اگر از شما بخواهند نقاشی از یک خانواده بکشید، ممکن است در کنار یک پدر و مادر، یکی دو کودک بکشید و از آن به عنوان تصویری از یک خانواده یاد کنید.
تصویر رایج از یک خانواده در ذهن بسیاری از ما همین است، اما خانوادههای زیادی هستند که وضعیتی متفاوت را تجربه میکنند که شاید برای بسیاری از ما غیرقابل تصور باشد.
روایت ما از مادر و همسر شهیدی است که پس از فوت همسرش، فرزندانش را به تنهایی و بدون حضور پدر بزرگ کرده و هم اینک با وجود اینکه ۷۶ سال دارد، اما بسیار سرزنده و شاد است.
امید در این خانه جریان دارد، سر و صدای بازی نوه و نتیجهها در کل حیاط پیچیده است، در حین گفتوگو از کنارش رد میشوند و او هم با نوازشی آنها را بدرقه میکند.
لطفا خودتان را معرفی کنید؟
طاووس آقامرادی هستم، مادر ۱۶ فرزند با ۱۰۰ نوه و ۱۰ نتیجه.
این جمله را میگوید و بلند میخندد، به زبان محلی از من سوال میکند، کامل بود؟
لبخندی میزنم و میگویم، بله کاملا، چند سال دارید؟
بازهم به زبان محلی جواب میدهد؛ دختر جان سوالات سخت نپرس، اصلا یادم نیست، چند ساله هستم.
عروسش که او را در این گفتوگو همراهی میکند؛ به کمکش میآید و میگوید: حاج خانم ۷۶ ساله هستند.
از آشناییتان با شهید بیگدلی برایمان بگویید؛ چطور شد که با هم ازدواج کردید؟
موهای سفیدش که بیرون زده را مرتب میکند و لپهایش قرمز میشود، انگار که به همان لحظه خواستگاری برگشته باشد.
اینطور تعریف میکند: ۹ ساله بودم، آن زمان اکثر خانوادهها در خانه فرش میبافتند، من هم فرش میبافتم، نزدیک عید بود که فرش را تمام کردیم، اما همسایهمان چند رج تا پایان فرش مانده بود که از من خواستند به کمکشان بروم.
این را میگوید و دوباره لبخند میزند: همانجا بود که آقا حکمعلی مرا دید و یک دل نه صد دل عاشق شد.
همان روز وقتی داشتم به خانه برمیگشتم به سراغم آمد و گفت: طاووس چند سال داری؟ گفتم ۹ سال، دوباره پرسید اصول دین بلدی؟ گفتم بله مگر میشود بلد نباشم.
همین شد که به خواستگاریم آمدند، پدرم به خاطر سن کمم راضی به این وصلت نبود، ولی با اصرارهای من و مادرم و پافشاریهای حکمعلی بالاخره راضی شد.
بعد چه شد؟
با زحمت توانستیم از کلوخی که خودمان درست کرده بودیم، یک خانه بسیار نقلی بسازیم، برای گذران زندگیمان، هم کشاورزی میکردیم؛ هم در خانه نان میپختم.
پسر اولتان کی به دنیا آمد؟
بعد از مدتی باردار شدم؛ شهید در خواب دیده بود که فرزندمان پسر است و نذر کرده بود که اسم او را حسین بگذارد، همین اتفاق افتاد و اسم پسرمان را حسین گذاشتیم.
بلافاصله پس از یکسال پسر دومم به دنیا آمد؛ که این بارهم شهید خوابش را دیده بود و به همین خاطر اسمش را حسن گذاشتیم.
با اینکه همسرم در رشت مشغول به کار بود، ولی به تنهایی همه کارهای مربوط به رفت و روب بچهها و کارهای خانه را خودم انجام میدادم به طوری که در محله زبانزد خاص و عام بودم.
بعد از آن روال به دنیا آمدن فرزندانتان چطور بود؟
بعد از ۲ پسر، ۲ دختر دیگر به دنیا آوردم.
بعد از آن ۲ پسر دیگرم به نامهای علی و محمد به دنیا آمدند.
با شروع جنگ، شهید بیگدلی به جبهه رفت؟
در کل همسرم به جبهه اعزام شد و در آنجا به رزم مشغول بود البته قبل از آن یک دختر و یک پسر دیگرم هم به نامهای سارا و علی اکبر متولد شدند.
