کتاب «ناسوخ» نوشتهی محمد رسولی توسط انتشارات سبزان منتشر شده است. از محمد رسولی پیشتر کتبی در زمینههای شاهنامهشناسی، تاریخ اسطورهای و… منتشر شده است. اما کتاب ناسوخ با درون مایه و محتویات خاصی است. این کتاب ۸۰ صفحه است، اما به نظر میرسد کتاب فلسفی، تاریخی و رازآلود است که دریافت پیام آن با قدری دشواری مواجه خواهد بود.
ناسوخ متاثر از نوعی فلسفهی تاریخی و با نگاهی رازآلود به اسطورهها نوشته شده و در عین حال مسائل زمانه و روزگار حال حاضر را در نظر گرفته است.
کتاب ناسوخ از تاریخ چند هزار ساله ایران در طی یک سفر میگوید و به اتفاقات و رویدادهای مهم تاریخ ایران اشاره میکند. ناسوخ دربارهی دورانها و تاریخ ناشناختهی ایران است که نویسنده بر مبنای پژوهش بر شاهنامهی فردوسی، همهی آنها را در یک سفر تقریباً سیزده هزارساله بیان کرده است.
رسولی، کتاب ناسوخ را با تکیه بر شاهنامهی فردوسی نوشته و معتقد است که تمام شاهنامه مبنای تاریخ است که وی با نوع نگاه خود به آن پرداخته و کتاب ناسوخ را نگارش کرده است. در ادامه همزمان با هفته کتاب گفتوگویی با محمد رسولی نویسنده کتاب داشتیم که در ادامه میخوانید؛
اولینبار، ایدهٔ ناسوخ از کجا آمد. مسیر دغدغه و میل مؤلف به حماسه، ناشی از چیست؟
اولین بار پس از دقت در آنچه که از شاهنامه پژوهی کشف کرده بودم که جهانی و دنیایی زیبا در، دور دستهای تاریخ وجود داشته و سپس بر اثر دست تطاول روزگار از بین رفته و زروان (خدای زمان) یاد و نام آن تمدنهای درخشان را هم از صفحه روزگار زدوده و چنان از آن اثری نمانده که آنچه هم از آن تمدن ناشناخته در شاهنامه منعکس و متجلی شده، از روی ناباوری مردمان رنگ و نام افسانه و اسطوره به خود گرفته و کسی اشارات راستگویان و صحیح و درست شاهنامه باور ندارد و ایتها را زاییده تخیل شاعر (فردوسی) میپندارد و در عین حال به دنبال گشتن زبانی مناسب برای بیان موضوعی چنین غامض و ناشناخته، زبان سورئالیسم (فراواقعی) انتخاب شد.
انگیزهی اصلی این بود و در عین حال اهداف جانبی هم بوده. یکی اش اینکه خواسته کتابهای این چنینی و نیز برخی حرفهای این چنینی که بزرگان ادب و فرهنگ ایران در طول تاریخ رازگونه گفته اند رمزگشایی کند. از این رو در آغاز کتاب نوشته شده:
«این پازندی ست بر آن زند!»
در قسمتی از داستان، به زن هندی برمیخوریم که تا به حال به ایران نیامده، اما در مواجهه با بناهای تاریخی ایرانی، میگوید «انگار این آثار را قبلا هم دیدهام». مراد مؤلف از بیان چنین چیزی، انتقالِ متنی نظریهٔ تناسخ است، یا میل به گذشتهگراییِ آمیخته به جهانوطنی در مواجهشدن با میراث فرهنگیِ باشکوه؟
دغدغه و گرایش نویسنده به حماسه به جهت علاقه به کتاب حماسی شاهنامه است. دلیل علاقه به شاهنامه، علاقه به ایران است. پیوند شاهنامه و ایران در این است که شاهنامه روایت تاریخ ایران است و در شاهنامه افسانه وجود ندارد.
در رمان ناسوخ یک عشق آتشینی وجود دارد که راوی از آغاز قصه تا پایان درگیر این عشق است و در آتش سوزان آن فروزان است. راوی با وجود آنکه سخت گرفتار است و روزگار سیاه و تلخ و سختی دارد، اما در هر فرصت از زیباییهای عشقش به بهترین وجه و با بهترین عبارات عاشقانه میگوید:
«محبوبم را چنان والا و بالا میبینم و میدانم که به خود جرات نمیدهم خود را عاشق او بپندارم. در حالی که در آتش عشق او سوزانم و آرزو دارم گرد زیر کفش پای او را، چون سرمه بر چشمم بمالم ... من عاشقتر از هر عاشق، شیدای پاک باختهی زیباترین و بهترین بهترینهایم.
