روز مجاورت با رستگاری رسیده و آفتاب خرداد نرم نرمک روی زمین پخش میشود. همان آفتابی که مجابم میکند روبروی فوران حوض بایستم و قطراتی از آب را به صورتم بپاشم. شاید ناخالصی را از من دور کند.
آمدم برای استجابت در جوار بقعهای که اصلِ نور است. همان که مدفنش از نور اطراف آن، نمایان شد.
انعکاس نورهای پاشیده روی زمین، کف دستم را نشانه میرود.
روز تکریم
صحن حرم، جلوهای دیگر یافته... روز، روز میلاد و تهنیت است. روزی که نقارهزنان به صف میشوند و خادمان درگاه دست ادب به سینه میزنند و در صفوفی منظم، به آستان حضرت احمد ابن موسی (ع) عرض ارادت میکنند.
روز گلآرایی و گلاب پاشی. روز غبار روبی. همه چیز نو شده. گویی امروز نوروز شاهچراغ است.
صحن منور
باز هم رد نور را میکاوم. آن را از کف دستانم به دلم عبور میدهم و با دلی که از درد جار میکشد و با گامهایی که به انعکاس زمان دل سپرده، به سمت ضریح حرکت میکنم.
نور روی آینه کاری دیوارها تلألو مییابد، دستانم روی آینههای قطعهقطعه سر میخورد و زبانم اذن ورود را جاری میکند.
در وجود تو چه چیزها است که نمیشناسم: در تو وارستگان سفر کرده گیتی، بار دیگر به خروش آمده و به دنیا سلام میکنند. در تو بزرگی و صلابت معنا مییابد و شعر بلند معرفت، روایتگری میکند.
روز میلاد است، اما بغض دارم. بغضی دیرینه که از تمام روزها و ساعتها جمع میشود و اینجا روبروی ضریح مطهر، جایی امن برای باریدن مییابد. به راستی کجا امنتر از اینجا؟ در جوار آقای ما شیرازیها.
نجواها و زمزمههایی با آقای شیرازیها
دلم لحظه خواهش و نیایش را به موازات هم طی میکند. در کنار دیگر زائران که فوج فوج در صف ضریح ایستادهاند، پیش میروم.
دستانم با ضریح تلاقی میکند و دلم قرص میشود. دقایقی بعد، زیارت نامه مقابلم است و مفاتیح، اما صدای مناجاتی به نوع دیگر و با لهجه بومی نظرم را جلب میکند:
- آقو یا شاچراغ، خودت دستُمو بگیر. دیگه تاب و توان نمونده برم.
جایی نشستهام که ضریح مقابلم باشد، سر برمیگردانم. زنی میانسال با قامتی متوسط که چروکهای دست و صورتش نشان از عمق رنجش دارد، بیقراری میکند:
- حالو با یی امید دیگه اومدم زیارت، این دفعه جوابُم بده. آقوی خوبیها کجویی؟ میدونم که از دلم باخبری...
زن اشکهایش را پاک میکند و صدایش نجوا وار میشود و من صدایش را نمیشنوم.
اما لحظاتی بعد باز هم صدایش به گوش میرسد. این بار به وضوح اشک میریزد و از حاجتی کهنه حرف میزند:
- دلم به ضریحت گره زدم. میدونم حاجتُمِه میدی. اما کی و چجوری؟ خدا عالمه و خودت که واسطه خدای بالای سری هستی.
آقو من دلُم تنگه. آخرین امیدم گنبد و بارگاه خودته. تو این روزایی که اسم دههی کرامت گذاشتن، ما رو مهمون کرم خودت کن.
لحطاتی چشمانم را میبندم و نجوای زن با ضریح را مرور میکنم. تصویری که بارها و بارها اینجا اتفاق افتاده و هزاران هزار زائر خسته و دلشکسته، دستِ جان به این ضریح مطهر آویختهاند تا دردها را واگویه نمایند و حاجت طلب نمایند.
زن شیرازی با همان لهجه بومی، این بار با شعری را در وصف شاهچراغ (ع) میخواند. شعری آشنا که او شروع میکند و پیش از ادامه دادن او، مابقی ابیاتش در ذهن من رژه میرود:ای شاه نور و چلچراغ، اَقوی اَقام یا شاچراغ
یِی کِش دیگه جارُم بزن، بکن صِدام یا شاچراغ
از در بگی، با پا میام، از دار بگی، با پَر میام
میخوام به پابوست بیام، با سر میام یا شاچراغ
بسّهت منم، خسّهت منم، پابند گلدست منم
زنجیر عشقت همه جُو بسّه به پام یا شاچراغ
شیداترین، شیدا منم، شوقِ زیارت در تنم
طوقِ وفا در گردنم، کاکوی امام یا شاچراغ
تاریخ حالش خوب نیس، دنیا بجز آشوب نیس
شیراز مام حالش بده، کاکوی کاکام یا شاچراغ
شیراز ما، چُویمون داره، اهلش به تو ایمون داره
حفظش بکن نیذُ بچاد، نیذُ بچام یا شاچراغ
شیرازی یاروُ دُشتِه باش، هِوُی اینارو دُشتِه باشای شاه نور و چلچراغ، اقوی اقام یا شاهچراغ
منبع: فارس