به مناسبت فرا رسیدن سالروز بزرگداشت بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی، «محفل شعر عروج» با همکاری معاونت امور فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و خانه کتاب و ادبیات ایران، در سرای کتاب خانه کتاب و ادبیات ایران برگزار شد.
شاعران انقلاب خود را فرزندان امام (ره) میدانند
در بخش ابتدایی این نشست رضا اسماعیلی، دبیر اجرایی هفدهمین جشنواره شعر فجر گفت: از افتخارات بزرگ شعر و شاعران انقلاب این است که خود را فرزندان امام (ره) میدانند و از فردای پیروزی انقلاب اسلامی تا امروز در به تصویر کشیدن فضائل و کرامتهای انسانی امام خمینی (ره) در قالب شعر تلاش کردهاند.
وی افزود: آثاری که با موضوع شخصیت امام (ره) در ۴۴ سال گذشته سروده شده، در قالب صدها هزار جلد کتاب به چاپ رسیده است. این اشعار در چند مقطع از بسامد بالایی برخوردار بودند. مقطع نخست، ایام ورود امام خمینی (ره) به میهن است که این اشعار تحت عنوان فجریه سروده شدهاند. مقطع تاریخی دیگر، ایام رحلت بنیانگذار انقلاب اسلامی بود که تا چند ماه پس از کوچ عرفانی امام (ره)، شاعران انقلاب به خاطر تأثرات روحی و عاطفی، درباره شخصیت امام (ره) شعر میگفتند که حاصل آن چندین جلد کتاب شامل مجموعه اشعار تا زمان چهلمین روز درگذشت ایشان بود. این نشاندهنده جایگاه رفیع امام (ره) در قلب مردم بود.
این شاعر بیان کرد: امام خمینی (ره) درعینحال که یک شخصیت سیاسی و در جایگاه رهبر انقلاب اسلامی بود، از جنس مردم بود. سیره اجتماعی، سیاسی و ... ایشان را که بررسی میکنیم، میبینیم که امام (ره) بسیار سادهزیست بود و همین باعث میشد روزبهروز محبوبیت ایشان بیشتر شود.
سرودههایی برای بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی
در ادامه این آئین که اجرای آن را غلامرضا کافی برعهده داشت به ترتیب رضا اسماعیلی، محمدرضا سهرابینژاد، حجتالاسلاموالمسلمین سید سلمان علوی، محمود اکرامیفر، مبین اردستانی، علیرضا قزوه، حمیده پارسافر، سید وحید سمنانی، مبین اردستانی، پروانه نجاتی و غلامرضا کافی به شعرخوانی پرداختند.
* رضا اسماعیلی
«امام، آن که دلش چشمهسار معنا بود
تمام زندگیاش یک قیام زیبا بود
نگاه شرقی او چلچراغی از رؤیا
به سقف شبزده مشرق معما بود
دلش مترجم آواز روشن خورشید
لبش مُفسر لبخند صبح فردا بود
دو چشم روشن او یک دوبیتی زیبا
درون دفتر احساس سرخ گلها بود
دلش انار َترَک خورده پر از آتش
گدازههای دلش دانه دانه پیدا بود
تمام زندگیاش بوی سادگی میداد
کسی به سادگی او نبود، آیا بود؟
دوباره آمد و آئینه را تبسم کرد
امام آینههای بهارسیما بود
کسی به پینه دستان ما نمیخندید
امام حامی ما پا برهنگان، تا بود
قسم به چشمه ز چشمان او نشد سیراب
دلم که عاشق آن بیکرانه دریا بود
شبی تمام دلش جذب نور مطلق شد
غروب او چو طلوعش قشنگ و زیبا بود»
* محمدرضا سهرابینژاد
(شعر نخست)
«مست از میمینای الستیای مرد
از نسل خلیل حقپرستیای مرد
تا نغمه توحید جهانگیر شود
بتهای زمانه را شکستیای مرد!»
(شعر دوم)
«گلویم را غمی سنگین فشرده
دلم مثل شقایق زخم خورده
به رویش جامه ابری کشیدند
بمیرم من! مگر خورشید مرده؟!»
