بیکتابی داستانی نوشته محمدرضا شرفی خبوشان ماجرای دلال کتابی در زمان مشروطه است که دیوانهوار به دنبال کتابهای قدیمی و نسخ خطی میگردد، این کتاب برگزیده دهمین جایزه ادبی جلال آلاحمد، برنده سی و پنجمین دوره جایزه کتاب سال در سال ۱۳۹۶ و هفدهمین دوره انتخاب کتاب سال شهید حبیب غنیپور شده است.
درباره کتاب بیکتابی
دلال داستان برای به دست آوردن نسخه باارزشی از یک کتاب وارد رقابت با همصنفهای خود میشود و در این راه خطرهای بسیاری را به جان میخرد. در این بین، اما صدای وجدانش لحظهای آرامش نمیگدارد.
شرفی خبوشان با هنرمندی در بیکتابی تصویر انسان حریصی را نشان میدهد که در تمامی زندگیاش میل به داشتن و بیشتر داشتن بر او حکمرانی میکند. شخصیت اصلی کتاب، اما انسان باهوشی است که خواننده را با خود همراه میکند، مخاطب خود را به جای او میگذارد و توصیفهای فوقالعاده نویسنده خواننده را همهجوره درگیر خود میکند. در انتها رجوع به خویشتن و درک بیشتر از حقیقت زندگی، فضای کتاب را با درون هر انسان گره میزند و افق جدیدی را برایش باز میکند.
خواندن کتاب بیکتابی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه علاقهمندان به رمانهای فارسی را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم.
درباره محمدرضا شرفی خبوشان
محمدرضا شرفی خبوشان، زاده ۱۳۵۷، وعلم ادبیات فارسی، نویسنده و شاعر ایرانی است. او برای رمان بیکتابی جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران در بخش ادبیات و نثر معاصر در دوره سی و پنجم را به دست آورده است. از دیگر کتابهای شرفی خبوشان میتوان به عاشقی به سبک ونگوگ، موهای تو خانه ماهیهاست، نامت را بگذار وسط این شعر و روایت دلخواه پسری به اسم سمیر را نام برد.
در کتاب بیکتابی می خوانیم:
چه بارها که به خاطر کتاب سیلی خوردم و تنم کبود شد و در انبار حبس شدم. بعضاً پیش میآمد که پدراندرم به خاطر عجز و لابه و گریههای مادرم به اصطلاح مهربان میشد، مرا مینشاند در اتاقش و کتابی را که دست گرفته بود، بلند میخواند و وادارم میکرد که گوش بدهم.
با شلوار قصب راهراهش مینشست روی تختهپوست بزرگ و سفیدی که مخصوص خودش بود و تکیه میزد به مخدّه گلبهی و میز کوچک چوبگردویش را که پر بود از قلمنی و قلم فلزی و دوات مختلف و قلمتراش و قطزن استخوانی و کاغذ و نسخههای خطّی، کنار میزد و چهارزانو کتاب را مثل نوزاد تازه به دنیا آمدهای، با دست میگرفت روی پاهایش و سرش را خم میکرد و قوزش بالا میآمد و شروع میکرد به خواندن.
من کنار در، نزدیک نعلینهایش، دوزانو لابد مینشستم و دستهایم را میگذاشتم روی زانوهایم و گوش میدادم و گاهی مادرم اگر با سینی چای یا دمکرده گلگاوزبان و اسطوخودوس یا مرزنگوش وحشی گوشه در را باز میکرد، بلند میشدم و خیلی متین و آهسته، سینی را میگرفتم و میگذاشتم کنار دستش و دوباره برمیگشتم و دوزانو سرجایم مینشستم تا وقتی که خودش بگوید، بلند شو برو یا فرمان بدهد که کوزه آب بیاورم یا نشانی میداد که بروم از کی کتاب بگیرم یا کتابی را داخل بقچه میپیچید یا در جعبه میگذاشت که ببرم به کی بدهم یا بروم کجای بازار نخ ابریشم یا کاغذ یا سریشم بگیرم و برگردم.