشت و همین مسئله باعث زندانی شدن چند باره میرزا شد. البته وساطت امام جمعه بار دیگر موجب آزادی میرزا شد.
میرزا سرانجام در اواخر شهریور ۱۲۷۴ از ایران به کشور عثمانی تبعید شد. او به استانبول محل تبعید سید جمالالدین رفت.
در تجدید دیدار و رفتوآمدهای میرزا با سید جمال، وقتی میرزا از ظلمی که کامران میرزا به او کرده بود برایش گفت، سید جمالالدین با لحنی اعتراضی گفت: «... ایران آباد نمیشود، مگر به قطع ریشه شجره خبیثه استبداد.»
این سخنان آتش کینه از دستگاه جابر ناصری را در دل میرزا رضا کرمانی شعلهور کرد. او ماهها بعد به صورت ناشناس به ایران برگشت و با تهیه کردن یک تپانچه روسی و اطلاع یافتن از زمان رفت و آمد ناصرالدین شاه به حرم عبدالعظیم حسنی، در یکی از صحنها مخفی شد به محض ورود ناصر به محدوده اختفای میرزا رضا او با سه شلیک ناصر را نقش بر زمین کرد. میرزا رضا دستگیر شد و یکی از گوشهایش توسط قزاقهای قشون ناصری بریده شد. پارچهای بر سر و گوش میرزا رضا بستند و به تهران بردند و در اتاق کوچکی در حیاط یک آبدارخانه زندانی کردند.
کتاب تاریخ بیداری ایرانیان روایتی مستند از دستگیری، زندانی و بازجویی میرزا رضا است.
براساس روایت این کتاب «زنجیر دانه درشتی به گردن او انداختند و به آن قفل زدند و سر زنجیر را از زیر در بیرون آورده و در حیاط کاخ به زمین کوبیدند. بر اندام میرزا جز پیراهنی کهنه و پاره پاره چیزی نمانده بود. دستهایش را هم از بازو به عقب بستند. از بس میرزا رضا کتک خورده بود تا شب بیهوش بود و چون یک گوشش را در حرم حضرت عبدالعظیم با چاقو بریده بودند، دستمال چرکی به سرش بسته شده بود.
هنگامیکه امینالممالک برادر اتابک و ظهیرالدوله در شامگاه روز جمعه برای دیدن میرزا رضا وارد آن اتاق شدند. امینالملک بر حال و وضع میرزا رقت آورد و دستور داد شلواری به او بپوشانند و گفت چون گردنش در زنجیر است، دستهایش را بگشایند تا نمیرد.
ظهیرالدوله نوک عصایش را آهسته بر پیشانی میرزا رضا نهاد. میرزا چشم باز کرد نگاهی به ظهیرالدوله کرد و بدون آنکه حرفی بزند باز چشمها را به هم گذارد.
بعد از ظهر فردای کشته شدن شاه، ظهیرالدوله دوباره به اتفاق میرزا ابوتراب خان نظمالدوله رییس نظمیه و شاهزاده معتمدالدوله پسر عموی شاه برای دیدن میرزا رضا به حیاط آبدارخانه در کاخ شاه رفت. به میرزا شولای نمدی و پاره کثیفی پوشانده بودند با این حال، حالی آرام داشت و متین و شمرده صحبت میکرد.
نظمالدوله از او پرسید: «شاه به تو چه کرده بود؟» گفت: «من چه کرده بودم که به خاطر اینکه وکیلالدوله صاحب همه چیز بشود، پنج سال زیر زنجیر باشم؟» نظمالدوله گفت: «میخواستی آن مادر… را بکشی.» میرزا رضا گفت: «آن وقت نایبالسلطنه یک نفر دیگر را وکیلالدوله میکرد.» نظمالدوله پرسید: «خب میخواستی نایبالسلطنه را بکشی. شاه چه گناهی داشت؟» میرزا رضا گفت: «دیگر قضا بود.» و نظمالدوله ساکت شد.
