مادر شهید حسن فاتحی می‌گوید: وضعیت کودکان غزه را که می‌بینم، فقط برایشان اشک می‌ریزم.

۱۶ ساله بود که عازم جبهه شد. در بین رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین(ع) به او می‌گفتند: «حسن طلا». چون موهای طلایی داشت و همین موهای طلایی او را بین رزمنده‌ها خاص کرده بود. حتی بخاطر موی طلایی و قد بلند و چهره متفاوتی که داشت، برخی رزمنده‌ها به او می‌گفتند: «حسن آمریکایی».

«حسن فاتحی» معروف به «حسن طلا» به مدت یک سال در جبهه و در گردان غواصی حضرت یونس لشکر ۱۴ امام حسین(ع) حضور داشت و سرانجام  ۱۴ دی ۱۳۶۵ در جریان عملیات «کربلای ۴» در منطقه ام‌الرصاص به شهادت رسید و پیکرش تا ۱۲ سال در منطقه ماند. وقتی هم که پیکر حسن‌ طلا را آوردند تا مادرش شناسایی کند، مادر، پسرش را از موهای طلایی که به لباس رزمش چسبیده بوده، شناسایی کرد.

با دیدن کودکان غزه فقط اشک می‌ریزم

در این روزهای پاییزی خواستیم احوالپرسی با «صدیقه دُریاب» مادر شهید «حسن فاتحی» داشته باشیم، اما این مادر بخاطر شهادت زنان و کودکان بی‌گناه و مظلوم غزه حال خوبی ندارد و قبل از هر صحبتی می‌گوید: «می‌بینید اسرائیل چه بلایی سر بچه‌های نازنین غزه می‌آورد؟ همین طور که وضعیت کودکان غزه را می‌بینم، فقط برایشان اشک می‌ریزم. نمی‌دانم چطور دلشان می‌آید این بچه‌های نازنین را می‌کُشند؟ ای کاش دعاهایم برای آزادی فلسطین مستجاب شود و خداوند، اسرائیل را نابود کند.»

در ادامه به گفت‌وگوهای صمیمی با این مادر شهید می‌‌رسیم، مادری که کودکی‌ و جوانی‌اش را در نجف بوده و ۲ سال بعد از تولد حسن‌‌آقا در سال ۱۳۵۰، این خانواده ایرانی را از عراق بیرون می‌کنند و آنها ابتدا به کرمان رفته و سرانجام در شاهین‌شهر اصفهان ساکن می‌شوند.

مادر حسن‌طلا این روزها کمی بیمار است و با واکر راه می‌رود. فرزندانش از او مراقبت می‌کنند. او با صدایی آرام و  لهجه عربی می‌گوید: «الان ۸۰ ساله هستم. دیگر با این سن و سال درگیر دوا و دکتر و بیماری دیابت شدم. مدتی است جایی نمی‌روم و در خانه هستم. دیگر نمی‌توانم مثل سابق کارهای خانه را انجام بدهم. فرزندانم حواسشان به من هست.»

از مادر حسن طلا می‌پرسیم، «می‌توانید سر مزار پسرتان بروید؟» او می‌گوید: «خانه ما در شاهین‌شهر است و مزار پسرم در اصفهان. گهگاه سر مزار پسرم می‌روم؛ اما اقوام و دوستان بیشتر از من سر مزار حسن می‌روند.»


