
چهارشنبه ۱۴ دی ۱۴۰۱ رهبر معظم انقلاب دیداری با بانوان فعال اجتماعی، فرهنگی و علمی داشتند. متنی که در ادامه میخوانید، روایتی واقعی است که در حاشیه این دیدار رقم خورده است.
بیشتربخوانید
روایت اول زهرا ۱۸ ساله از همدان
- آقا شما طلبه هستی خوب. یعنی رهبر با طلبهها جلسه نمیذارن؟ یه کاری کن جور بشه بریم رهبر رو ببینیم.
- من یه طلبه ساده هستم زهرا خانم. آقا با من که جلسه نمیذاره.
- خوب من که خودم آدم مهمی نیستم، یعنی کاری که نمیکنم. از طرف شما که طلبه هستی فقط میشه بریم دیدن رهبر.
هزار بار تا حالا همین حرفها را با شوهرم زده بودیم. من هی فکر میکردم که تنها راهی که برای دیدن رهبر دارم، همین است که خانوادههای طلبهها را ببرند پیش آقا. اما هر بار حرفش را به شوهرم میزدم، باز همین را میگفت که «من یه طلبه ساده هستم تو همدان. کی منو میبره دیدن آقا که بخوام شماها رو با خودم ببرم؟»
روایت اول، زهرا ۳۵ ساله از تهران
- ماماااان! اینقدر که برای دیدن آقای خامنهای بالا پریدی، برای گل ایران به ولز بالا نپریدیا!
با خودم فکر کردم «مگر من بالا پریدم؟ من که گوشی دستم بود نشسته بودم روی مبل. اما حتما پریده ام، محمدطه الکی که نمیگوید».
- ماماااان! میری پیش آقا خامنه ای؟! منم باهات میام. کدوم چادرم رو بپوشم؟ گل قرمزه یا اون مشکیه؟ تو کیفم چی بذارم؟ اگه برای آقا خامنهای نقاشی بکشم، میدی بهش؟
طهورا این را میگوید و میرود چادر رنگی اش را میپوشد و جلوی آینه خودش را برانداز میکند. «خدایا! حالا اینو کجای دلم بذارم؟! من که اصلا نمیخوام بچه با خودم ببرم!»
روایت دوم زهرا ۱۸ ساله از همدان
من تا حدود سه سال پیش، خیلی رهبر را نمیشناختم. یعنی دختر خانه بودم توی خانه پدرم، توی یکی از روستاهای کبودر آهنگ همدان. درس میخواندم، در کارها هم کمک میکردم. یعنی سرم به همینها گرم بود، خیلی از اوضاع کشور و دولت و اینها باخبر نبودم. تا اینکه با شوهرم که طلبه بود ازدواج کردم. حوزه اش در همدان است و ما برای زندگی آمدیم همدان. همان تازه عروسی کرده بودیم که حاج قاسم سلیمانی آمده بود همدان در حسینیه امام سخنرانی کند. شوهرم خیلی دوست داشت برود سخنرانی را گوش کند. اما نتوانستیم برویم. یکی دو ماه بعدش هم حاج قاسم شهید شد. شوهرم خیلی حسرت میخورد که چرا نرفتیم. شوهرم عاشق رهبر است.
من با حرفهای شوهرم آقا را بیشتر شناختم. یعنی از بعد ازدواج، روز به روز محبت رهبر بیشتر آمد در دلم. دلم میخواست ببینمشان. یعنی خیلی دلم میخواست ببینمشان. شوهرم همه سخنرانیهای آقا را گوش میکند. من هم با او گوش میکنم. سعی میکنیم کارهایی که آقا میگویند را، اگر میتوانیم، انجام دهیم. مثلا یک کارمان معرفی دختر و پسرهای مذهبی برای ازدواج است. تا حالا چهار مورد را به هم معرفی کرده ایم که دو تا زوج شان با هم ازدواج کرده اند. یعنی حرفهای رهبر خیلی برای شوهرم مهم است و برای من هم مهم شد. در این سه سال و خرده ای، یکی از آرزوهای اصلیم همین شده بود که رهبر را ببینم. توی ایام فاطمیه که مردم را در حسینیه میدیدم، گریه میکردم و از خدا میخواستم که من هم رهبر را از نزدیک ببینم. همیشه نماز نافله که میخواندم، یعنی همه اش دعا برای دیدن آقا میکردم.
