زهرا قوامی فر و عبدالرسول محمدی دو مستندنگار شیراز در روایتی به بیان اتفاقات جلسه دوم دادگاه رسیدگی به اتهامات عاملین حمله تروریستی به حرم مطهر شاهچراغ (ع) و جزییات تدارکات این حمله از زبان متهم ردیف اول پرداختند.

محمد رامز (متهم ردیف اول دادگاه) خیلی خوب و شمرده فارسی صحبت می‌کرد. حتی لهجه چندانی هم نداشت. قاضی از او پرسید: همراه چه کسی اومدی شیراز؟

محمد رامز در جواب گفت: «۲۳ مهر، شب که شد با تاکسی به شیراز اومدم. خودم تنها با راننده توی ماشین بودیم. یک میلیون و ۶۰۰ هزار تومان کرایه دادم. ترمینال کاراندیش پیاده شدم. اولین بار بود که شیراز رو می‌دیدم. جایی رو بلد نبودم و آشنایی هم نداشتم. تا ظهر توی ترمینال نشستم. عبدالله س. پیام داد که برو دنبال مسافرخونه.

منتظر بودم عبدالله بگه کسی میاد دنبالت، اما نگفت! رفتم مسافرخانه‌ای در دروازه اصفهان. دو روز بعد یعنی ۲۵ مهر عبدالله گفت: برو خانه بگیر، یه جای ارزون‌تر و دورتر از شهر. در بلوار... خانه پیدا کردم.

خودم کارت بانکی نداشتم. پدرزن برادرم ایرانی هست. کارتی با نام خودش به من داده بود تا از آن استفاده کنم. عبدالله ۴۰ میلیون واریز کرد به همین کارت برای رهن خانه. به خواست عبدالله رفتم عابربانک و موجودی گرفتم و عکس واریزی را برایش ارسال کردم.

فردایش خانه را در یکی از بنگاه‌های بلوار... رهن کردم برای یک سال. عکس قولنامه را گرفتم و برای عبدالله فرستادم. من طبقه پایین بودم. یک اتاق، سرویس و حمام و یک انباری داشت. صاحب خانه هم طبقه بالا بود.

فکر کردم عبدالله کسی را می‌فرستد پیشم که کاری انجام دهد. خواستم دنبال کار بروم، اما عبدالله گفت: فعلا صبر کن.»

دستان محمد رامز همچنان می‌لرزید و‌ای کاش می‌دانستم دلیلش ترس هست یا پشیمانی یا کم سن و سال بودنش!

_ ۲۸ مهر شد و عبدالله گفت یه امانتی می‌فرستیم چند روز پیشت باشه بعد می‌برن. عبدالله آیدی تلگرام من را به طرف مقابل داده بود. شب بود که پیام داد: حاضری تحویل بگیری؟ گفتم کجا؟

_کریم خان زند. گفتم: شیراز را بلد نیستم. گفت: فردا، صبح زود آماده باش. اسنپ نگیر، با تاکسی دربست بیا. هرجا می‌رفتم اسنپ می‌گرفتم، اما آن روز ۹ صبح تاکسی دربست گرفتم و رفتم. توی مسیر پیام داد بیا پل بزرگ ولیعصر.

هنوز نرسیده بودم که عکس چادری سیاه فرستاد و گفت: امانت داخل چمدان قرمز توی چادر هست. برو بردار، من رفتم. گفتم من تحویل نمی‌گیرم. به عبدالله س. پیام دادم، او هم گفت تحویل نگیرچند دقیقه‌ای گذشت و از طرف همان شخص ناشناس پیام آمد که چکار کردی؟ برو دیگه منتظر دستور عبدالله س. بودم. پیام زد که برو بردار، مطمئنه، از رفقای امیرصاحب هست.

زیر پل ولیعصر چادر را پیدا کردم. زود امانتی رو برداشتم. به عبدالله س. گزارش دادم و با تاکسی دربست برگشتم خانه. وقتی هم رسیدم خانه به عبدالله خبر دادم. عبدالله گفت: بذارَش جای امن گذاشتم بالای انباری. می‌دانستم امانتی چیه، اما داخلش را ندیدم، نگاه هم نکردم تا روز بعد که عبدالله خودش گفت: امانتی رو باز کن و عکسش بفرست.

