ترس و واهمه فراوان از مواجهه با مشکلات و چالش‌هایی که در برابر هر حکومت‌گری ظاهر می‌شود، در زمره خصال پهلوی‌دوم به شمار می‌رفت.

روایت‌هایی که اطرافیان یک شخصیت تاریخی از محمدرضا پهلوی ارائه می‌کنند، می‌تواند تسهیلگر شناخت شخصیت وی باشد. خوشبختانه برخی از نزدیکان محمدرضا پهلوی، چنین کرده و راه را بر روان‌شناسی وی هموار ساخته‌اند. مقال پی آمده درصدد است با استناد به برخی از این متون، خواننده را به منش پهلوی‌دوم نزدیک سازد. امید آنکه تاریخ‌پژوهان و عموم علاقه‌مندان را مفید و مقبول آید. 

 ارنست پرون خطاب به شاه: ارزش نداری که من با تو صحبت کنم!

وابستگی محمدرضا پهلوی به سیاست‌های انگلستان و تأثیر‌پذیری و انفعال گسترده در برابر آن، از جمله خصالی است که جمله معاشران وی گزارش کرده‌اند. این امر، اما کاملاً طبیعی می‌نماید، چه اینکه او و پدرش، با اراده و موافقت دولت انگلیس به سلطنت رسیدند و در تعامل باهم، آنان به حیات سیاسی خویش تداوم بخشیدند. حسین فردوست، دوست صمیمی شاه کرنش پهلوی‌دوم نسبت به ارنست پرون (از وابستگان به سیاست انگلیس) را اینگونه توصیف کرده است:

«دامنه دستورات پرون، همه عرصه‌ها را فرا می‌گرفت. اشخاص مهمی که در مراجع قضایی تحت تعقیب بودند (در رده‌های وکیل، وزیر و امثالهم)، گاه پرون خواستار راکد شدن و توقف پرونده‌های‌شان می‌شد. در انتصابات مداخله جدی داشت و کار به جایی کشیده بود که دیگر برای عزل یا نصب یک مدیر کل، به محمدرضا احتیاج نداشت و رأساً انجام می‌داد و تنها برای انتخاب وزرا یا تحمیل نمایندگان مجلس، به محمدرضا مراجعه می‌کرد و تحقیقاً همه نظراتش برآورده می‌شد. پرون در صحبت‌های خصوصی با محمدرضا و نیز در صحبت‌هایی که من حضور داشتم، به وضوح نظرات انگلیسی‌ها را می‌گفت. او عموماً جزئیات را به من می‌گفت تا به محمدرضا بگویم. مثلاً می‌گفت: من به سفارت مراجعه کردم و چنین نظراتی دارند که باید اجرا شود، نظر آن‌ها چنین است، این‌ها را به محمدرضا بگو... گاه که نظرات سفارت از طریق پرون و با واسطه من به محمدرضا گفته می‌شد و پذیرش آن برایش ثقیل بود، در چنین مواردی یک حالت انفعال و تمکین در او مشاهده می‌کردم. این حالت انفعال تا رفتن محمدرضا از ایران، در او وجود داشت. هرگاه محمدرضا مسئله‌ای را نمی‌پذیرفت، پرون آمرانه و با حالت تحکم به من مطالبی را می‌گفت تا به او بگویم و جملاتی از این قبیل را به کار می‌برد: من می‌خواهم این کار بشود!... پرون گاه حتی در حضور من نیز با محمدرضا با چنین لحنی صحبت می‌کرد و اگر او موردی را نمی‌پذیرفت، می‌گفت: باید بکنی، وگرنه نتایج آن را خواهی دید!... محمدرضا برای اینکه از شر پرون خلاص شود یا برای اینکه توهین بیشتری نشنود، می‌پذیرفت و به رغم این توهین‌ها، همواره در مقابل پرون حالت تسلیم داشت. رفتار پرون با محمدرضا، بی‌پروا و بسیار زننده شده بود. گاه با همین صراحت به محمدرضا می‌گفت: تو ارزش نداری که من با تو صحبت کنم! اوایل من انتظار داشتم که محمدرضا در مقابل چنین توهینی خجالت بکشد و دستور دهد او را سوار هواپیما کنند و به سوئیس بفرستند، ولی با تعجب می‌دیدم که محمدرضا سکوت می‌کرد و گاه تنها چند روزی قهر می‌نمود! این تمکین و تحمل را باید به حساب ذلت روحی محمدرضا گذارد و او به راحتی این ذلت را پذیرفته بود. من گاه خود را با محمدرضا مقایسه می‌کردم و به خود می‌گفتم اگر به جای محمدرضا بودم، با یک دستور که: از اتاق برو بیرون و دیگر نبینمت، خود را از شر پرون خلاص می‌کردم، ولی محمدرضا چنین نمی‌کرد...». 

