ادای محبت و احترام به سیدالشهدا از دیرباز تا کنون همانند دریای بزرگی جریان دارد که افراد بسیاری را برای یک هدف مشترک یعنی مدح و بیان محبت به امام حسین (ع) و بازگوی مصائب کربلا دور یکدیگر همچون مشعلی جمع کرده است.
آنقدر تشنه ماند كه آب از سرش گذشت
با چكمه يك نفر ز روي پيكرش گذشت
وقتي برادرم به زمين خورد اي خدا
افتادم و سرم به زمين خورد اي خدا
ناله زدم كه اي پسر مادرم بيا
هفتاد و دومين تلفات حرم بيا
پاشو بيا حسين كه دارند ميرسند
از دور چند اسب سوارند ميرسند
اصلاً چرا غم علي اكبر تو را نكشت؟
تير آنقدر زدند شدي مثل خارپشت
از هولِ جايزه چقدر دستپاچه بود
سر را بريد و جاي سرت خنجرش گذاشت
شاعر: حامد خاکی
-------------------------------------------------
چگونه از چه طریقی بریده شد سر تو ؟
که اینچنین شده ریشه به ریشه حنجر تو
چگونه از دلش آمد سر از قفا ببرد؟
کسی که شد سبب گریه های خواهر تو
همان که کلب سیاهی شد و تنش لرزید
پس از شنیدن واویلتای مادر تو
تو پیرهن به تنت بود رفتی از خیمه
چرا برهنه شده پیکر مطهر تو ؟
چقدر نیزه برای تبرک آقاجان
دخیل بسته شده بر ضریح پیکر تو
تو سید الشهدایی، برای اینکه نشد
کسی به غربت و مظلومیت برابر تو
شاعر: محسن مهدوی
------------------------------------------
با نيزه روي زخم تو مرهم گذاشتند
جسم تو را به خاك چه در هم گذاشتند
من مانده ام چگونه ببوسم تن تو را
بس نيزه پشت نيزه و بر هم گذاشتند
بر سينه ات نمونه ي هرچه سلاح هست !
شمشير و سنگ و تير سه پر هم گذاشتند
هم داغ اكبر تو و هم سوز تشنگي
اصلا مگر برات جگر هم گذاشتند
آمد ز من رقيه سراغ تو را گرفت
پرسيد كه : براي تو سر هم گذاشتند ؟
در كيسه هايشان پر سر بود و روسري
هر آنچه بود زيور و زر هم گذاشتند
شاعر: رضا رسول زاده
--------------------------------------------
در قتلگاهت آمدم و سر نداشتی
یک جای سالمی تو به پیکر نداشتی
دیدم تو را چه دیدنی ای پاره ی دلم
حتی لباس کهنه ای در بر نداشتی
جز روی حنجری که همه بوسه اش زدند
جایی برای بوسه ی خنجر نداشتی؟
زینب بمیرد این همه خونی نبیندت
خواهر شود فدای تو یاور نداشتی؟
ته مانده های پیرهنت هم ربوده شد
چیزی برای غارت لشکر نداشتی
ای وای سینه ی تو پر از جای پا شده
یکی دو تا که ارث ز مادر نداشتی
بی کس شدی ز پشت سرت نیزه خورده ای
حق می دهم حسین، برادر نداشتی
شاعر: رضا رسول زاده
-----------------------------------------
بلند مرتبه شاهی و پیکرت افتاد
همینکه پیکرت افتاد خواهرت افتاد
تو نیزه خوردي و یکمرتبه زمین خوردي
هزار مرتبه زینب، برابرت افتاد
همینکه از طرف جمعیعت دوتا چکمه
رسید اول گودال، مادرت افتاد
تو را به خاطر درهم چه درهمت کردند
چنانکه شرح تن تو به آخرت افتاد
ولی به جان خودت خواهرت مقصر نیست
درآن شلوغی اگر بارها سرت افتاد
خبر رسید که انگشتر تو را بردند
میان راه، النگوي دخترت افتاد
کنارخیمه رسیده است لشگرکوفه
و خواهرتو به یاد برادرت افتاد
شاعر: علي اكبر لطيفيان
-------------------------------------
گفتم اگر سرت نبود پیکر تو هست
مادر اگر که نیست ولی خواهر تو هست
اما چه پیکری که چه راحت بلند شد
