
عصر یکی از روزهای زمستانی است و هوای شهر پر از غم است، هنوز مردم خاطره آن روز سخت را فراموش نکرده اند؛ همان روزی که اندوه از دست دادن همسر و فرزند و خواهر و برادر وپدردل مردم شهر را رنجاند، روزی که تمام شهر گریان شد.
از خیابانهای اصلی شهر میگذرم، کم کم نوع هوا تغییر میکند وجود ذرات خاک در تنفسم را حس میکنم برای امنیت بیشتر برادرزاده ام را به عنوان راننده آورده ام خودرو در دست اندازهای کوچه پس کوچههای خاکی دچار مشکل میشود مجبور میشویم با سرعت بسیار کم به راه ادامه دهیم.
کوچههای نامنظم، نبود تفکیک در کوچهها، رنگ و روی فقیرانه منطقه و وجود بچههایی با سر و روی خاکی دلچسب نیست، کمی جلوتر راهنمایمان که یکی از اهالی محل است را میبینم و به منزل شهید میلاد شادکام از شهدای دانش آموز حادثه تروریستی ۱۳ دی ماه ۱۴۰۲ کرمان میرویم.
ورودی خانه خاکی و فقیرانه است از یک تکه زمین خاکی میگذریم و به دو اتاق کوچک در انتهای زمین خاکی هدایت میشویم، پدر میلاد و یکی از اقوام که بعدا متوجه میشوم وی نیز همسرش را در این حادثه از دست داده را میبینم، در سکوتی وحشتناک مجبورم چایی که برایم آورده اند را بخورم.
سرصحبت را که باز می کنم مادر بیشتر پاسخگوست تا پدر، از شنیدن خبر تلخ شهادت پسرش که تلفنی توسط دخترمجروحش داده میشود تا حیرانی اش در بیمارستانها برای پیدا کردن جنازه پسرکش این داستانهای غم انگیز یک طرف و دستهای خونی که بین جنازههای ناشناس پیکر پسرکش را میجسته یک طرف آزارم میدهد.
بنظرنمی رسد بیش از ۵۰ سال داشته باشد چند کاغذ را جلوی رویم میگذارد و میگوید: ببین این نامهای است که همان روز صبح میلاد به دستم داد تبریک به مناسبت روز مادر همراه با یک شعر، زل میزند به کاغذ و گویا آن صحنه برایش تکرار میشود، بغض می کند.
چهره پدر، اما حالا دربهتی عجیب فرو رفته میپرسم چکاره هستید؟ میگوید کارگری و بنایی میکردم از چند سال قبل که از داربست زمین خوردم کمرم درد میکند و کمتر کار میکنم. حالا دو پسرجوان خانواده نان آور خانه هستند.
مادرمی گوید: میلاد خوش قدم بود برایمان قبل از تولدش یک بارداری منجر به سقط داشتم، اما وقتی پسرم را باردارشدم زمین این خانه را خریدیم، آن موقع ما راین زندگی میکردیم.
در همین حین تنها دختر خانواده که بدنش پر از ترکش های آن حمله تروریستی است در اتاق کناری بیدار شده است، اتاقی که بسیارکوچک است با کلی وسایل که با نظم این دخترچیده شده اند، حالا مهدیه مجروح است و توان حرکت زیادی ندارد، کنار بسترش که مینشینم دختر زیبا و خوش صحبتی میبینم که خاطره آن روز را برایم تعریف میکند، یک ترکش درست کنار بینی و نزدیک چشمش خورده و از من میخواهد از او عکس نگیرم و من اطاعت میکنم.
مهدیه شادکام میگوید: به میلاد گفته بودم و چون قول داده بودم سالگرد حاجی را طبق روال چندسال قبل به گلزار میرویم خودش را آماده کرده بود به دوستانش زنگ زده بود که حتما بیایید، ولی دوستانش مریض شدند، ولی من و میلاد و طاها برادر کوچکترمان که اکنون در بیمارستان بستری است به همراه اکرم و زهرا (دو شهید حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان) روانه گلزار شدیم نزدیکهای ظهر بودیم رسیدیم کنار موکب ها.
مهدیه میگوید: یادم هست میلاد از من لباسهای نو و تمیزش را خواسته بود من هم که از بچگی این دو برادر را تر و خشک میکردم همیشه لباس مرتب و آماده داشتیم، به موکبها که رسیدیم گفت برویم کفش و دمپایی هایمان را واکس بزنیم و از من خواست از کفشهای تمیزمان عکس بگیرم.