 در امریکا مزرعه می‌خرم و کشاورزی می‌کنم!

ترس و واهمه فراوان از مواجهه با مشکلات و چالش‌هایی که در برابر هر حکومتگری ظاهر می‌شود، در زمره خصال پهلوی‌دوم به شمار می‌رفت. وی در ماجرای عزل مصدق و انتصاب زاهدی، به رغم اینکه مقدمات قانونی آن مهیا شده بود، از کشور فرار کرد و ابتدا به بغداد و سپس به رم رفت. او حتی پس از دریافت خبر موفقیت کودتای ۲۸ مرداد نیز از بازگشت به ایران بیمناک بود! ثریا اسفندیاری بختیاری دومین همسر شاه، از تصمیم وی به اقامت در امریکا و کشاورزی در آن کشور، پس از فرار به رم خبر داده است:

«در طول این ماجرا، فرار ما از ایران به صورت جنجالی‌ترین خبر روز درآمده بود. در فرودگاه رم، نماینده رسمی دولت ایتالیا و صد‌ها خبرنگار و عکاس به استقبال ما آمده بودند، اما هر چه چشم انداختیم از نظام نوری، سفیر ایران- که دو سال پیش از این ریاست تشریفات عقدکنان ما را به عهده داشت- اثری ندیدیم. معلوم شد نوری برای خوش‌خدمتی به مصدق، ترجیح داده برحسب اتفاق به کنار دریا برود! این قبیل قضایا، دنباله پیدا کرد. به عنوان مثال، در رم اتومبیلی داشتم که با پول شخصی خودم آن را خریده بودم و در موقع مراجعت از آخرین سفرم به رم، کلید آن را به نظام نوری سپرده بودم، اما حالا از پس دادن کلید اتومبیلم خودداری می‌کردند و اگر بالاخره توانستم سوار اتومبیل خودم بشوم، فقط به این خاطر بود که یکی از کارمندان سفارتخانه، از دست زدن به سرقت به خاطر ملکه کشورش ابایی نداشت! برای اقامت در رم، هتل اکسلسیور را انتخاب کردیم و تمام روز سه‌شنبه ۱۶آگوست (۲۷مرداد) را به استراحت و درکردن خستگی آن سفر پردردسر اختصاص دادیم. شب رادیو خبر داد: دکتر فاطمی، وزیر امور خارجه مصدق طی تظاهراتی در تهران در نطقی تحریک‌آمیز پیشنهاد کرده است، تمام افراد خانواده پهلوی به دار کشیده شوند، رژیم جمهوری جایگزین رژیم سلطنتی شود و کابینه‌ای با شرکت توده‌ای‌ها تشکیل شود! در پایان تظاهرات، توده‌ای‌ها صد‌ها مغازه را غارت و به مدارس و ادارات دولتی حمله کردند و عکس‌های شاه را پایین کشیدند و آتش زدند. توده‌ای‌ها حتی مجسمه‌های رضاشاه را پایین آورده و مقبره او را به لجن کشیده بودند! با شنیدن این خبر‌ها حتی من امیدوار هم، امیدم را از دست دادم و شاه مرا به مشورت طلبید که برای زندگی آینده‌مان برنامه‌ای بریزیم. به من گفت: ما باید از این به بعد یک قدری امساک کنیم، چون من پول زیادی ندارم، با این پول شاید فقط بتوانیم یک مزرعه بخریم. پرسیدم تصمیم دارید کجا برویم؟ جواب داد: شاید به امریکا، مادرم و شمس آنجا هستند، امیدوارم برادرانم هم بتوانند از ایران خارج شوند و پیش ما بیایند. پرسیدم: پس تصمیم‌تان این است که همه باهم زندگی کنیم؟ جواب شاه این بود: اینطوری می‌توانیم حتی‌المقدور صرفه‌جویی کنیم. بعد از اینکه از او پرسیدم آیا پولی که دارد برای زندگی ما کافی است؟ مداد را برداشت و به دنبال محاسبه‌ای مختصر و کمی تفکر گفت: برای خود ما کافی است، اما افراد خانواده ما بیشتر از ۲۰نفر هستند، به همین دلیل است تصمیم دارم یک مزرعه بخرم. به این ترتیب برادرانم هم می‌توانند همت کنند و معاش خانواده‌شان را تأمین کنند. من نمی‌دانم شاه در این نوع زندگی جدیدی که در نظر داشت، واقعاً خوشبخت می‌شد یا نه، ولی به هر صورت سرنوشت چیزی جز این رقم زده بود...». 

