از این تنهایی وحشت دارم و میخواهم با ازدواج همدمی برای خودم پیدا کنم، ولی فرزندانم احساس مرا درک نمیکنند و به هیچ وجه نمیدانند که تنهایی چه بلای وحشتناکی بر سر انسان میآورد به طوری که وقتی با یک مرد بازنشسته ازدواج کردم آنها به حدی او را کتک زدند که...
اینها بخشی از اظهارات زن ۷۰ سالهای است که سفره درددل هایش را روی میز مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گشوده بود.
این زن که با بغضی ترکیده، چون ابر بهاری اشک میریخت، با بیان این که فرزندانم فقط به خاطر حرف مردم و حفظ آبروی خودشان مرا در تنهایی مرگبار قفس منزلم نگهداری میکنند، درباره سرگذشت خود گفت: مادرم بعد از این که مرا به دنیا آورد، از دنیا رفت و من از نخستین روز تولد بی مادر شدم، اما گویی روزگار همچنان با من سرناسازگاری داشت چرا که در ۷ سالگی پدرم را هم از دست دادم و کودکی یتیم شدم.
عمویم به خاطر دلسوزی مرا نزد خودش برد و بزرگم کرد تا این که در ۱۵ سالگی با پسرعمه ام ازدواج کردم و صاحب ۳ دختر و ۴ پسر شدم. همسرم راننده خودروهای سنگین بود و بار ترانزیتی به کشورهای همسایه میبرد. با وجود این، باز هم سرنوشت شوم من خودنمایی کرد و زمانی که ۳۰ سال بیشتر نداشتم، شوهرم نیز در یک سانحه تصادف جادهای قطع نخاع و زمین گیر شد. من هم با پس اندازها و پول دیه منزلی خریدم و آن را به نام «بیژن» سند زدم، اما او ۳ سال بعد از دنیا رفت و من تنها ماندم.
به خاطر چهره و ظاهر زیبایی که از آن برخوردار بودم، خواستگاران زیادی داشتم، ولی برای آن که فرزندانم تحقیر نشوند ازدواج نکردم و به مراقبت و تربیت آنها پرداختم تا این که همه آنها سروسامان گرفتند و به دنبال تقدیر خودشان رفتند و من صاحب نوههای زیبایی شدم.
فرزندانم به مدارج بالایی رسیدند و موقعیتهای اجتماعی خوبی پیدا کردند. در این شرایط من هم در یک کارخانه تولیدی مشغول کار شدم، ولی فرزندانم اجازه ندادند کار کنم چرا که هرکدام از آنها به خاطر موقعیت اجتماعی خودشان، این رفتار مرا موجب سرشکستگی میدانستند. خلاصه روزها به همین ترتیب گذشت تا این که از ۱۵ سال قبل ترس از تنهایی به سراغم آمد.
شبها تا صبح بیدار میماندم و از این تنهایی وحشت داشتم. فرزندانم نه خودشان نزد من میآمدند و نه اجازه ساخت و ساز میدادند تا برای خودم مستاجری بیاورم و از این تنهایی رها شوم چرا که مدعی بودند منزل ارثیه پدرشان است و به همه تعلق دارد.
بالاخره در این وضعیت حدود ۳ سال قبل با یک بازنشسته نظامی که به خواستگاری ام آمد ازدواج کردم. «شهریار» هم از تنهایی رنج میبرد و فرزندانش او را برای ازدواج با من یاری میکردند.
قرار شد «شهریار» به منزل من بیاید و در کنار هم زندگی کنیم. فرزندان او هر روز به ما سر میزدند و من هم از این که همدمی پیدا کردم خیلی خوشحال بودم، اما فرزندانم از این موضوع به شدت ناراحت شدند و مدام مرا تهدید میکردند و با انواع و اقسام تهمتهای ناروا آزارم میدادند. آنها معتقد بودند که هنگام پیری قصد دارم آنها را رسوا کنم! و به همین دلیل شرایط زندگی را برایم دشوار میکردند تا جایی که به منزلم میآمدند و «شهریار» را هم تهدید میکردند.
کار به جایی رسید که نه تنها مرا از خانه بیرون انداختند بلکه شوهرم را نیز چند بار کتک زدند. فرزندان «شهریار» که شرایط را این گونه دیدند به دنبال پدرشان آمدند و او را با خودشان بردند. از آن روز به بعد من خیلی برای پیدا کردن «شهریار» به جست وجو پرداختم، اما تلاش هایم بی نتیجه ماند.
فرزندان «شهریار» که میترسیدند بلایی به سر پدرشان بیاید او را به مکان نامعلومی انتقال دادند و من دیگر نتوانستم او را پیدا کنم. دوباره تنهایی به سراغم آمد و فرزندانم باز هم مرا رها کردند. در این روزها زمین خوردم و دستم شکست، اما هیچ کس خبری نداشت تا این که یکی از همسایگانم متوجه ماجرا شد و مرا به بیمارستان رساند چرا که من زنی بی سواد هستم و نمیتوانستم شماره تلفن فرزندانم را بگیرم.
آنها بعد از این ماجرا مرا نوبتی به خانه خودشان بردند، ولی دچار مشکل شدند و به ناچار مرا به خانه ام بازگرداندند. اگرچه دوست دارم در خانه خودم باشم، ولی از تنهایی میترسم و آنها هم درک نمیکنند که حدود ۴۰ سال تنهایی یعنی چه!
به دستور سرگرد «جواد یعقوبی» (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) بررسیهای کارشناسی و اقدامات مشاورهای در این باره در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.