بین گفتگو ناله میکند متوجه میشوم جای چندین ساچمهای که به بدنش خورده بخیه پاره شدهای وجود دارد که آزارش میدهد.
وی ادامه میدهد: بعد خاطره سفر مشهدشان را به یاد آورد گفت من و زهرا و اکرم باهم مشهد رفته بودیم و لباس و شلوار و پالتو خریده بودیم آن هم یک شکل! و همان روز ۱۳ دی هم لباسها را پوشیده بودیم.
از وی میپرسم میلاد سرمزار حاج قاسم چیزی نگفت، میگوید نه به رسم همیشه سنگ مزار حاج قاسم را بوسید و برگشتیم پایین نزدیکهای زیرگذر گنبد جبلیه بودیم که آن صدای وحشتناک بلند شد یادم هست بچهها ترسیده بودند برای جفت برادرهایم شربت زعفران از یکی موکبها گرفتم، خوردند و کمی ترس شان رفع شد و تصمیم گرفتیم به خانه برگردیم در نتیجه به سوی مسیر اتوبوسها رفتیم و با اتوبوس به کنار تخت دریایی قلی بیگ (محل انفجار دوم) رفتیم آنجا یادم هست ده دقیقهای معطل شدیم من درخواست اسنپ داده بودم، اما گویا ترافیک بود و خبری از اسنپ نبود بچهها خسته شده بودند همانجا کنار چمن ایستاده بودیم که احساس کردم زمین لرزید و ما به زمین افتادیم.
دهانش خشک شده است میدانم یادآوری این صحنه زجرش میدهد کمی آبمیوه تعارف میکنم، میگوید: وقتی هشیار شدم دیدم من کنار اکرم افتاده ام سر اکرم روی دست من است و پای زهرا روی پای من، کمی آن سوتر میلاد و طاها برادرکوچکم کنار هم افتاده بودند پیش خودم فکر کردم بیهوش شده ایم، اما صدای یکی از نظامیها را شنیدم که میگفت انفجار انفجار و من احساس میکردم بمب زیر سر من است هرچه اکرم را تکان دادم انگار خواب بود سرم را بالا گرفتم تمام بدن و لباس هایش سالم بود، زهرا نیز سالم بود فقط صدای جیغ زدن طاها آزارم میداد که میگفت مهدیه میلاد نفس نمیکشه یعنی مرده؟ و من از حضرت عباس خواستم قوتی به من بدهد که بتوانم برادرم را آرام کنم به زور بغلش کردم؛ در همین حین صحنه اطراف مان را دیدم دست و پای قطع شده و زن و بچههای خونین.
یک نفر ما را سوار ماشین کرد که به بیمارستان ببرد فقط لباس شخصی داشت، اما صدای بیسیم را میشنیدم تمام دست و صورتم خونی بود و طاها از دیدنم وحشت زده جیغ میزد بدنم میسوخت و تمام در و دیوار خودروی آن مرد را خونین کرده بودیم، هرکس بود خدا خیرش بدهد به بیمارستان که رسیدیم خودم مشخصات مان را گفتم و بعد از حال رفتم.
مهدیه شادکام حدود ۸ روز بستری و تحت درمان بود حداقل ۱۰ ساچمه به بدنش خورده، و چندین مرتبه برای بخیه و جای جراحت ها و شکستگی های بدنش به دکترهای مختلف مراجعه کرده خودش میگوید ۴ تا لباس روی هم پوشیده بودم و شاید دلیل نجاتم همین بود و بعد بغض میکند و میگوید من بدن زهرا و اکرم را دیدم هر دوتا سالم و فقط گویا خواب بودند.
خاطرات سه نفره مشهد را مرور میکند و میگوید اینقدر مشهد امام رضا خوش گذشت قرار بود چند روز بعد نیز مجددا برویم.
همسر اکرم شادکام که با خانواده میلاد فامیل هستند نیز درباره خانمش میگوید: زن خوبی بود خیلی مقید به حجاب بود اهل نماز و روزه بود و بعد ساکت میشود، پیکر همسرش را به درخواست خانواده اش در شهر راین دفن کرده اند و این مرد حالا تنهاست و انگیزهای از رفتن به خانهای که در آن چراغی روشن نیست، ندارد.