روایت دوم زهرا ۳۵ ساله از تهران
وقتی لیلا پیام داد که «برای تو هم کارت دیدار آقا صادر شده» دیگر روی پا بند نبودم. همان شده بود که همیشه فکرش را میکردم. هر وقت در خلوت خودم تصور میکردم که به دیدار آقا نایل شده ام، این طور به ذهنم میآمد که اگر بشود، حتما از قِبَل مجموعه مادرانه میشود. فکر میکردم دلم نمیخواهد دست خالی و شرمنده پیش آقا بروم. نمیخواهم بروم و از کمبودها و تقصیرهای دیگران گله کنم. نمیخواهم بروم و آمال و آرزوهایم را ردیف کنم. دلم میخواهد با مادرانه و از طرف مادرانه بروم تا حداقل در دل خودم، احساس کنم که به قدر بضاعت مزجات مان، با دست پر آمده ام. نه از آن دست پرها که آمار و ارقام و تاریخچه و نمودار رو میکنند.
بگویم ما پیام شما در تعبیر الگوی سوم زن مسلمان را شنیدیم، آن را این چنین فهمیدیم، ورد زبان مان شد و به آن بالیدیم، این چنین پیاده اش کرده ایم، با آن بالنده شدیم، در راه ترویجش این چنین کوشیدیم و حالا آمده ایم تا برگه امتحانی مان را تقدیم شما کنیم. اگر برایمان مهر صدآفرین بزنید، کیفمان حسابی کوک میشود، اما حتی با یک «دخترم بیشتر دقت کن» هم تا روی ابرها میرویم. همیشه دیدار حضوری با آقا را این طور تصور کرده بودم و حالا پیام آمده بود که «زهرا آقا تو را هم دعوت کرده».
روایت سوم زهرا ۱۸ ساله از همدان
جمعه شب بود. گوشی دستم بود و داشتم پیامها را میخواندم. توی ایتا یک نفر که نمیشناختمش به من پیام داد که «شما از طرف مجموعه مادرانه برای دیدار بانوان با مقام معظم رهبری معرفی شده اید. لطفا شماره موبایل و کدملی تان را بفرستید».
پیام را برای شوهرم خواندم. گیج شده بودم.
- مگه میشه؟ کی من رو معرفی کرده؟ مادرانه چیه؟ خدایا! یعنی واقعا درست فهمیدم؟ کلاه برداری نباشه؟!
- نه زهرا جان، کلاه برداری که نیست. رمز کارت بانکی مون رو که نخواسته. اما واقعا عجیبه. حالا فعلا جوابش رو بده.
- یعنی بفرستم؟
- اوهوم. بفرست.
شوهرم که گفت بفرستم، زود کدملی و شماره ام را برای آن خانم ناشناس فرستادم. زیرش هم نوشتم «سه سال است آرزویم دیدار رهبری از نزدیک است». من دیگر از خوشحالی حال خودم را نمیفهمیدم. یعنی باورم نمیشد که واقعا من را راه بدهند دیدار حضوری آقا. هی فکر میکردم که «یعنی چطوری ممکن است؟» بعد میرفتم دوباره پیام آن خانم را میخواندم، میدیدم واقعا همین را گفته. شوهرم از چند نفر درمورد این دیدار و مجموعه مادرانه تحقیق کرد. اما چیزی دستگیرمان نشد. یعنی ته دلمان میترسیدیم سرکاری باشد. از خواب و خوراک افتاده بودم. فردایش هم امتحان علوم و فنون ادبی داشتم. اولش گفتیم شاید مربوط به موسسه درمانی ایست که زوجهای نابارور را به آن معرفی میکنیم. بعد گفتیم شاید هم به پایگاه بسیج مسجد امام حسین که در آن فعالم مربوط میشود. یک احتمال هم این بود که از طرف غرفههای فرهنگیای باشد که در میدان امام و غار علیصدر برقرار میکردند و من در آنها مشارکت میکردم. آخرش هم گفتیم شاید، چون در ۱۷ سالگی بچه دار شده ام، یک جایی که به مادری ربط دارد، من را معرفی کرده به دفتر آقا. آن شب و شبهای بعدش، قبل از اذان صبح بیدار میشدم، نماز شب میخواندم و گریه میکردم. از خدا میخواستم این پیام واقعی باشد که یعنی بروم آقا را ببینم.
دو شب بعد دوباره همان خانم پیام داد که کارت ورودم آماده شده و باید بروم تحویل بگیرم. یک شماره تماس هم در پیام گذاشته بودند. زنگ زدیم به آن شماره. یعنی میخواستیم مطمئن شویم. گفت درست است و برای شما کارت آمده.