معتمدالدوله که شاهزادهای متکبر بود، چند فحش رکیک به میرزا داد و با عصایی که در دست داشت ضربه محکمی به سر او زد. میرزا سر برهنه بود. با این حال بدون آنکه اثری از درد یا نارحتی در چهرهاش پیدا شود، نگاهی به معتمدالدوله کرد و گفت: «شاهزاده، این کارهای زنانه چیست؟ اگر مردی، کار مردانه بکن. این حرف بر معتمدالدوله گران آمد. فحش زیادی به میرزا رضا داد و دست در جیب کرد تا چاقوی قلم تراشش را در بیاورد ولی ظهیرالدوله دستش را گرفت و گفت: «صدراعظم با هزار زحمت این مقصر را نگاه داشته است تا علت اقدام او را معلوم کند. آن وقت میخواهید او را بکشید؟»
زندان میرزا رضا را چند بار تغییر دادند. مدتی هم او را در مستراح کوچکی که در نارنجستان شاه قرار داشت نگاه داشتند.
استنطاق میرزا به عهده ابوتراب خان نظمالدوله بود. صورت این استنطاق اولین بار در شماره نهم و دهم روزنامه صور اسرافیل مورخ ۲۴ اسفند ۱۲۸۶ منتشر شد و بعد از آن در کتابهای زیادی چاپ شد.
میرزا رضا در اعترافات خود کمال شجاعت، خونسردی و صداقت را نشان داد و با آن که جسما و روحا به شدت شکنجه شد، نامی از کسی نبرد و فقط از سید جمالالدین یاد کرد.
بازجوییِ میرزا
متن بازجویی میرزا رضای کرمانی، متنی خواندنی و مملو از پرسشها و پاسخهایی است که تصویری واقعی از جامعه آن روزگار و نیز تاثیری که روشنفکران تبعیدی ایران بر جامعه تحولخواه آن روز گذاشتند، ترسیم کرد.
میرزا رضا کرمانی جواب استنطاق ابوتراب نظمالدوله رییس نظمیه آن روز را داد و در آن پرسشها و پاسخها عزم و انگیزه خود برای ترور ناصرالدین شاه را تشریح کرد.
متن کامل بازجویی میرزا رضا با وجود اهمیت زیاد اما کمتر انتشار یافت. تنها ناظمالاسلام کرمانی بود که در کتابش تاریخ بیداری ایرانیان، مشروح بازجویی میرزا رضا را به صورت کامل ثبت کرد و دست نوشتههای میرزا را که در حضور فرمانفرما، مخبرالدوله، مشیرالدوله، نظمالدوله، سردار کل، امین همایون و حاج حسینعلی خان امیر کرمانی نوشته شد جداگانه به آن افزود.
بازخوانی بخشهایی از متن بازجویی میرزا رضا برای شناخت بهتر فضایی که ترور ناصرالدین شاه نتیجهاش بود، اهمیت دارد.
میرزا رضا کرمانی مرید سید جمالالدین اسدآبادی بود و بیدلیل نبود اگر عمده بازجویی از میرزا رضا درباره نقش سید جمال در قتل ناصرالدین شاه بود، پرسشهایی که البته این پاسخ میرزا رضا را همراه داشت: «دستورالعمل مخصوصی نداشتم الا اینکه حال سید واضح است که از چه قبیل گفتوگو میکند. پروایی ندارد. میگوید ظالم هستند و از این قبیل حرفها میزند.»
بازجو این ادعا را که شنید از میرزا پرسید: «پس شما از کجا به خیال قتل شاه افتادید؟» و پاسخ شنید: «از جانب میرزا رضا که از کجا نمیخواهد. از کندها و بندها که به ناحق کشیدم و چوبها که خوردم و شکم خودم را پاره کردم. از مصیبتها که در خانه نایبالسلطنه و در امیریه و در قزوین و در انبار به سرم آمد. چهار سال و چهار ماه در زنجیر و کند بودم و حال آنکه به خیال خودم خیرِ دولت و ملت را خواستم و خدمت کردم. قبل از وقوع شورش تنباکو نه اینکه فضولی کرده بودم، اطلاعات خود را دادم بعد از آنکه احضارم کردند.»
و باز نوبت بازجو بود که از میرزا پرسید: «کسی که با شما غرض و عداوت شخصی نداشت در صورتی که اینطور میگویید خدمت کرده باشید و از شما آن وقت علامت فساد و فتنهجویی دیده نشده باشد. جهتی نداشت که در ازاء خدمت به شما آن طور صدمات زده باشند. پس معلوم است که در همان وقت هم در شما آثار بعضی فتنه و فساد دیده بودند.»
