تقریبا رابطه من و یکی از دختران کارگاه لو رفته بود که روزی آن دختر ماجرای بارداری اش را پیش کشید، من هم که انتظار چنین موضوعی را نداشتم از شدت ترس و استرس کنترل خودم را از دست دادم. در این هنگام بود که همه کارگران کارگاه را بیرون کردم و در حالی که با یک چهره شیطانی روبه رو بودم ناگهان ...
مرد ۴۵ سالهای که با شکایت یکی از کارگرانش به کلانتری آبکوه مشهد احضار شده بود، درباره این حادثه وحشتناک به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: در یک خانواده ۸ نفره زندگی کردم و تا مقطع کاردانی درس خواندم، اما بعد از آن ادامه تحصیل ندادم و به پیشنهاد پدرم با دختر عمه ام ازدواج کردم چرا که پدرم اعتقاد داشت او تنها دختری است که عصای روزگار پیری من میشود و از من مراقبت میکند. «ژینوس» یک سال از من بزرگتر بود و من هیچ گونه احساس عاطفی به او نداشتم و همواره ژینوس را مانند خواهرم میپنداشتم.
از سوی دیگر نیز من از همان دوران کودکی به دوستی و رفاقت با افراد کم سن و سالتر از خودم علاقه زیادی داشتم و این حس درباره دختران خیلی بیشتر بود. در واقع نوعی احساس ترحم میکردم، ولی هیچ کس احساسات و عواطف مرا درک نمیکرد. با آن که پدرم اوضاع مالی خوبی داشت و مشکلی در این باره نداشتیم، اما هیچ کدام از اعضای خانواده ام درباره خواستهها و تصمیمات مهم زندگی با من سخنی نمیگفتند به همین دلیل همواره در برابر خواستههای پدر و مادرم سکوت میکردم و چیزی نمیگفتم. من با ژینوس ازدواج کردم، چون پدرم خواسته بود، اما او نیز رفتارهای سنتی داشت و از همان روزهای آغازین زندگی مشترک خودش را درگیر خانه داری وتربیت فرزندانش کرد.
در حالی که تقریبا شوهرداری را به فراموشی سپرده بود. من چند نفر کارگر خانم برای کارگاه تولیدی ام استخدام کردم. در میان آنها دختر ۱۸ سالهای بود که اوضاع مالی به هم ریختهای داشت. دوباره حس ترحم و دلسوزی به سراغم آمد و طبق عادت به ماندانا توجه بیشتری داشتم چرا که از همه کارگران کارگاه جوانتر بود و چهرهای مظلوم داشت. طولی نکشید که این حس دلسوزی جای خود را به ارتباطی شیطانی داد و روابط سیاه من و ماندانا هر روز بیشتر شد تا جایی که او افسار مرا در دست گرفت و هر کاری که دوست داشت با من میکرد.
حالا دیگر فهمیده بود میتواند به دلیل این ارتباط پنهانی از من اخاذی کند. هر بار که به کارگاه میرفتم تقاضای جدیدی از من داشت به طوری که دیگر همه کارگران کارگاه متوجه این ارتباط شیطانی شده بودند. بالاخره کار به جایی رسید که دیگر اخاذی پول و طلا را کنار گذاشت و از من خواست تا یک خودروی خارجی برایش بخرم! دیگر از رفتارها و خواستههای او کلافه شده بودم و از سوی دیگر هم نگرانی و استرس سراسر وجودم را فرا گرفته بود چرا که میترسیدم ژینوس از این ارتباط پنهانی مطلع و زندگی ام متلاشی شود. در همین شرایط بود که حدود یک هفته قبل ماندانا وارد اتاقم شد و ادعا کرد باردار شده است و من باید برای این موضوع چارهای بیندیشم!
سقف اتاق دور سرم میچرخید و نمیتوانستم این موضوع را باور کنم. خلاصه آن روز اجازه دادم کارگران زودتر از همیشه کار را تعطیل کنند و به منازلشان بروند. وقتی کارگاه خلوت شد به ماندانا گفتم نتیجه آزمایش را نشانم بدهد، اما او نگاهی خشمگین به چهره ام انداخت و گفت: «بعدا میبینی!» و سپس ادامه داد، ۲ راه بیشتر نداری یا باید به خواستگاری ام بیایی یا منزل ویلایی ات را به نام من سند بزنی! آن وقت من از زندگی تو میروم! و ...
به او گفتم پس تکلیف این بچه که میگویی چه میشود؟ زیر چشمی نگاهم کرد و گفت شناسنامه اش را به نام خودت بگیر تا او هم از تو ارث ببرد. ماندانا در حالی این سخنان را بر زبان میراند که چهرهای شیطانی داشت. در همین حال ناگهان کنترل خودم را از دست دادم و او را به شدت کتک زدم. بعد هم از کارگاه بیرون رفتم تا این که او از من شکایت کرد، اماای کاش ...
بررسیهای قانونی و قضایی درباره این ماجرای تاسف بار با صدور دستوری از سوی سرهنگ ابراهیم خواجه پور (رئیس کلانتری آبکوه) در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.