شوهرم باز شروع کرد به پرس و جو. میگفت آقا هر سال روز زن با مداحان دیدار دارند. قبلش هم که مراسمهای فاطمیه است. دیدار دیگری نباید باشد. ماجرا را به دوست هایش گفت. آنها گفته بودند زنگ بزنیم دفتر آقا. آنجا یک شماره دیگر را دادند. به آن شماره که مربوط به دیدارها بود زنگ زدیم و گفتند بله، رهبری چهارشنبه دیدار دارد. دیگر مطمئن شدیم.
افتاده بودم به فکر که یعنی چطوری بروم کارتم را تحویل بگیرم. شب از فکرش خوابم نمیبرد. «شب کجا بخوابیم؟ تهران را که بلد نیستیم. سرد هم هست. با فاطمه یک ساله، خیلی اذیت میشویم. عقد این دو تا جوان را چه کنیم؟». یکی از زوجهایی که ما واسطه آشنایی شان بودیم، درست روز قبل از دیدار، قرار عقد گذاشته بودند و ما باید حتما شرکت میکردیم. یعنی با همین فکر و خیالها خوابم برد.
فردا شوهرم گفت به آن خانم پیام بده و بگو ما نمیتوانیم زودتر بیاییم، اگر میشود کارت را صبح چهارشنبه تحویل بگیریم. دو بار پیام دادم به همان خانم و گفتم وضعیت ما این طوری است. یعنی نمیتوانیم کارت را زودتر بگیریم. ایشان گفت کمک مان میکند. من نگران بودم، اما یعنی چارهای نبود. چون شوهرم مشغول کارهای مراسم عقد آن دو جوان بود.
روایت سوم زهرا ۳۵ ساله از تهران
من هم جزو آن ۱۲-۱۳ نفری بودم که قرار بود از طرف مجموعه مادرانه در دیدار با بانوان فعال، حضور پیدا کنیم. به ما فرصت ارایه و سخنرانی نداده بودند. اگر چه برایمان پر از اندوه و تاسف بود که نمیتوانیم حرفهایی که از ابتدای تأسیس مادرانه، یعنی ده سال قبل، و حتی قبلتر از آن از دوران فعالیتهای دانشجویی، در سینه انباشته ایم به زبان آوریم، اما همین حضور همراه با خموشی هم برایمان غنیمت بود. ما در بین مدعوین سخنگو نبودیم، اما احساس میکردیم همین که آنجا باشیم، یک سینه حرفمان موج بر میدارد و خودش را در سکوت به رهبرمان میرساند. قرار بود بروم دیدار رهبرم و من از خوشی روی ابرها بودم. حتی اگر در برابر طهورا برای بردنش به مراسم تسلیم میشدم و این رادیوی همیشه روشن را با خودم به مجلس میبردم. حتی اگر کسی نمیتوانست سارای هشت ماهه را برای چند ساعت نگه دارد و باید همه مدت مراسم را بچه به بغل سپری میکردم. «راستی زنگ بزنم حمیده آغوشی اش را برایم بیاورد. اگر جمعیت زیاد باشد، حتما باید خیلی در صف بایستیم.» «روسری مشکی بپوشم یا رنگی؟ مشکی بهتر است. اما مشکی نخی ندارم. سارا حتما مدام روسری ام را خواهد کشید، و روسریهای غیرنخی کلافه ام خواهند کرد.» «می گذارند خوراکی ببریم داخل؟ اسباب بازی چطور؟ چند تا پوشک بردارم؟ پتوی بچه مجاز است؟ خودم ضعف نکنم از صبح تا ظهر. حتما سارا خیلی شیر خواهد خورد.» «خدا کند شب قبلش سارا بی قراری نکند و بگذارد بخوابم. اگر کم خوابیده باشم، موقع سخنرانیها چرت میزنم. وای! چقدر زشت میشود. اگر وقت سخنرانی آقا خوابم ببرد، هرگز حسرتش از دلم بیرون نمیرود. نه، محال است آن لحظات بخوابم.»
روایت چهارم، زهرا ۱۸ ساله از همدان
سر شب بود. شماره ناشناسی به گوشی ام زنگ زد. همان خانم بود که در ایتا برای دیدار به من پیام میداد. گفت «راستش یه اتفاقی افتاده که شما به این دیدار دعوت شدین. یه خانم دقیقا هم اسم شما، از طرف مجموعه مادرانه معرفی شده بوده برای دیدار آقا. من باید به آی دی ایشون توی پیامرسان بله پیام میدادم تا کدملی شون رو بگیرم، اما اشتباهی توی ایتا به همون آی دی پیام دادم. از قضا توی ایتا این آی دی مال شما بود».