اما فرزند آخرتان؟
بله، یک چیزی که همیشه موجب ناراحتی من میشود؛ این است که شهید، فرزند آخرش را ندید، یعنی دقیقا دو هفته قبل از به دنیا آمدن دختر کوچک و فرزند شانزدهم خانواده یعنی «فاطمه» شهید شد.
دقیقا چه سالی بود که فرزند آخرتان به دنیا آمد؟
یادم نیست، فقط یادم هست یک هفته مانده به عید بود که مثل همیشه منتظر بودیم، حکمعلی از جبهه برگردد، اما برنگشت.دختر بزرگم خیلی بیتابی می کرد که چرا پدرم از جبهه برنگشته است، از معتمد محل که جویا شدم، چیزی بروز نداد و گفت: فردا میآید، دلشوره زیادی داشتم تا اینکه روز بعدش فهمیدم حکمعلی شهید شده است.
دقیقا دو هفته پس از آن، فاطمه دختر کوچکم به دنیا آمد.
پس از شهادت همسرتان چه کار کردید؟
من ماندم و ۱۳ فرزند که دوتای آنها ازدواج کرده بودند، بقیه در سن پایین بودند و خودم با کمک مادرم آنها را بزرگ کردم.
روزگار سختی بود، بار مسئولیت همه فرزندان بر عهده من بود، به هر سختی بود آنها را بزرگ کردم و خوشبختانه امروز برای خودشان کسی شدهاند.
خیلی خوشحالم که فرزندان صالحی تربیت کردم و تحویل جامعه دادهام؛ از ۱۳ فرزندم ۱۱ نفر کارمند هستند و در مشاغل مختلف مشغول به کارند.
برخی از آنها پست مدیریتی داشتند و ۲ نفر از دخترانم معلم هستند، خوشبختانه خانواده خوب و منسجمی داریم چیزی که شهید خیلی به آن تاکید داشت.
گفتم شهید یادم افتاد این را هم به شما بگویم؛ مرحوم همسرم خیلی بچه دوست داشت، موقع اعزام به جبهه از او خواسته بودند اسم بچهها را بگوید: مکثی کرده بود و گفته بود: باید حاضر غایب کنم تا بدانم چند فرزند دارم.
حالا امروز نیز همین است، وقتی دور هم جمع میشویم؛ حاضر غایب میکنیم.
مادر جان یک بار برایم حاضر غایب کنید، ببینیم اسم بچهها چیست؟
دخترانم؛ نوش آفرین، گل اندام، سهیلا، زهرا، اعظم، ثریا، سارا و فاطمه و پسرانم حسین، حسن، علی، محمد و علی اکبر.
اسامی را تمام نکرده، زیرلب یک ماشاءالله میگوید و دوباره ادامه میدهد: جانم به تک تک بچهها بند است، ماشاءالله یکی از یکی آقاتر و خانمتر.
مادر جان توصیه شما به زوجهای جوان برای فرزنددار شدن چیست؟
دخترم از آن زوجهای جوانی که میگویی، در خانه من زیاد است، به همه فرزندانم، نوهها و نتیجهها همیشه سفارش میکنم که فرزند زیادی داشته باشند.
فرزند عصای دست پدر و مادر است و روزی فرزند دست خداست، نباید اینقدر زندگی را سخت گرفت و درگیر تجملات شد که فرزنددار شدن به موضوعی غیرممکن تبدیل شود.
من این بچهها را با دست خالی بزرگ کردم، اما هیچ چیز از محبت کم نداشتند، حالا همه آنها افراد سرشناس و موفقی هستند، مگر زمان جنگ اینقدر تجملات بود، نه نبود! اما با کمک خداوند شد.
متاسفانه مسائل اقتصادی امروزه باعث شده است که کسی به دنبال فرزند زیاد نباشد و همه از فرزنددار شدن میترسند، درحالی که این دیدگاه درستی نیست.
سوال آخر؛ یک آمار از خانهتان به ما بدهید ببینم چند فرزند و نوه و نتیجه دارید؟
در حال حاضر من ۱۳ فرزند، ۱۰۰ نوه و ۱۰ نتیجه دارم.
منبع: ایرنا