(شعر سوم)
«در سینه دلسوخته جز آه نباشد
بی آه کسی را به خدا راه نباشد
گلبانگ دلاویز اذان را اثری نیست
در گوش سحرخیز گر آگاه نباشد
محرم شود آن مجرم، اگر دست درازش
از دامن پر مهر تو کوتاه نباشد
فانوس نیرزد به پشیزی چو شبانگاه
در کوچه پرپیچ و خمی چاه نباشد
خورشید چهسان جلوه کند در شب تاریک
در چرخ اگر آینه ماه نباشد
از داغ جگرسوز تو بیشک به لب مرگ
خورشید جهانتاب، به جز آه نباشد»
* حجتالاسلام والمسلمین سید سلمان علوی
«ای انقلاب سبز زمین، ربنای تو
وی التهاب سرخ زمان، اشکهای توای سجدهات قیام، طواف تبر به دوشای بندگی تمام تو و ماجرای تو
قرآن بخوان و شوکت شب را به هم بزنای رایت حماسی عرفان، ردای تو
بنویس خون که غوطه زنم در برابرت
بنویس جان که جامه درم در هوای تو
آغاز انتظار، طلوع تمام توست
وان شیوههای شرقی صبحآشنای تو
حالی نوید نفحه موعود میرسد
زان اقتدار ریخته در اقتدای تو
ما را پیمبری است که بعد از تو مانده با
میراثی از صدای تو و ردّ پای تو
در گل نشسته فتنهی فرعون و قصهایست
طغیان آبهای جهان را عصای تو
ما با پر ولایتی از جنس العجل
پرواز کردهایم به دولتسرای تو
حالا هوا، هوای تو...ای صبح منتظر
ماییم و آستانهی کهف الورای تو»
* محمود اکرامیفر
«ای که آئینه تماشای تو را کم دارد
کوچه آواز قدمهای تو را کم دارد
خاک همخانه خورشید شود، اما حیف
چند سالیست که جا پای تو را کم دارد
سنگ هم لایق پروانه شدن هست، ولی
نفس گرم مسیحای تو را کم دارد
ابر تا خاک کف پای شهیدان گردد
نمیاز غیرت دریای تو را کم دارد
عشق، این لطف خداداد پس از رفتن تو
آفتابی است که فردای تو را کم دارد
ما که در سایه خورشید تو هستیم، اما
شب، نماز تو، دعاهای تو را کم دارد
در نبود تو گل صحبت مردم این است
کوچه آواز قدمهای تو را کم دارد»
* مبین اردستانی
(شعر نخست)
«دنیا بدهکارست تا دنیاست
به این دل بی آینه تنها
دیروزهای بی تو فرسودن
امروزهای بی تو بودن را
دیروزهامان بی تو لب تشنه
امروزهامان بی تو جان بر لب
خورشیدی و دیروز و امروزم
بی تو برایم دیشب و امشب
طومار تنهایی و غم هستند
هر شب به هم پیچیدهی دردند
این کوچههای بی تو سرگردان
تا صبح دنبال تو میگردند
دلخوش به ماهم در شب شبهه
دلخوش به ماهم در شب تردید
ماهت غریب افتاده در برکه
کی میرسد صبحی که برگردید؟»
(شعر دوم)
نشست خستگیاش را تکاند روی درخت
شکسته پرهایش را نشاند روی درخت
پرنده از دل مجروح و حال رنجورش
چهها که برایم نخواند روی درخت
دم غروب که شد با نسیم آوازش
پرندههای جهان را کشاند روی درخت
هوای لانه خود کرد و بالهایش را
ز گرد و رنگ تعلق تکاند روی درخت
پرنده بود، رها بود، مثل ما که نبود
پرندهتر شد و پر زد و نماند روی درخت»
* علیرضا قزوه
«پیوسته مرگ پیش نگاهش چو عید بود
نامش سپید باد که راهش سپید بود
هم قفل شوم وحشت شب را شکست و هم
دروازه بهشت خدا را کلید بود
هم آن شگفت گوشه چشمی به تاک داشت
هم سایهای برای درختان بید بود
عرفات عاشقانه عینالقضاتیاش
شیرازه بند لمعه شیخ شهید بود
آن مرد پیش از آنکه بمیرد به عرش رفت
آن مرد پیش از آنکه بمیرد، شهید بود»
* حمیده پارسافر
«نشسته غم به تماشای آسمان، بی تو
غبار میوزد از متن کهکشان بی تو
چگونه گریه نبارد به گونههای زمین
چگونه نور دهند این ستارگان بی تو
دلم شبیه جماران ِ بی تو دلگیر است
گرفته نای مرا بغض بی امان بی تو
قسم به روح بلندت، به یادِ جاویدت
که غم نمیرود از خاطراتمان بی تو
چگونه سرخ نبارد دلی که دلتنگ است
چگونه میشودای خوبِ مهربان، بی تو؟»
* سید وحید سمنانی
«صدای عبور تو را کوچه باور ندارد
زمین در عطش مرده و سایهگستر ندارد
شکوه تو در آینه میتراود، ولی آه!