که میرزا رضا میگوید: «الحال هم حاضرم بعد از این مدت که طرف مقابل حاضر شده، آدم بیغرضی تحقیق نماید که من عرایض صادقانه خود را محض حب وطن و ملت و دولت به عرض رساندم و ارباب غرض محض حسن خدمت و تحصیل مناصب و درجات و مواجب و نشان و حمایل و غیره بعکس به عرض رساندند. الحال هم حاضرم برای تحقیق.»
بازجو اما مشتاق است تا بداند میرزا از چه کسانی کینه و نفرت در دل انبار کرده و میپرسد: «این ارباب غرض کیها بودند؟»
و میرزا رضا پاسخ داد: «شخص پست و نانجیب و بیاصل و رذل غیرلایق که قابل هیچ یک از این مراتب نبود آقای آقا بالاخان وکیلالدوله (محمدعلی خان سردار اَفخَم) و کثرت محبت حضرت والا آقای نایبالسلطنه به او.»
و اینجاست که ابوتراب نظمالدوله در مقام بازجو میخواهد انگیزه میرزا رضا از قتل ناصرالدین شاه را مکشوف کند، پس پرسید: «این ظلمهایی که به تو شد از ناحیه شاه نبود. شما بایستی این تلافی و انتقام را از آنها بکنید که سبب ابتلای شما شده بودند و یک مملکتی را یتیم نمیکردید.»
میرزا رضا درباره انگیزهاش از ترور ناصرالدین شاه، گفت: «پادشاهی که ۵۰ سال سلطنت کرده باشد و هنوز امور را به اشتباه کاری به عرض او برسانند و تحقیق نفرمایند و بعد از چندین سال سلطنت ثمر آن درخت، وکیلالدوله، آقای عزیزالسلطان، آقای امینالخاقان و این اراذل و اوباش و بیپدر و مادرهایی که ثمر این شجره شدهاند و بلای جان عموم مسلمین گشته باشند، چنین شجره را باید قطع کرد که دیگر این نوع ثمر ندهد. ماهی از سر گَنده گردد نی ز دُم. اگر ظلمی میشد، از بالا میشد.»
میرزا سپس شرحی از چهار سال زندانش در قزوین و جاهای دیگر و مصیبتهایی که کشیده بود داد و از اینکه زنش طلاق گرفت و بچه شیرهخوارش سر راه افتاد و پسر هشت سالهاش هم به خانه شاگردی رفت تعریف کرد تا انگیزه خود از قتل شاه را روشنتر بیان کرده باشد.
او گفت: «وقتی به اسلامبول رفتم و در مجمع انسانهای عالم و در حضور مردمان بزرگ، شرح حال خودم را گفتم، به من ملامت کردند که با وجود این همه ظلم و بیعدالتی، چرا باید من دست از جان نشسته و دنیا را از دست این ظالمین خلاص نکرده باشم.»
بازجو بار دیگر پرسد: «شاه چه تقصیری دارد؟ طبیعی است که نایبالسلطنه و دیگران، اوراقی نزد او آورده و او را قانع میکردند. در این صورت مقصر این دو نفر بودند و به قتل اولویت داشتند، چه شد که به خیال آنها نیفتادید و دست به این کار بزرگ زدید؟»
میرزا رضا جواب داد: «تکلیف بیغرضی شاه این بود که یک محق ثالث بیغرضی بفرستد میان من و آنها حقیقت مسئله را کشف کند. چون نکرد، او مقصر بود. سالهاست که به این منوال، سیلاب ظلم بر عامه رعیت جاری است. مگر این سید جمالالدین، این ذریه رسول، این مرد بزرگ چه کرده بود که به آن افتضاح او را از حرم عبدالعظیم بیرون کشیدند. زیرجامهاش را پاره کردند. آن همه افتضاحات به سرش آوردند. او غیر از حرف حق چه میگفت؟ اینها ظلم نیست؟ اینها تعدی نیست؟ اگر دیده بصیرت باشد ملتفت میشود که در همان نقطه که سید را کشیدند، در همان نقطه گلوله به شاه خورد.