بیشتربخوانید


پسرم به مرخصی که می‌آمد، غذای خوب نمی‌خورد

این مادر شهید از روزهایی که حسن‌طلا به مرخصی آمده بود، تا آخرین خداحافظی با پسرش روایت می‌کند و می‌گوید: «پسرم سه بار عازم جبهه شد. وقتی از جبهه به خانه می‌آمد، دیگر غذاهای خوب و خوشمزه نمی‌خورد. یکبار مرغ درست کردم تا پسرم کمی تقویت شود، اما او نخورد. به حسن گفتم: «چرا مرغ نمی‌خوری؟» گفت: «میل ندارم!» بعد فهمیدم دل پسرم پیش همرزمانش بود که در جبهه غذای درست  و حسابی نداشتند و او هم نمی‌خواست غذای خوب بخورد. دفعه آخر که می‌خواست برود، دلتنگی می‌کردم و ناراحت بودم اما راضی‌ بودم به رضای خدا. او را بدرقه کردیم. حسن در خیابان که می‌‌رفت، پشت سرش را نگاه می‌کرد و به ما دست تکان می‌داد. این آخرین خداحافظی من و پسرم بود. وقتی حسن شهید شد،‌ جمعیت زیادی به منزل‌مان آمدند. مردم بیشتر از من حسن را می‌شناختند. حتی دوستانش خاطرات زیادی از پسرم می‌گفتند. من حتی نمی‌‌دانستم پسرم در جبهه چکار می‌کند! حتی او یکبار  ترکش خورده بود به من چیزی نگفته بود؛ من بعد از شهادتش این موضوع را فهمیدم.»


شهید غواص «حسن فاتحی»

روزهایی که انتظار آمدن پسرم را کشیدیم

پدر و مادر حسن‌ طلا تا  ۱۲ سال بعد از شنیدن خبر شهادت او منتظر آمدنش بودند. مادر شهید درباره روزهای انتظار می‌گوید: «اول می‌خواستند اسم پسرم را جزو مفقودین بنویسند. اما من یکی ـ دو سال اول راضی نشدم. با خودم می‌گفتم شاید پسرم برگشت. می‌رفتم از دوستانش می‌پرسیدم تا بلکه خبری از حسن بگیرم. انتظار واقعا سخت است. تا اینکه همسرم با چشم‌های منتظر به رحمت خدا رفت. ۴۰ روز بعد از درگذشت همسرم آمدند و گفتند: پیکر حسن پیدا شده است. من هم رفتم تا پیکرش را شناسایی کنم. استخوان پسرم سیاه شده بود. پلاک داشت و حتی موهای طلایی‌اش را روی لباسش دیدم. بعد هم او را در گلزار شهدای اصفهان به خاک سپردند. در طول این سالها هر جا که می‌رفتم، عکس حسن را با خودم می‌برد. البته من از آن مادرها نیستم که همه‌اش اسم حسن را بیاورم و گریه و زاری کنم اما عکس حسن را همیشه جلوی چشمم می‌گذارم و نگاهش می‌کنم. بالاخره مادر هستم؛ مگر می‌شود بعد از این همه سال دلتنگ پسرم نباشم؟! درست است دو پسر دیگر دارم اما دلتنگی برای حسن جای خودش است.»

خوش به سعادت پسرم

نمی‌خواهیم خیلی وقت مادر شهید را بگیریم. درباره وصیت شهید از او می‌پرسیم. مادر شهید می‌گوید: «پسرم ۱۷ ساله بود که شهید شد. او در وصیت‌نامه‌اش برای خواهرانش نوشته بود که از شما می‌خواهم مثل حضرت زینب(س) باشید. الحمدلله در طول این سالها دخترانم به وصیت برادرشان عمل کردند و با حجب و حیا در جامعه هستند. پسرم اهل نماز و روزه و خداترس بود. او بخاطر حضور در جبهه که همزمان با ماه مبارک رمضان بود، روزه‌اش را نگرفته بود. حسن وصیت کرده بود که برایش یک ماه روزه قضا بگیریم که این کار را انجام دادیم. به هر حال خوش به سعادت پسرم و دیگر شهدا که در مسیر خوبی رفتند.»

منبع: فارس

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۰۸:۰۹ ۰۱ آذر ۱۴۰۲
جوانان قدیم خیلی خوب وخدا ترس ومومن بودن البته حالاهم هستن ولی خیلی کم .امروزی هاهم قلبشون مهربونه گرچه مثل قدیم نیستن خداهمشوناعاقبت به خیرکنه
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۰۶:۱۹ ۰۱ آذر ۱۴۰۲
روحش شاد
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۰۰:۱۰ ۰۱ آذر ۱۴۰۲
دمشان گرم
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۳:۰۷ ۳۰ آبان ۱۴۰۲
صلی الله علیک یا اباعبدالله