انگار آب یخی ریختند روی سرم. یعنی چند ثانیه همه بدنم سفت شد. فوری ادامه داد «اما نگران نباشید. کارت برای شما صادر شده. قسمت شما بوده که این طوری دعوت شوید». دیگر مطمئن شدم که من واقعا میروم دیدار رهبر. گفت «همه دوستان ما مات و مبهوت این نحوه دعوت شما هستند. نگران کارت هم نباشید. کارت تان دست یک نفر است، شماره اش را برایتان میفرستم که هماهنگ کنید همان صبح چهارشنبه تحویلش بگیرید».
یعنی توی دلم عروسی بود. هی گریه ام میگرفت. هی خدا را شکر میکردم. شوهرم میگفت «دیدی آخرش قسمت تو شد؟ تو را دعوت کردند، اما من را دعوت نکردند. خوش به حالت».
دو سه ساعت بعد یک نفر جدید در ایتا به من پیام داد. همان زهرای تهرانی بود که اسم و فامیلش شبیه اسم من بود. «سلام زهرا خانم. من هم اسم شما هستم و قرار بود از طرف تشکل مادرانه همراه با دوستانمان به دیدار مقام معظم رهبری برویم. اما من توفیق نداشتم و در واقع شما دعوت شده بودید. من تلاش کردم دوباره کارتی برایم صادر کنند، اما دیگر امکانش نبود. خوش به سعادت شما. نایب الزیاره من هم باشید.» خیلی ناراحت شدم که آن بنده خدا نمیتواند بیاید. گفتم «ازتون میخوام ازصمیم دل من رو حلال کنین. کاش میشد شما برین. من یک ساله مادر شدم. دو ساله هرجای زیارتی که میرم، دعا میکنم به زیارت نایب امام زمان برسم. توی نمازهای نافله م همینو دعا میکنم.» جواب داد «چه حلالیتی، نوش جونتون. قسمت شما بوده. ان شاالله بزودی حضرت صاحب رو زیارت کنین» بعد هم دعوت کرد که تهران برویم خانه شان؛ که من تشکر کردم. یعنی نمیشد برویم.
روایت چهارم زهرا ۳۵ ساله از تهران ۴
دنیا روی سرم خراب شد. کارت به نام من بود، اما با شماره ملی دیگری. من دعوت نشده بودم. اشک بود که از چشمه چشمانم سرازیر بود. «آخر چرا؟» شماره واسطی که ما را معرفی کرده بود را از بچهها گرفتم. از صبح تا مغرب همه تلاشم را کردم تا دوباره برای من هم کارت صادر کنند. نمیشد. همه میگفتند لیستها بسته شده و دیگر نمیشود فرد جدیدی را اضافه کرد. چقدر تلخ بود. اگر از اساس اسمم درنیامده بود، اینقدر برایم دردناک نبود که اسمم دربیاید، اما بعد بگویند «تو را نمیخواستیم که. منظورمان زهرای دیگری بوده». وای از این همه بی لیاقتی. آنقدر غصه دار بودم که میلی به غذا خوردن نداشتم. شب که شد، دیگر باور کردم که کاری نمیشود کرد و من جامانده این دیدارم. از شوک و انکار بیرون آمدم.
- طهورا! چهارشنبه میریم مراسم مسجد. دیدن آقای خامنهای نمیریم.
- باشه مامان. چرا گریه میکنی؟ برای حاج قاسم؟
- برای حاج قاسم هم گریه میکنم مامان.
سفره شام را که جمع کردم، رفتم به زهرای همدانی پیام دادم. یک مادر ۱۸ ساله بود. همسر یک طلبه با دختری یک ساله به نام فاطمه. عاشق حقیقی دیدار آقا. با او که حرف زدم، همه حال بدم از بین رفت. اصلا حالم خوب شد. با خودم گفتم حتی اگر کارت به اسم خودم هم صادر شده بود، اگر این زهرا را میشناختم و از این همه سوز و گدازش برای دیدار با، ولی امرش آگاه میشدم، کارت را میدادم به او تا نتیجه دو سه سال طلب مداومش را بگیرد. زهرا از فعالیتهای متعددی که داشت و اتفاقا اصلا به چشمش هم نمیآمدند برایم گفت و من دیدم که حضور در جمع بانوان فعال اجتماعی و فرهنگی برای دیدار با رهبر، واقعا حق اوست. من به این اتفاق راضی و حتی از آن خوشنود شده بودم. همین که اسمم واسطهای شده بود تا زهرای همدانی به حسینیه امام خمینی برسد، من سهمم را از این دیدار گرفته بودم.