حالا که این اتفاق بزرگ به حکم قضا و قدر به دست من جاری شد یک بارِ سنگینی از تمام قلوب برداشته شد. مردم سبک شدند. دلها همه منتظرند که پادشاه حالیه حضرت ولیعهد چه خواهند کرد به عدل و رافت و درستی. جبر قلوب شکسته خواهند کرد یا خیر.
اگر ایشان چنانچه مردم منتظرند یک آسایش و گشایش به مردم عنایت فرمایند، اسباب رفاه رعیت میشود و بنای سلطنت را بر عدل و انصاف قرار بدهند البته تمام خلق فدایی ایشان میشوند و سلطنتشان قوام خواهد یافت و نام نیکشان در صفحه روزگار خواهد بود و اسباب طول عمر و صحت مزاج خواهد شد و اما اگر ایشان هم همان مسلک و شیوه را پیش بگیرند این بار کج به منزل نمیرسد.»
اینجاست که ابوتراب نظمالدوله در پی آن بر میآید تا همدستان احتمالی میرزا رضا را نیز از خلال سخنانش شناسایی کند و لذا پرسید: «در صورتی که واقعا خیال شما خیر عامه بوده و برای رفع ظلم از تمام ملت این کار را کردید پس باید تصدیق کنید به اینکه اگر این مقاصد بدون خونریزی به عمل آید و این مقصود حاصل شود البته بهتر است.
حالا ما میخواهیم بعد از این درصدد اصلاح این مفاسد برآییم. در این صورت باید بدانیم اشخاصی که با شما متفق هستند کی هستند و حالشان چیست و این را هم شما بدانید که غیر از شخص شما که مرتکب این جنایت هستید یا کشته میشوید یا شاید چون خیالتان خیر عامه بوده است نجات یابید، امروز دولت معترض احدی نخواهد شد. فقط میخواهیم بشناسیم اشخاصی که با شما همعقیده هستند که در اصلاح امورات شاید یک وقت به مشاوره آنها محتاج بشویم.»
میرزا رضا اما زیرکتر از آن بود. پاسخ داد: «صحیح نکته میفرمایید. من چنانچه به شما قول دادم به شرف و ناموس و انسانیت خودم قسم است که به شما دروغ نخواهم گفت. همعقیده من در این شهر و مملکت بسیار است. در میان علما بسیار، در میان وزرا بسیار، در میان امرا بسیار، در میان تجار و کسبه بسیار، در میان جمیع طبقات بسیار هستند.
شما میدانید وقتی که سید جمالالدین در این شهر آمد تمام مردم از هر دسته و طبقه چه در طهران و چه در حضرت عبدالعظیم به زیارت و ملاقات او رفتند و مقالات او را شنیدند. چون هر چه میگفت لله و محض خیر عامه مردم بود. همه کس شیفته مقالات او شدند و تخم این خیالات بلند را در مزارع قلوب پاشید. مردم بیدار بودند، هوشیار شدند و حالا همه کس با من همعقیده است. ولی به خدای قادر متعال که خالق سید جمالالدین و همه مردم است قسم که از این خیال من و نیت کشتن شاه احدی غیر از خودم و سید اطلاع نداشت.»
بعد از بازجویی
مظفرالدین شاه در تاریخ ۱۵ مرداد ۱۲۷۵ وارد تهران شد و پس از آنکه به زیارت آرامگاه موقت پدرش رفت، در تالار عمارت بادگیر بر تخت طاووس جلوس کرد. پس از ورود شاه جدید، محبس میرزا رضا را عوض کردند و او را از حیاط نارنجستان، ابتدا به سربازخانهای که نزدیک میدان ارک قرار داشت و سپس به یکی از خلوتهای اندرون عمارت شاه سابق منتقل کردند.
بر خلاف تصور مردم که گمان میکردند میرزا رضا، بعد از کشتن شاه چند روز بیشتر زنده نخواهد ماند، او را قریب به چهار ماه در زندان نگهداشتند و در این مدت به شیوههای مختلف سعی کردند نام همدستان و شرکای جرمش را از زبانش بیرون بکشند ولی آخرالامر معلوم شد که علت و محرک اصلی میرزا رضا همین تعدیات و ستمهایی بود که کامران میرزا و وکیلالدوله دربارهاش روا داشته بودند.
درباره شکنجههایی که بر میرزا رضا روا داشتند، از جمله نوشتهاند که پسرش را در برابر چشمش با آهن تفته داغ کردند، تا مگر همدستانش را معرفی کند.
