به مناسبت ایام شهادت و عزاداری سیدالشهدا اشعار آیینی شاعران مختلف را در این گزارش بخوانید.

علقمه موج شد، عکسِ قمرش ریخت به هم
دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم

تا که از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشک
کیـسویِ دختـرکِ منتـظرش، ریخت به هم

تیـر را با سـرِ زانـوش کشیـد از چشـمش
حیف از آن چشم، که مژگانِ ترش ریخت به هم

خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش کرد
او که افتاد زمیـن، دور و برش ریخت به هم

قبـل از آنیـکه بـرادر بـرسـد بـالیـنش
پـدرش از نجف آمـد، پدرش ریخت به هم

به سـرش بـود بیـاید به سـرش ام بنـین
عوضش فاطمه آمـد به سرش ریخت به هم

کِتـف ها را کـه تکان داد، حسیـن افتـاد و
دست بگذاشت به رویِ کمـرش، ریخت به هم

خواست تـا خیمه رساند، بغـلش کـرد، ولی
مـادرش گفت به خیـمه نبرش، ریخت به هم

نـه فقط ضـرب عمـود آمـد و ابـرو وا شد
خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم

تیـر بود و تبـر و دِشـنه، ولـی مـادر دید
نیزه از سینه که ردّ شد، جگرش ریخت به هم

بـه سـرِ نیـزه ز پهـلو سرش آویـزان بود
آه بـا سنگ زدنـد و گـذرش ریخت به هم

(حسن لطفی)

در بین این شب ها شب تو فرق دارد
چون بین ما اصلا تب تو فرق دارد

از پرچمی که روی دوشت فخر میکرد
معلوم شد که منصب تو فرق دارد

مثل علی مرد خدا مرد دعایی
در سجده یارب یارب تو فرق دارد

عباسیون را به بصیرت می شناسند
آقا اصول مکتب تو فرق دارد

تو پیر عشقی میر عشاق الحسینی
با کل عالم مذهب تو فرق دارد

با دست دادن عشق را اثبات کردی
طرز بیان مطلب تو فرق دارد

وقتی که زانو میزنی در پای محمل
یعنی رکاب زینب تو فرق دارد

در دست هایت آب بود اما نخوردی
از تشنگی زخم لب تو فرق دارد

وقتی به تو آقا به نفسی انت را گفت
در آسمان جبرئیل فورا مرحبا گفت

(سید پوریا هاشمی)

طاق ابرویت مرا سمت مصلی می کشد
اشک، چشمان تو را مانند دریا می کشد

از خجالت آب گشتی تا که دیدی دختری
عکس مشکی را به روی خاک صحرا می کشد

ماه جایش آسمان است علتش این است اگر
آسمان دارد تو را بالا و بالا می کشد

یک عمود آهنین آمد ... سرت پاشیده شد
ناله ات امّ البنین را دارد این جا می کشد

راهزن هایی که دور پیکرت حلقه زدند
کارشان در علقمه دارد به دعوا می کشد

تا رسیدم پیش تو دیدم که یک دست کبود
یک به یک از پیکر تو تیرها را می کشد

سینه و پهلوی تو بوی مدینه می دهد
می کشی درد عجیبی را که زهرا می کشد

رفتی و چشمان هرزه روی زینب باز شد
نا نجیبی بی حیایی را به معنا می کشد

(محمد فردوسی)

وقتی که بغض کوفه بنای جفا گذاشت
آمد عمود و سر به سرت بی هوا گذاشت

چون ابرویت شکافت دگر چاره ای نماند
امّا دوباره تیر به چشمت چرا گذاشت

بی دست آمدی به زمین صورتت شکست
پس درد عشق بر لب تو اخا گذاشت

چندین هزار تیر تنت را نشانه رفت
تیری نبود که هدفش را خطا گذاشت

شرم تو و ارادۀ حق پیش پای یار
مشکت جدا دو دست تو را هم جدا گذاشت

آن جلوۀ عبوسیِ رویت بهم که ریخت
دشمن تو را بحال خود آیا رها گذاشت

قبل از حسین پیکر تو شقّه شقّه شد
اول عدو به جسم علمدار پا گذاشت

دستی که بود بوسه گه پنج مصطفی
یک نانجیب خنده کنان زیر پا گذاشت

وقتی که خصم حکم تهاجم به خیمه داد
این کار را به عهدۀ یک بی حیا گذاشت

اهل خیام دست به معجر شده، حسین
تا بر زمین ستون خیام ترا گذاشت

**

ای بهترین ذخیرۀ اربابِ بی کفن
ذُخرُ الحسین! نام تو را هم خدا گذاشت

دریا اگر به مشک تو سقا وفا نکرد
دریایی از وفای تو را عشق جا گذاشت

یاد حسین، آب روی آب ریختی
وقتی فرات تشنه لبان را رها گذاشت

(محمود ژولیده)