روایت زهرا ۱۸ ساله از همدان ۵
وقتی در کانال رهبر خواندیم «چهارشنبه ۱۴ دی موعد دیدار رهبر با جمعی از بانوان» دیگر کاملا مطمئن شدیم. عقد آن دو جوان را برگزار کردیم و راه افتادیم به سمت قم. در راه با شوهرم حرف میزدیم و از این میگفتیم که چطور همه چیز جفت و جور شد تا من به این جلسه برسم. امتحانهای کلاس دوازدهم روزهای قبل پشت سر هم بود، اما این چند روز را یعنی فرجه داده بودند تا برای امتحانهای بعدی درس بخوانیم. فامیل مان همه تعجب کرده بودند که ما چطوری دعوت شدیم. میگفتند یعنی حتما، چون تا حالا دو تا زوج را به هم رسانده اید، خدا این روزی را به شما داده. بیست سی تا نامه هم داده بودند که بدهم به آقا.
قم که رسیدیم، اول رفتیم یک دل سیر زیارت کردیم. نگران بودیم در تهران خیابانها را گم کنیم و راحت به مراسم نرسیم. یعنی از حضرت معصومه خواستم خودش این سفر را برای ما آسان کند. بعد از زیارت رفتیم منزل دوست شوهرم که طلبهی قم شده بود، خوابیدیم. سحر راه افتادیم به سمت تهران. نماز شب و نماز صبح را در راه خواندیم. آدرس را خیلی راحت پیدا کردیم. شوهرم من را ده قدمی در ورودی به حسینیه پیاده کرد. همان جا هم یک جاپارک بود. زنگ زدم به خانمی که قرار بود کارت ورود را از او بگیرم، یعنی دقیقا کنار همان جای پارک ایستاده بود. کارت را گرفتم، با هم عکس گرفتیم، روبوسی کردیم، فاطمه را از شوهرم گرفتم و دو تایی رفتیم به سمت در ورودی.
یک جلسه پر اشک و گریهای بود. یعنی هم من خیلی گریه کردم، هم فاطمه. اشکالی نداشت، مهمان کوچولوی رهبر بود. بین گریه هایم آرزو کردم همه آرزومندان دیدار آقا به آرزویشان برسند.
وقتی آمدیم بیرون، همسرم توی ماشین منتظرمان بود. یعنی فاطمه را از بغلم گرفت و گفت «به حالت غبطه میخورم. ده سال است طلبه هستم و چنین توفیقی پیدا نکردم. خوش به سعادت تو که بالاخره نتیجه انتظارت را گرفتی. خوش به حالت که امروز درس هایت را مستقیم از رهبرت گرفتی. حالا از این به بعد وقت درس پس دادن است.»
منبع: فارس
سال ۶۸دانشگاه شهید بهشتی تهران دانشجو بودم برحسب اتفاق ظهر برای نماز واستراحت رفتم مسجد دانشکده،بعداز نماز کنار دیوار مسجد تکیه داده بودم داشتم جزوه اون روز رو نگاه میکردم یک دفعه دیدم پیش نماز مسجد من و صدا زد، رفتم پیشش گفت ترم چندی وچه رشته ای هستی وازکدام شهری ،بعدازپاسخگویی گفت فردا ساعت هشت صبح بیا مسجد کارت دارم من هم گفتم باشه ،فردای اون روز از همه جا بیخبررفتم مسجد دانشگاه دیدم تعدادی ازبچه های دیگه هم از دانشکده های دیگه آمده بودن مسجد،بعد از اینکه همه جمع شدیم بی اطلاع گفتن برید سوار اتوبوس بشید۰هر کی یک چیزی میگفت من فکر کردم میخوان ببرنمون کار دانشجویی انجام بدیم کمک هزینه ی تحصیلی بگیریم خلاصه تهران رو هم خوب بلد نبودیم نمی دونستیم از کجا داریم میریم بعد ازحدود یک ساعت جلوی بیت رهبری که اون موقع نیمه سازبود ما رو پیاده کردن وگفتن اینجا کجاست وبرای چه کاری آمدیم خلاصه جاتون خالی نه جک زدیم نه چونه رفتیم دیدار رهبری ،هنوز خاطره ی اون روز مثل اتفاقات روز پیش تو ذهنم ،انشاله این فرصت برای سایر دوستان هم پیش بیاد۰
دلم گرفت
عمرمو به بطالت گذروندم نفهمیدم راه درست چیه تازه چند وقته زندگیم معنا پیدا کرده