 افسردگی عمیق در واپسین سالیان سلطنت

داستان شاه در فرار دوم، اما بس شنیدنی‌تر و تراژیک‌تر می‌نمود. وی در دوران آوارگی، به «یهودی سرگردان» شباهت و لقب یافت! اغلب قدرت‌هایی که در دوران سلطنت به محمدرضا پهلوی نزدیک بودند، دروازه‌های خویش را به روی او بستند و از پناه دادن به وی سر باز زدند. اردشیر زاهدی داماد سابق پهلوی‌دوم که در این دوره با وی همراه و برای پذیرش او با امریکا در رایزنی بود، در این باره می‌گوید:

«من ۲۵ سال تمام، به انحای مختلف در کنار شاه بودم. من هم داماد شاه بودم و هم دوست صمیمی او. شاید کمتر مورد مشابهی را بتوان یافت که یک نفر داماد حتی پس از جدایی و طلاق از همسرش، همچنان دوست صمیمی پدر همسرش باقی بماند. شاه آدم باهوشی بود، اما متأسفانه ضعف کاراکتر داشت و اصلاً به درد موقعیت‌های مشکل و مواقع اضطراری نمی‌خورد. او پادشاهی بود که برای مواقع آرامش ساخته شده بود. به محض آنکه مشکلی پیش می‌آمد، خودش را می‌باخت و سلسله اعصابش در هم می‌ریخت. دوست ندارم اکنون که او در این دنیا نیست و نمی‌تواند پاسخگو باشد، این حرف‌ها را بزنم، اما باید بگویم که در جریان حوادث ۲۵ تا ۲۸ مرداد ماه سال ۱۳۳۲ هم خود را به کلی باخته بود و به همین خاطر از کشور خارج شد. هر وقت باهم تنها می‌شدیم، می‌گفت: اگر مرا آزاد گذاشته بودند، ترجیح می‌دادم در امریکا یک مزرعه بزرگ می‌خریدم و کشاورزی می‌کردم!... اشکال دیگر اعلیحضرت این بود که به اطرافیانش اعتماد بی‌مورد داشت و حرف‌های دروغ اشخاص متملق و چاپلوس را می‌پذیرفت. تقریباً ۲۰ روز قبل از رفتن (آیت‌الله) خمینی به ایران، آقای پاکروان، رئیس اسبق ساواک به من اطلاع داد که شاه می‌خواهد مملکت را ترک کند. او با اصرار از من می‌خواست تا شاه را تشویق به ماندن در ایران کنم و می‌گفت: اگر شاه برود، ارتش ماجرای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را تکرار نخواهد کرد. من این مطلب را به شاه گفتم و او گفت: ارتش؟ ارتش ممکن نیست به من خیانت کند! بعد که در خارج شنید قره‌باغی اعلامیه بی‌طرفی ارتش را امضا کرده است، فوق‌العاده عصبانی شد و تا مدتی قره‌باغی را فحش می‌داد! یک جمله شاه، هرگز از یادم نمی‌رود. زمانی که در دنیا سرگردان شده بود و می‌کوشید برای عمل جراحی و معالجه به امریکا بیاید و واشینگتن او را راه نمی‌داد، در تماس تلفنی به من گفت: اردشیر جان! در این دنیای بزرگ آیا جایی برای پناه دادن من پیدا نمی‌شود؟ محمدرضا شاه در سال‌های پایان سلطنت خود، عمیقاً دچار افسردگی بود. چه کسی را در دنیا سراغ دارید که از ابتلای خود به بیماری کشنده سرطان مطلع باشد و دارو‌های مخصوص بیماران سرطانی را مصرف کند و دچار افسردگی نشود؟ او در دو سال آخر حکومت خود، به هیچ چیز علاقه و توجه نشان نمی‌داد و حتی خانم گیلدا آزاد (طلا) دوست دختر مورد علاقه‌اش را هم ترک کرده بود. مشکل دیگر اعلیحضرت، بهادادن زیاد ایشان به زنان بود و به طور عجیبی از زنان حرف‌شنوی داشت. متأسفانه نفوذ شهبانو فرح روی ایشان و تصمیمات زنانه‌ای که شهبانو تحت تأثیر دوستان و فامیل خود می‌گرفتند، بزرگ‌ترین لطمات را بر سلطنت شاه وارد آورد. وی تا آخرین روز حیات، رضا قطبی را لعن و نفرین می‌کرد و می‌گفت: آن نطق کذایی را قطبی نوشت و به دست من داد تا بخوانم! اشاره ایشان به آن نطق معروف بود که مردم اسم آن را غلط کردم گذاشته بودند و شاه را به خاطر آن تحقیر می‌کردند...». 