نظمالدوله رییس نظمیه در گزارش رسمی بازجویی از میرزا رضا کرمانی نوشت: «هوالعلیم، این سؤوال و جواب و استنطاقی است که عجالتا به طور ملایمت و با زبان خوش از میرزا محمدرضا به عمل آمد لیکن مسلم است در زیر شکنجه و صدمات لازمه بهتر از این مطالب را بروز خواهد داد.»
۲۱ مرداد ۱۲۷۵ برای اعدام میرزا رضا مقرر شد. دستور اعدام را مظفرالدین شاه به محمدباقر خان ملقب به سردار اکرم سردار کل قشون ابلاغ کرد. سردار اکرم نیز مراتب را به کلنل کاساکوفسکی رییس قزاقخانه اطلاع داد تا با قزاقان تحت امر خود ترتیب حفظ نظم را هنگام اجرای مراسم اعدام عهده دار شود.
ناظمالاسلام کرمانی در تاریخ بیداری ایرانیان نوشت: «مظفرالدین شاه خیال کشتن میرزا رضا و قصاص او را نداشت و کرارا گفته بود قصاص و کشتن میرزارضا، تشفیّ قلب من نیست. من اگر بخواهم انتقام بکشم، باید تمامی اهل کرمان را از دم تیغ انتقام بگذرانم.»
از مرحوم شیخ محمدحسن شریعتمدار طهران از علمای عهد ناصری شنیدم که گفت: «من به اعلیحضرت مظفرالدین شاه گفتم: «چرا در کشتن میرزا رضا مسامحه دارید و کشتن او را به تأخیر میاندازید؟ او فرمود: «این شخص قابل کشتن نیست.» من جواب دادم: «اعلیحضرت از حق خود گذشتند ولی ما رُعایا که فرزندان شاه شهید هستیم تا قاتل پدر خود را به دار نبینیم، چشم مان گریان خواهد بود، مستدعی هستیم که میرزا رضا را به ملت بدهید تا مردم گوشت بدن او را با دست و دندان بکنند.»
مظفرالدین شاه فرمود: «آیا این طور کشتن موفق شرع است و آیا قانون اسلام اجازه میدهد که این طور کسی را به قتل رسانند؟ جناب آقا شیخ محمدرضا مجتهد که حاضر بود گفت: «این طور کشتن را قانون اسلام اجازه نداده است.» چون مقصود شاهِ جوان طفره از کشتن بود. جناب آقا شیخ محمدرضا ملتفت شده با شاه همراهی میکرد، ولی شیخ محمدحسن شریعتمدار یا ملتفت نشده یا به غرضی دیگر اصرار به کشتن میرزا رضا کرد تا شاه متغییر شده رو کرد به میرزا علی اصغر خان امین السلطان ملقب به اتابک و فرمود: «فردا بدهید سر این پسره را ببرند.»
روز سه شنبه اول ربیع الاول، اتابک از صاحبقرانیه به شهر آمد. به دستور او میرزا رضا را در باغ گلستان حاضر کردند و چند نفر از شاهزادگان و رجال من جمله فرمانفرما، مخبرالدوله، مشیرالدوله، سردار اکرم و نظمالدوله برای آخرین بار او را مورد بازجویی قرار دادند. غرض اتابک از این کار، رفع تمام شبهاتی بود که درباره احتمال اطلاع قبلی او از قتل شاه، در پارهای محافل شایع شده بود.
میرزا رضا در بازجویی واپسین بار هم شرحی از مظالم نامردیهای کامران میرزا و وکیلالدوله را برای آن چند نفر بازگو کرد، در این گفت و گو میرزا رضا رو به نظمالدوله کرد و گفت: «تو عجب پست فطرت بیشرفی هستی. به جمیع مقدسات قسم خوردی که مرا شکنجه نخواهید کرد، خوب حالا دیگر فرقی ندارد.»
حلقه دار
نیمه شب سهشنبه در میدان مشق، داری بر پا شد. میرزا رضا را شامگاه دوشنبه به سربازخانهای که مجاور میدان بود بردند. سحرگاه او را بیرون آوردند. سربازها دو ردیف، تفنگ در دست، اطراف چوبهدار حلقه زده و جمع زیادی از مردم برای تماشا در اطراف این حلقه گرد آمده بودند.