دل من شکستهست و تصویر بهتر ندارد
ترک میخورد طرح بغض زمین در شب شک
عطش میشود سیل اشکم و آخر ندارد
و پرسیدم از آسمان، «ناگهان او چرا رفت؟»
- چرا رفت؟ گفتم که، اینجا کبوتر ندارد
اقاقی شکوفا شده سایبان نگاهش.
ولی کوچه دیگر درخت تناور ندارد»
* پروانه نجاتی
«بر من ببارای عطش باستانیام
من تشنهکام بارقهای آسمانیام
روز گذشت قافله عشق از این دیار
بر دامنش نشست غبار جوانیام
تا در دلم دمیده شد آن روح اعتقاد
گم شد در آستان حضورش نشانیام
نامش طلوع صبح و سلامی دوباره بود
اینک هلاک آن نفس آسمانیام
چشمش طلایهدار بهاری شکفته بود
بر شاخههای بیبر و خشک خزانیامای روح جاودانه این قرن، کیستی
کاینگونه در مدار خدا میکشانیام
با واژههای معنوی خویش روز و شب
از گرد و خاک بیخبری میتکانیام
رفتی و داغ عشق تو در دل نشسته است
سر باز کرده بعد تو زخم نهانیام
عصر تو روزگار بلوغ شهادت است
مرد حماسه، مرد خطر، جاودانیام»
* غلامرضا کافی
«مهین یادگارا زمین را زمان را
بلندا نگارا همین را هم آن را
بلندا نگارا مهین یادگاری
تو این خاک خونرنگ غیرت نشان را
زهی صیت نامت ز عالم فراتر
زهی عطر یادت گرفته جهان را
حنیف مقدم خلیل معاصر
که در هم شکستی ستمکارگان را
تو زنجیر زجر زبونان بریدی
هم از یاوه گویان بریدی زبان را
سر سرکشان را به چنبر کشیدی
که گردن شکستی تو گردن کشان را
ستم میگریزد ز درگاهت آری
که درخاک غلتیده آن آستان را
صلابت تو از کوه داری؟ زهی سهو
که کوه از تو دارد شکوه گران را
هم از شانههای تو دارد نشانی
اگر صخره بر خود نبیند تکان را
گره خورده با دین چنان صیت نامت
که فریاد تو یاد آرد اذان را
سلاح تو ایمان قرین تو قران
بریدی امان شاه صاحبقران را
نه تیغ و نه ترگ و نه هیهای لشکر
نه در کف گرفتی عنان وسنان را
نه اسبان تازی ز جیحون جهاندی
نه تسخیر کردی قلاع فلان را
نه بازو شکستی نه بارو گشودی
نه در بند کردی فلان خاندان را
نه تاج زمرد نه تخت زبرجد
نه بر تن قبا دوختی پرنیان را
چه کردی که این خیل مشتاق محروم
به درگاه تو تحفه آورد جان را
حکومت به دلها مرام شما بود
که لرزاند تا بن دل حاکمان را
زهی فکر وتدبیر پیرانهی تو
که در شورش آورد خیل جوان را
بزرگا اماما تو را دوست داریم
و هم نزهت نهضت جاودان را
گران بود داغ تو بر خلق، زیرا گرفتی تو از خلق خواب گران را
تو گفتی به اعجاز کشف و شهودت
که اسلام گیرد کران تا کران را
زمان چشم دارد به آن روز موعود
تماشای موعود صاحب زمان را
که خاک از فراوانی سبزه و گل
خجالت دهد باغسار جنان را
جهان از تماشای او گر بگیرد
بسوزاند از غمزهای کهکشان را
ببخشد به یعقوبها چشم بینا
بگیرد ز ایوبها امتحان را
بسی راز ناگفته را سر گشاید
بشوید هم از گرگ کنعان دهان را
بزرگا اماما تو را دوست داریم
و آن انقلاب بزرگ جهان را!»