 اعلیحضرت عریضه انتقادی مرا پاره فرمودند!

امیراسدالله علم وزیر دربار شاه، در عداد نزدیک‌ترین افراد به وی قلمداد می‌شد. او علاوه بر انجام وظایف رسمی خویش، مشکلات و نیاز‌های خصوصی پهلوی‌دوم را نیز برطرف می‌کرد! علم در یادداشت‌هایی که دور از چشم مخدوم خویش به نگارش درآورد، بار‌ها نسبت به کارآمدی و دوام سلطنت موروثی ابراز تردید کرده است. او در روزنگاشت ۲۵ دی ۱۳۵۵ اعلام می‌دارد که شاه نامه انتقادی‌اش درباره مسائل جاری کشور را پاره کرده است:

«اما بعد به عرض رساندم که گرفتاری این است که ممکن است دشمن به خطوط داخلی ما رخنه کرده باشد، یعنی عدم‌رضایت بی‌جهت مردم که دستی‌دستی تراشیده‌ایم، جز رخنه دشمن به صفوف داخلی ما نیست. وگرنه چطور در کشوری که پیشرفته‌ترین قوانین اجتماعی را دارد و تحصیل و بهداشت مجانی و حتی یک وعده غذای مجانی به محصلان مدارس داده می‌شود و تحصیلات در همه ردیف‌ها مجانی است، این همه عدم‌رضایت بر سر هیچ و پوچ به وجود آمده باشد؟ یعنی نبودن برق و ساعات ممتد خاموشی در پایتخت و ولایات، خوابیدن و ضرر هنگفت صنایع به علت نبودن برق، خرابی تلفن، نبودن خواربار (جز نان)، بی‌اعتنایی به درخواست‌های مردم، مقررات خلق‌الساعه، گرانی نرخ‌ها و ... و ... این را یا یک گروه دشمن در داخل ما به وجود آورده‌اند یا ندانم‌کاری و بی‌لیاقتی دولت. به گور پدر دولت لعنت که من خود آن‌ها را اعضای سیا و ... می‌دانم که خودبه‌خود در صف دشمن است. این همه پول را هدر دادیم که با یک حرکت عربستان سعودی مات شدیم و الان درد بی‌پولی داریم و باید کمربند‌ها را ببندیم. این‌ها نفوذ دشمن، در داخل صفوف ماست. از لحاظ غلامی و بندگی عرض می‌کنم و پیشنهاد می‌کنم که شاهنشاه این پدرسوخته‌ها را به عنوان خائن یا بی‌لیاقت به زندان بیندازید که مردم لااقل نفسی بکشند. عرض کردم:

با رعیت صلح کن، از کید خصم ایمن نشین

زان که شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است

عرض کردم در این راه‌ها قدری بجنبیم و قدری تغییر جهت بدهیم، چنانکه در فرمایشات دیشب همایونی منعکس است... با ترس و لرز عریضه را بستم...، ولی حدس می‌زدم به جای اینکه همه‌روزه یا اغلب عریضه‌های مرا پس بفرستند، این عریضه را پاره خواهند فرمود. همینطور هم شده بود و [همایون]بهادری معاون دربار که کار‌های جاری و این عریضه را برد، تعجب کرده بود. بسیار حیف شد که عریضه را پاره فرمودند. ناچار این خلاصه را نوشتم...». 