مهدیه تازه دارد خاطرات برادرکوچکش را مرور میکند میپرسم رفتار میلاد با طاها چطور بود میگوید خدایی خیلی هوای داداش کوچکم را داشت دو روز قبل حادثه طاها را از مسیرکوچه تنهایی به خانه فرستاده بود و البته قبلش مسیر را به او نشان داده و گفته بود کم کم باید خودت مسیر را به تنهایی برگردی و طاها گریه کرده بود.
به مادرش هم گفته بود غصه نخور من پولهایم را جمع میکنم تو را زیارت میبرم و مادر در فکر آن روز سخت؛ حالا پسرکش در گلزار شهدای کرمان ارج و قربی پیدا کرده بود.
میگوید خیلی از مدیران و مسئولان به خانه ما آمدند و رفتند، میپرسم قولی وعدهای هم دادند میگوید نه مگر باید وعده بدهند؟ من فرزندم را از دست داده ام، اما خداوند روزی رسان است.
پدر در سکوت فقط خاطرات یکی از ۴ پسرش را در ذهن مرور میکند و بغض میکند خانواده شادی بوده اند این را میشود فهمید در تمام نقاشی و نوشتههای میلاد پر از گل و طرحهای زیباست و عکسها و فیلمهای سلفی طوری که میلاد از خودش گرفته نشان ازخانواده شادی میدهد.
طاها در گفتگوی تلفنی به مهدیه گفته میلاد اگر زخمی هست چرا نمیآورند کنار من؟ و او پاسخ داده به زودی میلاد را به بیمارستانی که او بستری است میآورند، طفلک طاها که نمیداند چرا میلاد راه خانه را به او نشان داده و چرا اخیرا آن گونه مهربان شده بود که حتی خبری از دعواها پسرانه بین شان نبود؟!
طاها یکی دو روز بعد از مصاحبه ما ازبیمارستان مرخص می شود، طفلک شهادت برادر مهربانش را باور ندارد، چند ترکش هنوز در کمر و گردن پسرهفت ساله، آزارش می دهد.
از خانواده درباره میزان درصد جانبازی مهدیه و طاها سوال میکنم و تعجب میکنم وقتی می گویند با این حجم آسیب پنج درصد جانبازی برای این برادر و خواهر در نظر گرفته اند، مهدیه می گوید ففط از بنیاد شهید سوال کردم مبنای تعیین درصد چیست و آنها گفتند درصد جانبازی را تهران تعیین کرده است.
مهدیه می گوید: هنوز فک و بینی ام نیاز به جراحی دارد، عصب ابرو و گوشم نیز از کار افتاده است، هر شب گوشم صدای سوت می دهد و گردنم به شدت درد دارد، سمت چپ بدنم را نمیتوانم تکان بدهم.
از خانه که بیرون میآیم سرمای هوا به همراه حاشیه نشینی و بی توجهی مدیریتی به این منطقه از شهر محکم به صورتم میخورد، اینجا همان محلهای است که کمی آن سوتر چند تروریست بی شرف نیز برای مدتی خانه اجاره کرده بودند.
میلاد پسرکی ده سال و دانش آموز بود یکی مانند دیگر شهدای دانش آموز که در فرهنگ شهادت شناور بوده و سالها مانند شهید زندگی کرده بود حتی وقتهایی تیله بازی میکردند و تیله هایش را میشمرد و قهرمان تیله بازی بین پسرهای محله بود، حتی وقتهایی که به مسجد محل میرفت و در تمام کارها حضور داشت، حتی وقتهایی که دوستانش او را تشویق میکردند و یا وقتی که آن دست نوشته زیبا را به عنوان هدیه به مادرش داد و راهی بهشت شد؛ کسی چه میداند در دل پسرک چه میگذشت؟
حالا حاشیه شهر برایم قداست دارد همان جایی که مدیران شهری مان سالها برایش برنامه میریزند و کار میکنند و دست آخر هم راه به جایی نمیبرند و مردم در شرایط سخت زندگی میکنند، اما این سختی باعث نشده است آنها از شهید شدن و اعتقاد به مسیر مقدس شهادت دست بکشند.
مرضیه السادات حسینی راد
تسليت به خانواده هاي اين عزيزان
آقا جانم خودت هوای خانواده های شهدا را داشته باش