دیدم که عضوهات به یک نقطه بند شد
روی زمین به فاصله افتاده پیکرت
حتما به دست حرمله افتاده پیکرت
صحبت به سمت نیزه کنم یا به قتله گاه
رویم کدام سوی کنم شاه بی سپاه
تا صبح روی خاک پر از رد پا شوی
ترسم که با نسیم سحر جا به جا شوی
حلق تو را همینکه سر نیزه دوختند
قیمت گذاشتند و پس از ان فروختند
دعوا سر تو شدت سختی گرفته است
ما بینشان رقابت سختی گرفته است
معلوم میشود چقدر بد شکسته ای
از نیزه ای به نیزه دیگر نشسته ای
آواز سنگ هر چقدر رنج اور است
اما صدای نعلِ نویِ اسب بدتر است
ترکیب عضوهای تو را بخش میکنند
این اسب ها حسینِ مرا پخش میکنند
شاعر: حسن کردی
------------------------------------------
آه از آن روز که جان از تن خواهر می رفت
سنگ ها بال زنان سوی برادر می رفت
آسمان ها و زمین داشت به هم می پیچید
سمت گودال کسی دست به خنجر می رفت
ساعتی بعد که آتش به حرم بر پا شد
همه سر ها به روی نیزه ي لشگر می رفت
خیمه تاراج شد و هر طرفی دست به دست
بین گهواره ی خالی دل مادر می رفت
از یتیمان حرم نیز غنیمت بردند
گوشواره که نه گیسو پی معجر می رفت
نیمه شب با عجله داشت خبر را میبرد
یک نفر در طمع جایزه با سر می رفت
شاعر: علي صالحي
-----------------------------------------------
خبری نیست از تو و کفنت
یوسف من کجاست پیرُهنت
یادگاری ز جنگ حک شده است
مُهری از سمِّ اسب روی تنت
تا خود حشر بر سنان لعنت
که فرو کرده نیزه در دهنت
پیرمردان ناتوان حتّی
با عصا می زدند بر بدنت
همه جا را سیاه می دیدی
به فدای نفس نفس زدنت
استخوان های سینه ی تو شکست
شمر وقتی که روی سینه نشست
آینه بودی و ترک خوردی
از همه بی هوا کتک خوردی
قتلگاهت نگو که غوغا بود
سر پیراهن تو دعوا بود
کاش مادر نبود در گودال
از بد روزگار امّا بود
شاعر: مهدی پورپاک
------------------------------------------
اي آيه هاي فجرِ من از آسمان بگو
از زخمِ بي شماره ات اي بي نشان بگو
معراجِ ارجعي تو در خون چه سان گذشت
در ازدحامِ آن همه تيغ و سنان بگو
من شرح مي دهم غمِ تاراجِ خيمه را
از خنجرِ شقاوت و اين ساربان بگو
سرداده اند قهقه وقتي كه خواندمت
از حنجرِ شكسته ات اين بار جان بگو
دارند مي برند در اين عصرِ بدرقه
پشتِ سرِ مسافرِ كوفه اذان بگو
اوّل زنِ اسيرِ بني هاشمي شدم
تا انتهاي رفتنِ در ريسمان بگو
عباسِ غيرتي من از نيزه پاسخي
بر طعنه هاي حرمله ي بد دهان بگو
قامت ببند و ماهِ شب تارِ من بمان
در كوچه هاي زجر هوادارِ من بمان
اشكِ فراق چشمِ ترم را گرفته است
خنجر كشيده غم جگرم را گرفته است
از تو بگو چگونه خداحافظي كنم؟
بُغضي گلويِ نوحه گرم را گرفته است
ترسم كه پاي دختر تو لِه شود در اين
زنجيرها كه پاي حرم را گرفته است
از خيمه هاي سوخته هر قدر مانده است
چادر كه رفته روي سرم را گرفته است
تا چشمِ پاسبانِ وِقارم ز حدقه ريخت
هر چشمِ هَرزه دوو و برم را گرفته است
نيزه ز نبشِ قبرِ كسي حرف مي زند
ناله وجودِ شعله ورم را گرفته است
هفده سرِ به نيزه مرا اوج مي دهد
حالا كه كعبِ نيزه پَرم را گرفته است
اينان كه دورِ آينه ديوار مي كِشند
از تازيانه ها چقدر كار مي كِشند
شاعر: عليرضا شريف
از تازيانه ها چقدر كار مي كِشند
همه شعرها زیبا بودند