 بستر‌های روانی کنش و واکنش‌های شاه

بی‌تردید ظرفیت‌های شخصی و تربیت‌های دوران کودکی و نوجوانی، از جمله نکاتی است که نهایتاً در شکل‌گیری شخصیت هر فرد، خود را نمایان می‌سازد. رفتار شاه در دوران سلطنت نیز از این امر مستثنی نیست و محصول ناتوانی‌های ذاتی و تجربیات وی در گذشته است. حسن فراهانی، پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، این مقوله را به ترتیب پی آمده تبیین کرده است:

«حسین فردوست در مورد استعداد شاه چنین می‌نویسد: محمدرضا در ریاضیات بسیار ضعیف بود، اصولاً حوصله فکر کردن نداشت. او از همان کودکی، اهل تفکر عمیق و همه‌جانبه نبود. زود خسته می‌شد و بیشتر علاقه داشت پیشنهادات را بپذیرد، چون قبول پیشنهاد زحمتی نداشت... گفته فردوست نشان می‌دهد که محمدرضا ابزار تفکر را به دست نیاورده بود و این ناشی از همان عامل خشونت و فشار‌های روحی رضاخان بر محمدرضا بود. اصولاً هنگامی که قدرت استدلال در فرد ضعیف باشد، او بیشتر تمایل به مسائل کمی دارد. شرایط محیطی و تربیتی فرد، او را از ذهنیت کمّی به کیفی و از تخیل به استدلال سوق می‌دهد. محمدرضا در مرحله کمّی باقی ماند و بیشتر سعی می‌کرد خود را در این مراحل نشان دهد، به همین دلیل به ورزش روی آورد، آن هم نه برای سلامت و تناسب اندام، بلکه برای بالا بردن قدرت جسمی خود. محمدرضا با این نگرش، نابالغی خود را به اثبات می‌رساند. کسی که قرار است در آینده کشوری را اداره کند، بیشتر در ظواهر و اشکال باقی مانده بود. چنین نگرشی در ۳۷ سال سلطنت او، به چشم می‎خورد. همچنین علم در خاطرات خود آورده است: شاه از هر چه مطالعه است، متنفر است!... از مهم‎ترین علائم آسیب‌پذیری ساختار‌های هوشی این است که بیمار قدرت تجرید و تعمیم را از دست می‌دهد و اضطراب و ناامنی، وجود او را فرامی‌گیرد و نابالغ می‌ماند. هر یک از مراحل ساختار‌های هوشی به فرد کمک می‌کند از جنبه‌های تخیلی به منطق روی آورد و قدرت استدلال را در او زنده کند. دادوستد ساختار‌های هوشی از مراحل پایین به بالا و نتیجه‌گیری از سوی مرحله نهایی هوشی باعث می‌شود که فرد بتواند قدرت تجرید و تعمیم را از طریق برداشت‌های خود از محیط داشته باشد، اما هنگامی که فردی در شرایط تربیتی سخت و خشن قرار می‌گیرد، تخیل در او به قدرت اولیه خود باقی می‌ماند و به بلوغ مورد نظر نمی‌رسد. انواع مختلفی از ناهنجاری‌های روانی، مانند خود بزرگ‌بینی و تخیل افراطی، ترس، اضطراب، ناامنی شدید، اختلالات جنسی، سوءتغذیه و افراط و تفریط در خواب، حالاتی است که فرد دچار آن می‌شود. شرایط تربیتی و محیطی، نقش بسیار زیادی در طی کردن مراحل هوشی در جهت درست یا غلط آن ایفا می‌کند...».

منبع: روزنامه جوان

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
احمدی
۰۸:۲۵ ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
این شخص گماشه انگلیس و آمریکا و ترسو را یه سری افراد جامعه قهرمانشان کرده اند!