یقین دارم کسانی که عاشق نشده اند، هرگز حال و روز مرا درک نخواهند کرد.ای عشق من، زیباترین، یهترین، عزیزترین... من چه بگویم، چگونه بگویم شدت عشقم را؟ گریه و درد عشق مرا مانع است تا از تو بگویم.» (ص ۳۳)
باید دقت کرد که راوی عاشق کیست و این معشوق کیست و چیست!
در راستای این امر لطفا به معنا و مفهوم ناسوخ بپردازید.
چون کل کتاب سخن نو و تازه و جدید و بدیعی بود، نامش نیز میباید نانی نو باشد که در جایی نباشد. واژهی «ناسوخ» در هیچ یک از فرهنگ لغات وجود ندارد. این واژه در زبان رایج وجود ندارد!. نلسوخ ربطی به تناسخ ندارد.
پس از کجا آمد؟
خود این نام گویای کلی مطالب تاریخی در دورانهای گم شده در تاریخ است.
برگردیم به دوازده هزار سال پیش!
هنگامی که ما ایرانیان پس از پیدایش سرمای سخن در ورم چهارم یخبندان زمین، از شمال و از ایرانویج به سوی نیمروز در حرکت بودیم در شمال قرقیزستان به رود پر آب بزرگی رسیدیم که نامش را بعدها «سوخ» گذاشتند. اما این رود که تازگی نامش را سوخ گذاشته بودند هرگز مانند اولش که خیلی پر آب بود، نبود. گویی سوخ اصلی از بین رفته و نابود شده بود. «سوخ، نا سوخ، شده بود» کتاب را هم به یاد سوخ نابود شده ناسوخ گذاشتیم.
در عین حال، چون کل کتاب از حسرت از دست رفتن چیزهای خوب گذشته است نامش نیز از یک آب و رود از دست رفته بر گرفته شده است.
آنگاه این ناسوخ دوقلو هم هست. برادری دارد به نام راستگو (ص ۱۹ کتاب). کمی دقت کنیم راستگو عنوان دیگر «صادق» است و صادق اشاره به صادق هدایت دارد که نخستین کسی بود که در کتاب «بوف کور» با رمز و اشاره و کنایه به تمدن و فرهنگ با شکوه قدیم ایران اشاره کرده است.
نوعی «مرگآگاهی» در روایت وجود دارد. راوی چند مرتبه از فائقآمدنش بر «ترس از مرگ» و جهانِ پس از ماده میگوید. کمی بیشتر از اینمسئله در ناسوخ و دغدغهٔ خودتان برایمان بگویید.
نفسهای انسان گامهایی است که به سوی مرگ بر داشته میشود و گامهای انسان به هر سو که باشد، گامهای بلندی به سوی مرگ است. هستی ما، وجودی و ساختاری برای نیست شدن است و از این رو هست و نیست با هم در آمیخته است و خدای باری تعالی که در سورهی مبارکه والعصر میفرماید: «ولیعصر، آن الانسان لفی خسر» برخی مفسران بر آن رفتهاند که مراد همان حرکت به سوی مرگ و هر آن کم شدن فرصت هست و فرصت است.
پس مرگ آگاهی واقعیتی است که نباید بر اهل عبرت و خرد مخفی یا بدان بی توجهی باشد.
اما در کتاب ناسوخ میخوانیم که:
من بر راهی در حرکتم که از آن سویش مرگ به سویم میآید و هر دم به سوی مرگ میروم. اما من از مرگ نمیترسم. فقط میترسم بمیرم و فرصت نوشتن این مطالب را از دست بدهم.
تمرکز شمای مؤلف در روایت ناسوخ بر دو مقولهٔ «فلسفه» و «تاریخ» شایستهٔ توجه است؛ چطور توانستید میان این مفاهیم و مسائل مطروحهٔ اینزمانی، پلارتباطی ایجاد کنید؟
بله، درست دریافتید. ناسوخ نگاه فلسفی به تاریخ دارد و تاریخی فلسفی است. اما راجع به پیوند بین آنها باید گفت اتفاقا بین فلسفه و تاریخ ارتباط تنگاتنگی وجود دارد و حتی در علوم انسانی بحث و موضوعی به عنوان فلسفهی تاریخ داریم. از دیگر سو میگدانیم که تاریخ، تنها شرح حوادث گذشته نیست. بلکه تاریخ، علمی است برای درک و دانستن هستیهای امروز و رویدادهای جاری.