میرزا رضا سراسر شب را به دعا و نماز گذراند. تمام تقاضای او را در شب قبل از اعدام انجام دادند. ولی وقتی تقاضا کرد قرآن به وی داده شود این تقاضایش را رد کردند. هر آینه قرآن به دست میگرفت دیگر نمیتوانستند آن را از دست وی بگیرند و دستش را ببندند.
ولادیمیر کاساکوفسکی فرمانده بریگارد قزاق ایران نوشت: «میرزا را با پیراهن و شلوار نازکی، دست بسته برون آوردند. او میخواست خود را شجاع و خونسرد وانمود کند، ولی چون چشمش به دار افتاد ظاهرا روحیهاش سست شد ولی باز هم آن اندازه قوت قلب داشت تا بگوید: «مردم بدانید که من بابی نیستم و مسلمان خالص هستم.» و شروع کرد به ادای شهادتین. سپس گفت: «این چوبه دار را به یادگار نگه دارید. من آخرین نفر نیستم.»
وقتی میرزا رضا را بالا کشیدند، سربازان حاضر به شدت بر طبل میکوفتند و صدای طبل در تمام مدت اجرای مراسم اعدام، ادامه داشت.
جسد، تمام روز چهارشنبه و پنجشنبه آویخته ماند. در ساعت ۹ شب پنجشنبه جسد را از دار پایین آورده و به گورستان حسنآباد که در حاشیه شهر بود بردند و دفن کردند.
قبرستان حسنآباد اولین قبرستان شهر بود که با فاصله کمی خارج از تهران قرار داشت.
نصرالله حدادی در کتاب طهران قدیم نوشت: «میرزا یوسف آشتیانی مستوفیالممالک اراضی بالادست محله سنگلج را تا فاصله بالای آب کرج - بلوار کشاورز فعلی - در تیول خود داشت. او بخشی از آن را به پسرش «حسن» بخشید و باغ بزرگی در آن ساخت و رفته رفته حسنآباد نام گرفت.
... در مجاورت باغ و قبرستان خیابان و میدانی قرار داشت که حسنآباد نام گرفت. باغ حسن مستوفیالممالک و قبرستان حسنآباد در ضلع شمالغرب میدان قرار داشت.
... قبرستان حسنآباد در دورهای - تابستان ۱۲۷۱ - که مرض وبا در تهران شیوع یافت، مملو از جنازه شد.»
ظهیرالدوله در خاطراتش نوشت: «از غرائب این بود که چشمهای میرزا رضا پوشیده بود حال آنکه کسی را که خفه میکنند لابد چشمهایش بیرون میآید. صورتش هم هیچ تغییر نکرده بود. رنگ خفگی نداشت یعنی سیاه نشده بود. فقط پاهایش کبود شده بود یا آن که چرک و کثافت زمان حبس بود. ریش و موی سرش بلند شده بود. گاهی که موج هوا آهسته جنازه او را حرکت میداد، به طور غریبی، به آرامی رویش از طرفی به طرفی بر میگشت.
شاید هم تأخیر در اعدام میرزا رضا به واسطه تصادف با ماههای محرم و صفر بود و مظفرالدین شاه به رعایت اعتقادات مذهبی اعدام میرزا رضا را به بعد از سپری شدن این ماهها موکول کرد.
۳۰ ام شهریور ۱۲۷۵ که چهلمین روز اعدام میرزا رضا بود، در نزدیکی خانه حاج شیخ هادی نجمآبادی چهلم میرزا رضا برگزار شد. در این مراسم شیخ نجمآبادی، میرزا حسن کرمانی و شیخ محمدعلی دزفولی و بعضی از آشنایان شیخ هادی حضور داشتند.
اولین سالگرد درگذشت میرزا رضا را نیز حاج شیخ هادی نجمآبادی گرفت. او از امینالدوله دعوت کرد و مجلسی گذاشت که حاضرین آن سه نفر بودند. شخص شیخ، امینالدوله و یکی از محارم شیخ هادی. طعام آن مجلس را خودِ شیخ شخصا پخت و حاضرین برای مرحوم میرزا رضا کرمانی طلب رحمت و مغفرت کردند.
منبع: ایسنا