چمدان را باز کردم. کیسه‌ای برنجی داخل آن بود. توی کیسه جلیقه جاخشابی، هشت خشاب، ۱۹۴ فشنگ و یک اسلحه کلاشِ گریس کاری شده بود. فشنگ‌ها درون خشاب بودند. آن‌ها را در آوردم و شمردم و دوباره توی خشاب گذاشتم.

عکس امانتی را گرفتم و برای عبدالله سعید فرستادم. پیام داد گریس‌ها را پاک کن و بذار سر جایش. میان میبرن»

نگاه قاضی از پرونده روی میز به سمت محمد رامز رفت.

_سامان کیه؟ محمد رامز ابرویی بالا انداخت و گفت سامان؟

_در اظهاراتت گفتی امانت رو از سامان گرفتم.

محمد رامز گفت: «سامان یعنی وسیله، کد رمز ما بود.»

پی نوشت
در افغانستان به مافوق، امیرصاحب یا آمر صاحب می‌گویند. امیر صاحب، یک مسئول رده بالا است که به او اعتماد دارند

بیعت

نگاهی به شلوار محمد رامز کردم، پایین آن را چند تا زده بود تا اندازه اش شود. سوال که می‌پرسیدند، سرش را پایین می‌انداخت و گوش می‌کرد.
قاضی پرسید: ضارب رو از کجا می‌شناختی؟

_ ۳۰ مهر، عبدالله س. پیام داد برادری میاد پیشت. چند روزی مهمونت هست و میره. از تهران میاد، صبح زود برو دنبالش که منتظر نماند.

عبدالله آیدی تلگرام من را داده بود بهش. نماز صبح را که خواندم عبدالله پیگیر شد که رفتی دنبالش؟ گفتم: نه هنوز. عبدالله شماره برادر را فرستاد. رفتم ترمینال کاراندیش، اما پیدایش نکردم. عبدالله عکسش را فرستاد، چون شناخت قبلی از برادر نداشتم. از روی عکس، گشتم و ساعت ۶ صبح پیدایش کردم. به عبدالله س. خبر دادم و رفتیم خانه. فکر می‌کردم برادر می‌خواهد بره افغانستان. هویتش رو نپرسیدم. خسته‌ی راه بود و می‌خواست استراحت کند.

عبدالله س. پیام داد برو منطقه‌ای به نام شاهچراغ، ببین کجاست.

برادر، خوابید و من هم با اسنپ رفتم شاهچراغ. داخل حیاط شاهچراغ وضویی گرفتم و آمدم بیرون. برگشتم خانه و به عبدالله خبر دادم. پرسید شاهچراغ چه جور جایی هست؟ جواب دادم جایی دیدنی، مذهبی، تفریحی. جای قشنگیه.

عبدالله گفت: فردا برو، برادر هم با خودت ببر.
پرسیدم به خاطر چی؟ گفت: ببر، خودش می‌داند.

فردا صبح ساعت ۹، ۱۰ رفتیم شاهچراغ.

برادر گفت: بیا بریم اطرافش هم بگردیم. (اطراف حرم)
عبدالله پیام زد برادر را بردی؟ گفتم: آره.

_فردا هم ببرش.
فردا هم برادر را با خودم بردم. از همان دری که وارد حرم شد (شب حادثه)، رفتیم. گفتم: برادر داخل میخواهی چیکار؟ بیا بریم.

دائم اطراف را نگاه می‌کرد. مشکوک شدم و با خودم گفتم: چرا اینقدر دور و بر را نگاه می‌کند؟! رفتم حیاط، دست و صورتم را شستم. توی حیاط هم می‌گشت. از من که دور شد، دنبالش رفتم تا گُمَش نکنم. هر دفعه که می‌رفتیم، حدود نیم ساعت تا یک ساعت، اطراف حرم و حیاط حرم را می‌گشت. داخل (حرم) را زیاد نگاه نمی‌کرد.