 جز تو به فکر خیمه گاهم هیچ کس نیست
بعداز تو آب آور بخواهم هیچ کس نیست

پای شریعه  لشکرم  را دادم از دست
جز یک حرم زن، در سپاهم هیچ کس نیست

غربت سراغم آمد عباسم  که می رفت
غیر از علی اصغر، گواهم هیچ کس نیست

زیر بغل های مـرا باید بگیری
من  داغ دیدم عذرخواهم هیچ کس نیست

تنها شدم اطرافم اما ازدحام است
هم هست یعنی آشنا هم هیچ کس نیست

بی دست می شد کــــاش دسـتم را بگیری
حالا که بی تو تکــیه گاهم هیچ کس نیست

فرقت شکسته با علی فرقی نداری
پاشیده تر از جسم ماهم هیچ کس نیست

(صابر خراسانی)

تیری که از تجلّی تو پر درآوَرد
پس می‌رود ز پشت سرت سر درآوَرد

با تکه تکه کردن جسم تو؛ کوفه خواست
از پا مرا ز داغ برادر درآورد

او قصد آب داشت؛ وگرنه برادرم
با حمله‌ای دمار ز لشگر درآوَرد

تیری که خورده‌است به چشم تو عاقبت
سر از گلوی تشنه‌ی اصغر درآورد

این هلهله ز کشتنت اصلاً عجیب نیست
لشگر جلوتر آمده؛ معجر درآورد

زینب دوید قبل هجوم حرامیان
از پای بانوان؛ همه زیور درآورد

پاشیده‌تر شوی چو بخواهد حسین؛ اگر
حتی همین که تیر ز پیکر درآورد

(احسان محسنی فر)


ای لشکر حق را سر و سردار اباالفضل
وی دست علی در صف پیکار اباالفضل

هم خون حسین بن علی در تن پاکت
هم روح تو در پیکر ایثار اباالفضل

ریحانۀ دو فاطمه، ماه سه خورشید
آرام دل حیدر کرار اباالفضل

مانند تو در ارتش اسلام که دیده
فرمانده و سقا و علمدار اباالفضل

تو ماه بنی هاشمی و ما شب تاریک
تو لالة عباسی و ما خار اباالفضل

هم کاشف کرب پسر فاطمه  هستی
هم خیل بنی فاطمه را یار اباالفضل

بر حاجت خود کرده صد و سی و سه نوبت
هر خسته دلی نام تو تکرار اباالفضل

در مصر ولایت شده بر یوسف زهرا
تو مشتری و علقمه بازار اباالفضل

عشق و ادب و غیرت و ایثار و شهادت
کردند به آقایی ات اقرار اباالفضل

تو رسته ای از خویش و گرفتار حسینی
خلقند به عشق تو گرفتار اباالفضل

ما بهر تو گریان و زند زخم تو خنده
پیوسته به شمشیر شرربار اباالفضل

برخیز سکینه به حرم منتظر توست
جامش به کف و اشک به رخسار اباالفضل

از سوز عطش آب شده طفل سه ساله
مگذار بگرید به حرم زار اباالفضل

تا آن که ببینند به تن دست نداری
یک لحظه سر از علقمه بردار اباالفضل

مگذار رود زینب کبری به اسیری
ای دست علی، دست برون آر اباالفضل

تو چشم حسینی که زده تیر به چشمت
ای دور حرم چشم تو بیدار اباالفضل

کی گفته تن پاک تو در علقمه تنهاست
گردیده تو را فاطمه زوار اباالفضل

خون دل ما را که شده اشک عزایت
زهرا و حسین اند خریدار اباالفضل

مگذار شود خشک دمی دیدة "میثم"
چشمی که بگریم به تو بسیار اباالفضل

(غلامرضا سازگار)


 درحنجره ی زخم زمین علقمه می سوخت
یک کرببلا خاک چه بی واهمه می سوخت

می ریخت نمک، زخم به داغ دل مردی
از مرثیه ی سرخ گلو زمزمه می سوخت

یک سو تن ساقی به روی دشت پر از تیر
مشک وعلم و آب به یک سو -همه می سوخت

دیوان بلا مهلکه را تبرئه می کرد
پرونده احساس در این محکمه می سوخت

وقتی که علمدار چو شمعی شده بود آب
انگار که یک باردگر فاطمه می سوخت

زنجیر نگاهی گره می خورد به خیمه
هر ضربه که می خورد به فرقی، قمه می سوخت

درخیمه غم دلهره می کشت زنی را
آنگاه که کردند پراز خون بدنی را

برچشم گلی، هاله ای از خار نشسته
یا خار تنی بین نمکزار نشسته

نه، اشک شفق نیست از این منظره شاید
خون دل زهراست که بربار نشسته

قدری کمکم کن که شوم راست ببینم
سقای حرم نیست، نه ...انگار نشسته

رخساره ی ماهم  چقدر خاک گرفته
تصویر به چشمم چقَدَر تار نشسته

ای کاش که می شد سر آن تیر درآید
تیری که به چشمان علمدار نشسته

سردار سلحشور سپاه حرم من
پای سر تو چند خریدار نشسته

 حالا که شکستی زفراقت کمرم را
بی تو چه بگویم تو بگو اهل حرم را

(رضا دین پرور)