تازه موضوع فلسفهی تاریخ و بررسی آن به همین جا ختم نمیشود. بلکه تاریخ، در راستای شناخت فردا هم کاربرد دارد.
پی جویی دربارهی علل موجودیت کنونی، گاه ما را به زمانهای نزدیک و گاه دور میبرد.
برای مثال در کتاب ناسوخ به تاثیر اشخاص در تاریخ سازی هم توجه شده. اما همین اشخاص هم متاثر از خلقیات و خواستههای شخصی و غرایز و نیازهای و نوع روحیه و روان خود هستند. در ناسوخ مرد عاشق و زن معشوق و زنی که هر روز با یکی است و زن خرافاتی و زن فرهیختهی دانش جو و مرد احساسی و مرد فیلسوف و گاه همهی این صفات در وجود یک نفر وجود دارد. میخواهد بگوید تاریخ و رویداد های آن زندگی امروز ما را ساخته و اشخاص در تاریخ بر آنچه پیش آمده، نقش و تاثیر داشتند. این دیدگاهی است خلاف آنچه برخی مکاتب متاثر از مارکسیسم میگفتند؛ بنابراین بین تاریخ و فلسفه و نوع وضعیت جامعهی امروز ارتباط هست. ولی پیدا کردن این ارتباط و دیدن آن شاید کار هر کسی نباشد.
مثال در کتاب ناسوخ با رمز و اشاره به جدایی سرزمینهای فرارود و قفقاز از پیکرهی ایران اشاره شده و در خصوص قرارداد غصه آور ترکمانای نوشته:
«.. حالت عاشقی را دارم که با دست خود پیمان جدایی از معشوقش را امضا کرده ..» که اشاره به قرارداد نگین و اندوه آور ترکمانچای دارد. حالا من از شما میپرسم آیا قراردادهای ترکمنچای و گلستان در اوضاع امروز ما و بلکه کل منطقه تاثیر گذار نیست؟! معلومه که هست..
پس بین تاریخ و فلسفه و چیستی و چرایی رویدادهای آن با آنچه که امروز هست ارتباط مستقیم وجود دارد
در پایان جا دارد دو نکته را اضافه کنم
یکی اینکه کتاب ناسوخ در عین سورئالیسم بودن و فراواقعی نوشته شدن، نگاه جدی به واقعیت جامعه در تاریخ و هم در امروز داشته است. برای مثال به تازگی در برنامهای به عنوان«سانسور و هنر و..» شرکت داشتم که بزرگانی صاحب اندیشهای مانند استاد بهزاد فراهانی، دکتر قطب الدین صادقی، فریدون جیرانی. علیرضا رئیسیان و... بسیار بزرگان دیگر از این قبیل که جملگی از قبیلهی علم و هنر و دانش و اندیشه و فرهنگ بودند، حضور داشتند.
چون هنگامهی بحث و گفتارشان بالا گرفت، دیدم راجع به سانسور کمتر به خودشان، به خودمان! میپردازیم. بله، خودمان. ما هر یک شخص خودمان نخستین سانسورچی هستیم. حالا به جبر یا به اختیار. گاه از روی رنگ و ریا. گاه از ترس و بیم جزا.
آن وقت همه این مفاهیم سانسور چه از سوی عامل بیرونی یا درونی به زیبایی و کوتاهی در کتاب ناسوخ آمده:
«ما که یک عمر است شتابزدهاییم، شتاب، هراس، ترس، بیم و فرار. همه ش خودمان را پنهان کردهایم، گاه خودمان را در خودمان پنهان کردهایم، همه ش پنداشتهایم خطر است!... ترس دارم، بیم دارم و تند تند میگویم، ... خود واقعی ام را در خود ظاهری ام پنهان کردهام... اینها همه بیماری زاست» ص ۱۱ کتاب ناسوخ.
من دوست داشتم در آن جمع بلند شوم و بگویم «در ضمن در بررسی موضوع سانسور به خودسانسوری و خود محدود سازی از سوی همین خودیهای معترض هم توجه کنید»
و آنگاه این چند خط از کتاب ناسوخ را میخواندم.
اما. از جایم بلند نشدم، نگفتم و «خود را سانسور کردم»، زیرا چنین دیدم که باشندگان معترض به سانسور، مرا سانسور خواهند کرد و اجازهی گفتار صریح نخواهند داد!
میخواهم نتیجه بگیریم که هیچ کس مقصر نیست. ما محصول تاریخ و بر آمده در زمانی هستیم که از خیلی چیزها گریزی نیست. «.. وندر این تنگیها کس را گناهی نیست»