قاضی پرسید: می‌دونستی اینجا حرم چه کسی هست؟
_ نه، نمی‌دانستم. فقط حرم امام رضا را می‌شناختم.

محمد رامز به صحبتش ادامه داد:
به دنبالش رفتم و برادر گفت: بریم خانه. گفتم: چرا؟ گفت: بریم.
عبدالله س. زنگ زد و پرسید اسم برادر چیه؟ گفتم حامد بَدَخشان

قاضی نگاهی به محمد رامز انداخت و گفت: یعنی عبدالله خودش نمی‌دانست اسم مهمونی که برات فرستاده چیه؟

محمد رامز گفت: عبدالله می‌دانست، می‌خواست بداند برادر خودش را به چه اسمی معرفی کرده. برادر هویتش را به من نگفت. حامد اسم مستعارش بود تا من نشناسمش. هرچند حامد را اصلا نمی‌شناختم تا شیراز که دیدمش.

حامد خیلی کم، حرف می‌زد. با لهجه فارسی تاجیک صحبت می‌کرد. بیشتر مشغول نماز خواندن و قرآن بود. گاهی هم با پدر و مادرش تلفنی صحبت می‌کرد.

صبحِ ۳ آبان برای بار سوم، رفتیم شاهچراغ و دور حرم را گشتیم. اصلا داخل نرفتیم. نیم ساعتی طول کشید و برگشتیم خانه. به عبدالله س. گزارش دادم. شب که شد عبدالله گفت: از حامد بیعت بگیر. فیلم هم بگیر و برای من بفرست.
به عبدالله گفتم: بلد نیستم چجور بیعت بگیرم.

قاضی دستور داد فیلم بیعت را بیاورند تا ببینیم.
محمد رامز دستانش را محکم فشار داد و سرش را پایین انداخت.

قاضی صدای فیلم را بلند کرد. صدا را به وضوح نمی‌شنیدیم. رئیس دادگاه گفت: فیلم را از تلویزیون توی اتاق پخش کنید
محمد رامز با شنیدن صدای توی فیلم گفت: آن کسی که لباس زرد پوشیده و بیعت می‌کند، حامد هست. متن بیعت را عبدالله س. در تلگرام برایم فرستاد. من در همان خانه از روی متنِ بیعت خواندم و حامد هم اسلحه در دست گرفت و با من بیعت کرد. همان اسلحه‌ای که من تحویل گرفته بودم. صدای حامد برای خودش هست، ولی صدای من در این فیلم تغییر داده شده. فیلمی که برای عبدالله فرستادم با صدای خودم بود.

قاضی پرسید: آداب بیعت رو که میگی بلد نبودی، نماد داعش رو چی؟
محمد رامز مکثی کرد و گفت: نمی‌دونم
_نمی دونی؟ نماد داعش، پرچمش هست که توی فیلم بیعت گرفتن تو هم، هست.
_عبدالله ازم خواست پرچم داعش توی فیلم باشه. گفتم: ندارم. گفت: درست کن. پیام دادم بلد نیستم. عبدالله عکس پرچم داعش رو فرستاد. رفتم بازار نزدیک به خانه و پارچه خریدم. از روی عکس، پرچم درست کردم.

عبدالله س. از من خواست کار با اسلحه را به حامد یاد بدهم. حامد راحت اسلحه را باز و بسته می‌کرد و به عبدالله گفتم از ما بهتر بلده.

حواسم رفت سمت مردی با محاسن سفید و مشکی. کنار خانواده شهید ندیمی نشسته بود... دست روی پیشانی اش گذاشته و سرش را به اطراف تکان می‌دهد.
صدای خفیفی می‌آید، نگاهم را بین حاضرین می‌چرخانم. زمزمه‌ی مادر شهید ندیمی هست...

دادگاه عاملان حمله تروریستی شاهچراغ (ع) با حضور متهمان و وکلای آنان در محل دادگاه انقلاب شیراز برگزار شد که عضویت در گروه تروریستی داعش و اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت کشور و فساد فی الارض از جمله اتهامات متهمان پرونده است.

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۰:۲۱ ۲۸ بهمن ۱۴۰۱
خدانابودتون کنه داعشیای ملعووووون