آن جا که صحبت از ادب اولیا کنند
اول حکایت از پسر مرتضی کنند

محفل فروز زهره جبینان فاطمی
کز مه مثل بر آن قمر دلربا کنند

آن جا که صحبت از ادب اولیا کنند
اول حکایت از پسر مرتضی کنند

آنان که شرح خوبی یوسف نوشته اند
گو بعد از این حکایت یوسف رها کنند

جایی که او نشسته به باب الحوائجی
حاجات عالمی به نگاهی روا کنند

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند

جایی که او نشسته به باب الحوائجی
حاجات عالمی به نگاهی روا کنند

قامت قیامتی که به دیوار رستخیز
از قامتش هزار قیامت به پا کنند

خوبان روزگار بر او غبطه می خورند
روزی که پرده از رخ آن ماه وا کنند

روزی که بر سریر جلالت کند جلوس
اهل بهشت ناله وا حسرتا کنند

امروز برده اند به نامش ز دل قرار
تا روز حشر با دل مردم چه ها کنند

خال سیه به کنج لبانش نشانده اند
تا نقش خضر بر لب آب بقا کنند

الماس دارد از رخ عباس التماس
شاید به این بهانه وجودش بها کنند

رویش ندیده وقت کرم سائلی هنوز
تا مردم فقیر مبادا حیا کنند

نام بنی کلاب عرب تا عجم گرفته
زان مادری که ام بنینش صدا کنند

مرد آفرین زنی که انوار فاطمی
تشریف نور بر سرش از کبریا کنند

این افتخار لایق هر زن نمی شود
که او را کنیز حضرت زهرا صدا کنند

هر چند بود عروس کنیزانه زد قدم
تا زینبش از او دل خود را رضا کند

شیر شرف ز سینه ایمان خورده است
طفلی که شیر بیشه عشقش ندا کند

از کودکی کمر به وفا بسته در قمار
مردان چنین به عهد محبت وفا کنند

عباس باید آن که امیر سپه شود
تا لشکر عدو همه هول و هراس کنند

در پاسبانی حرم شاه دین یکی
شیری که روبهان ز مصافش ابا کنند

*

ای لشکر حق را سر و سردار اباالفضل
وی دست علی در صف پیکار اباالفضل

هم خون حسین بن علی در تن پاکت
هم روح تو در پیکر ایثار اباالفضل

ریحانه دو فاطمه، ماه سه خورشید
آرام دل حیدر کرار اباالفضل

مانند تو در ارتش اسلام که دیده
فرمانده و سقا و علمدار اباالفضل

تو ماه بنی هاشمی و ما شب تاریک
تو لاله عباسی و ما خار اباالفضل

هم کاشف کرب پسر فاطمه هستی
هم خیل بنی فاطمه را یار اباالفضل

بر حاجت خود کرده صد و سی و سه نوبت
هر خسته دلی نام تو تکرار اباالفضل

در مصر ولایت شده بر یوسف زهرا
تو مشتری و علقمه بازار اباالفضل

عشق و ادب و غیرت و ایثار و شهادت
کردند به آقایی ات اقرار اباالفضل

تو رسته ای از خویش و گرفتار حسینی
خلقند به عشق تو گرفتار اباالفضل

ما بهر تو گریان و زند زخم تو خنده
پیوسته به شمشیر شرر بار اباالفضل

برخیز سکینه به حرم منتظر توست
جامش به کف و اشک به رخسار اباالفضل

از سوز عطش آب شده طفل سه ساله
مگذار بگرید به حرم زار اباالفضل

تا آن که ببینند به تن دست نداری
یک لحظه سر از علقمه بردار اباالفضل

مگذار رود زینب کبری به اسیری
ای دست علی، دست برون آر اباالفضل

تو چشم حسینی که زده تیر به چشمت
ای دور حرم چشم تو بیدار اباالفضل

کی گفته تن پاک تو در علقمه تنهاست
گردیده تو را فاطمه زوار اباالفضل

خون دل ما را که شده اشک عزایت
زهرا و حسین اند خریدار اباالفضل

مگذار شود خشک دمی دیده میثم
چشمی که بگریم به تو بسیار اباالفضل

 غلامرضا سازگار

با سوز و گداز و شور و اخلاص بخوان
با حنجره زخمی احساس بخوان

صحن دل من عین حسینیه شده
ای عشق! بیا روضه  عباس بخوان

در چشم حسین، نور عین است عباس
فرمانده بین الحرمین است عباس

مانند دو آیینه مقابل هستند
عباس حسین است و حسین است عباس

«یا من هو اسمُهُ دوا» عباس است
«یا من هو ذکرُهُ شفا» عباس است

کعبه است حسین و کربلا هم قبله
بیتی ست فقط قصیده عشق و وفا

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار