برای من که مدتی توفیق نوشتن گزارش شهید داشتم، اولین بار نیست که میبینم و میشنوم ماجرای یک شهید آنکادر کرده، شیک و پیک و با ظاهری نسبتاً متفاوت از آنچه ما در دایره محدود ذهن خودمان برای بنده خوب خدا بودن، لحاظ کرده ایم را. مثلاً بین شهدای دفاع مقدس، خاطره آن شهید یادم نمیرود که باعجله پیش از اعزام برگشت خانه تا ادکلنش را که جامانده بود، بردارد و ببرد یا آن یکی که کرم دست و صورتش باهم فرق داشت، همان وقتها که باران گلوله بود در جبهه و این چیزها هم توی جامعه مثل حالا روال و ملاک نبود. هان! تا یادم نرفته، ماجرای آن شهید که توی جبهه هم دغدغه ملحفه شخصی و خودنویس دوست داشتنیاش را داشت هم از قلم نیفتد. خلاصه که از این دست، تفاوتها که گاهی وقتها چاشنی و سبب تفاوت گزارشها از هم میشد هم کم نبود.
حالا سالها از آن روزها گذشته است. روایت برخی شهدای خوش پوش، خوش تیپ و امروزی مدافع حرم، مدافع سلامت و امنیت هم به آن تفاوتهای دوستداشتنی اضافه شده و البته ماجرای یک خوش غیرت؛ شهید الداغی هم. مردی که از داغش کم غصه نخوردیم. مردی که اگر قرار باشد خودش، کاری که کرد و اثری که گذاشت را در یک جمله خلاصه کنیم، شاید بتوانیم بگوییم: غیرتی که دریغ نشد! غیرتی تمام قد و اعلاء... ماجرا و گفتنیها، اما اینجا تمام نمیشود؛ تازه شروع میشود!
غیرتی، راه را اشتباه نمیرود!
ماجرای #زن_زندگی_آزادی که شروع شد، توی مترو قسمت واگن بانوان چند پسر جوان به زور خودشان را جا دادند بین جمع فشرده بانوان. به وضوح معلوم بود که چند خانم اطرافشان حس خوبی نداشتند و مدام خودشان را عقب میکشیدند تا در آن تنگنا، محرم و نامحرم قاطی نشود. اتفاقاً پنج، شش نفرشان مانتویی با شال و حتی یک نفرشان با روسری افتاده روی شانه بود و یک نفر چادری.
خانمی میانسال به قول ادبیات امروز جامعه، شل حجاب که گوشه در ورودی واگن تکیه داده بود با دیدن این صحنه ناراحت شد و گفت که آنها نباید وارد واگن خانمها میشدند. از جماعت بیست، سی نفره که فشرده شده بودند و صدای آن خانم و ماجرای این گوشه از واگن را میدیدند، یکی پرخاش کرد که: «خانم، چه کار به شما دارند؟! یک گوشه ایستادند.» خیلیها به او واکنش منفی نشان دادند که بحث، بحث حقوق شهروندی است.
بین همین جریانها، یکی از پسرها با خندهای که فقط برای توصیفش میتوانم بگویم «زرد» و «بی معنی» گفت: «زن، زندگی، آزادی...» پاسخ چرکی برای توجیه یک حضور تحمیلی و نابجا بود که حالا دیگر به نابخردی هم کشیده شده بود. قطار به ایستگاه بعدی رسید و آن خانمی که انتقاد کرده بود، موقع پیاده شدن حرفی زد، طلایی: «اما من هر چه مرد واقعی، باشعور و بافرهنگ دیدم خیلی حواسش به رعایت حریم خانمها بود، نه مثل شما!»
واژهها، گاهی دوباره زاده میشوند!
نمیدانم چه شد، اما همین قدر بگویم که با اولین جرقه از طرف آن یکی خانم روسری روی دوش افتاده و دوستش، پسران جوان به بهانه پیاده شدن خانمها هم که شده، از واگن رانده شدند و هیچ خانمی اجازه نداد، دوباره سوار شوند. خانم کم حجاب، وقتی قطار راه افتاد گفت: «غیرت سرشان میشد، اصلاً نباید سوار میشدند!» کلمهها بعضی جاها انگار تازه متولد و مبعوث میشوند؛ «غیرت» آن لحظه، در آن روزهای پر التهاب، در آن شرایط واگن انقدر درخشید که همه برای درست ادا شدنش سر تکان دادند. آن ماجرای مترو، این روزها که نام حمیدرضا الداغی به «خوش غیرت»، گره خورد دوباره یادم آمد. مردی که غیرتش را که چه عرض کنم، جان شیرین را دریغ نکرد، چون دختر مردم را هم مثل دختر خودش؛ ناموس خودش دید.
جمله معروفی که شعار نیست
سردار سلیمانی، تازه شهید شده بود که یکی از رفقای قدیمیاش خاطره کمتر شنیده شده و جذابی از او تعریف کرد. رفیقی که در گذشته یکی از مسؤولان گزینش سپاه کرمان هم بوده و سلیمانی کم سن و سال را به دلیل پوشیدن بلوز آستین کوتاه، تیپ ورزشکاری و خلاصه ظاهر متفاوتی که داشته رد صلاحیت کرده بود.
حتی سردار سلیمانی در یکی از سخنرانیهایش در جمع فعالان بازسازی عتبات عالیات از همین فرمانده سابق با لبخند یاد میکند و نشانش میدهد، سردار در همین جمع هم تأکید میکند که نگاهها برای جذب نیروی مردمی و سپردن کار به دست کاردان، نباید بسته باشد. درست مثل همان سخنرانی خطاب به بچه حزب اللهیها که میگوید مدام نباید گفت، چون این این جوریه، آن یکی آن جوریه، این بدحجاب است آن... خودشان را بهتر ببینند، کنار بکشند یا... و نقطه عطف آن سخنرانی که شیرین و محکم نشست به دلها: «آن دختر کم حجاب، دختر من است، دختر شماست...»
و چه کسی انتظار داشت که فرمانده وقت سپاه قدس چنین نگاهی داشته باشد؟ اما داشت و اصلا همین بود و تعارف نبود که چند دقیقه بعد از شهادتش معلوم نیست کی و کجا و اولین بار چه کسی برایش هشتک زد و نوشت: سردار دلها که همه جا پُر شد از این واژه. پیش خودت فکر میکنی، سرنوشت سردار چقدر شبیه سیب بوده، هزار تاب خورده تا بیاید و برسد به دست زمانه ما. به روزهایی که به سایه و حضور «ژنرال بی سایه»، عجیب نیاز بود.
سرباز مخفی خدا به موقع میرسد!
حالا که داغ شهادت شهید الداغی، تازه است و هرکس به بهانه و خاطرهای از او مینویسد بد نیست یادی کنیم از یادداشت یک رفیق هم دانشگاهی اش که حالا نامی آشنا دارد بین اهل قلم. رفیقی که در وصف رفیقش نوشته بچه خوش تیپ دانشگاه همان مصداق باغیرت بی ادعایی که شد مثالی حقیقی برای ما مدعیان صف اول بودیم/ از آخر مجلس شهدا را چیدند. این چند خط کلمه، قرار نیست دلیل بکاود و پیدا کند که چه شد آن فرمانده و این رفیق جاماندند؟ و آن سردار و این خوش غیرت رفتند و شهید شدند، نه! که فقط خدا خودش میداند برای بنده هایش بنا به اعمالشان کی نوبت توفیق، رو میکند!
رسالت این واژه ها، اما شاید همین باشد که خدا خوب میداند کی و کجا «سرباز مخفی» هایش را رو کند. یکی را در سوریه در صف آرایی علیه داعش و دیگری را در همین جا برای اینکه بگوید زن، زندگی، آزادی حقیقی، الداغی و الداغیها هستند. مردانی که جانشان را میدهند تا ناموسشان در امان باشد و آن ناموس شاید هفت پشت غریبه باشد، اما فرقی نمیکند برای غیورانی که خدا را میشناسند و خدا آنها را.
از تشییع الداغی تا قلمدوش غیرت...
ماجرای غم انگیز رومینا و مهسا که پیش آمد، یک عده موج سوار بر امواج اندوه اجتماعی، هشتکهایی برای تقبیح و منفور نشان دادن واژههای غیرت، ناموس و حجاب زدند. کارشان در میانه غم و تأثر اجتماعی گرفت و عدهای هم بیخبر، دنباله رو شدند. خون ها، اما مأموریت دارند، امضا دارند در درگاه خدا و خون شهید بالاترین را. درست وقتی بداندیشان، قبری برای غیرت و ناموس کنده بودند تا بالایش پایکوبی کنند، خدا سرباز مخفی خودش را رو کرد.
مردی جوان که به گواه خانواده، همسرش و اطرافیان و دوستان، حتی ظاهری انقلابی، ریش و لباس شبیه مذهبیها و انقلابیها نداشته، اما همیشه باغیرت بوده است. مردی جوان و پدر دختری نوجوان که وقتی تعرض چند جوان را به دو دختر میبیند، درست همان جا که یک عده بی تفاوت و با تردید عبور میکنند بدون فکر کردن به اینکه چه در انتظار جان شیرینش نشسته، جلو میرود، درگیر میشود و چپ و راست ضربه چاقو به تنش مینشیند. مردی که وقتی چاقو را دید، وقتی زخم برداشت هم نترسید، عقب ننشست، چون در عالی و بهترین توصیف به قول خواهرش، «ناموس پرست» بود یا به قول مادرش «شرف» داشت به قول برادر «غیرتی بود» و به قول همسرش «رفت، چون آن دخترها را مثل دختر خودش دید.» خلاصه که ما وقتی الداغی را تشییع کردیم در واقع غیرت را قلمودش کردیم.
غیرت ایرانی؛ زندگی و آزادی ایرانی
در آغاز جنگ تحمیلی صدام علیه ایران، همان روزهای تصرف خرمشهر، نیروهای بعثی برای تضعیف، تحقیر و تخریب روحیه رزمندگان ایرانی، جنازه یک دختر خرمشهری را از تیرک آویزان میکنند و مقابل دید رزمندگان ما در آن سوی کارون قرار میدهند، خوش غیرتهای ایرانی برای تودهنی به دشمن سه شهید دادند تا بالاخره پیکر آن دختر را پایین آوردند و با احترام به خاک سپردند. راستی آن روزها کسی برای آن دختر ایرانی نوشت: زن، زندگی، آزادی کشته شد و به تیرک بسته شد؟ نه! بماند، روزگار بالا و پایین و منفعت طلبی کم به خود ندیده است.
جوان امروزی، مثل رزمندگان دیروز
روحیه حمیدرضاالداغی در روزگاری که بعضی در مقایسه نسل امروز با نسل دفاع مقدس تردیدهایی دارند، اما نشان داد، اگر بود در روزگار جنگ و خرمشهر بعید نیست یکی از آن سه شهید، او بود. غیرت مرد ایرانی، زندگی و آزادی زن ایرانی است این امضا و رسالت خون شهید خوش تیپ و امروزی سبزواری بود. مرد جوانی که روی دستهای ما تشییع شد تا یادمان باشد یک عده همیشه میخواهند با بزک واژهها و هشتکها با موج سواری، غیرت را زیر پا له و دفن کنند برای همیشه. شهادت اتفاقی نیست، وقتی میبینی همه از چشم پاکی یک مرد جوان نسبت به دنیا و ناموس میگویند وقتی مردی تا جان دارد پای آزادی و امنیت دختری از دختران وطنش، میایستد. بهای این خون را هیچ کس بهتر از دختران این وطن نمیداند و خدا. بهای خون یک باغیرت شهید را...
منبع: فارس
و دعا کنیم که ما هم عاقبت بخیر باشیم