سکوت عجیبی در خیابان همیشه شلوغ انقلاب حاکم شده بود و در گوشه و کنار این خیابان و در تاریکی و سرمای عجیب صبح ۶ دی افرادی در حال تدارک و راه اندازی تکیه کوچک و دم کردن چایی در سماورهای بزرگ خود بودند.
جوانانی که مشخص بود کمی بیش از ۲۰ سال سن دارند، اما با تمام وجود و اعتقاد در حال کار هستند.
زمان کمی گذشت؛ آفتاب به آرامی در حال طلوع بود و سکوت سنگین خیابان انقلاب خبر از طوفانی بزرگ میداد؛ طوفانی که نه ویرانگر بلکه آدم ساز و آرام کننده بود.
ساعت نزدیک ۷ بود، کم کم در آن خیابان خلوت افراد مختلف از اقشار مختلف جامعه حضور پیدا میکردند.
شاید اولین کسانی که توجه را به خودشان جلب میکردند، یک زن و مرد نزدیکیهای درب اصلی دانشگاه تهران بودند. مردی تقریبا ۶۰ ساله که روی ویلچری قدیمی نشسته بود و در کنار همسرش منتظر بود. انتظاری که این بار و به گفته خودش شیرین بود.
یک عکس در دستان این مرد بود و شاید تصویری که در این عکس حضور داشت نشان دهنده گذشته و دلیل حضور این مرد با شرایط سخت در آن هوای عجیبتر تهران بود.
پیرمرد ۶۰ ساله روی ویلچر عکس حاج قاسم را در دستان خود داشت و منتظر دیدین همرزمهای خود آن هم پس از گذشت بیش از ۳۰ سال بود.
ساعت به ۸ صبح نزدیک میشد و آن خیابان خلوت حالا تبدیل به محلی شلوغ و پر ازدحام شده بود. دیگر خبری از گوشهای خالی در خیابان انقلاب نبود و مرد و زن از خیابانها و کوچههای فرعی و اصلی خود را به نزدیکی دانشگاه تهران رسانده بودند.
دقایقی به همین منوال گذشت و در جای جای این خیابان نوحههایی در رسای حضرت زهرا(س) و شهیدان به گوش میرسید.
همه منتظر بودند؛ ساعت به ۸ رسید. آفتابی وجود نداشت و هوا گرفته بود. باد سردی در حال وزیدن بود و بالاخره اولین ماشین حامل پیکر شهدای گمنام ۸ سال دفاع مقدس به نزدیکی دانشگاه تهران رسید.
دوشنبه ۶ دی ماه ایران اسلامی میزبان پیکر ۴۰۰ شهید گمنام بود و در جای جای کشور مراسم مختلفی برای استقبال از این شهدا صورت گرفت. در تهران، اما همه چیز تفاوت داشت. تهرانیها میزبان ۲۰۰ شهید گمنام بودند و باید نشان میدادند که پایتخت ایران اسلامی هنوز هم میتواند نقش مهم خود را در پاسداشت یاد شهدا به بهترین نحو اجرا کند. پاسداشتی که البته به بهترین شکل هم انجام شد.
با ورود ماشینهای حامل پیکر مقدس این ۲۰۰ شهید گمنام دیگر همه چیز نسبت به دقایق اولی صبح تفاوت داشت و دیگر چیزی سر جای خود نبود. مرد و زن هر کدام به نحوی خود را نزدیک به این پیکرها میرساندند و با تابوت شهدا سخن میگفتند.
مرد و زن، یکی با پرچمی که در دست داشت و دیگری با چادری مشکی. مرد دیگری با پارچهای سفید و دیگری با چپیهای قدیمی همه به دنبال تبرک کردن اشیای خود با تابوت شهدای گمنام بودند.
گوشهای رفتم و از دور نظاره گر شدم. صحنههای عجیبی بود. در نظر داشتم که بنشینم و تنها نظاره گر عظمت حضور مردم باشم، اما نتوانستم مقابل جاذبه شهدا مقاومت کنم.
برای تهیه عکس و فیلم به سختی از جمعیت عبور کردم و به پیکرهای مقدس شهدا رسیدم. پرچمی که داشتم را متبرک کردم و داخل کیف قرار دادم، اما اتفاق جالبی در زمان مشاهده پیکر شهدا و تابوتهای آنها دیدم. مردم متنهای مختلفی را روی این تابوتها نوشته بودند یکی دعای عاقبت به خیری داشت و دیگری از یاد و عظمت شهدا گفته بود و از جا ماندن از رفقای هم رزم خود گلایه کرده بود.
اما دو واژه و دو جمله روی این تابوتها خودنمایی میکرد و البته به دفعات هم تکرار شده بود. به یاد سردار دلها حاج قاسم سلیمانی و پای امام خامنهای ایستاده ایم.
مراسم ادامه داشت و ماشینها در انبوه جمعیت به سختی حرکت میکردند. انگار آدمها تمام نمیشدند و باز هم میآمدند. هر کسی چیزی میخواست و در خواستی از شهدا داشت.
پیرمردی را دیدم که تنها به تابوت شهدا نگاه میکرد و به شکل غریبی گریه میکرد. انگار رفیقی را گم کرده است. مادر شهیدی را دیدم که با عکس فرزند جاویدالاثر خود به میان جمعیت آمده بود و به دنبال جوان ۲۰ ساله اش میگشت. تصویربرداری و عکاسی را دیدم که نمیتوانستتد پشت دوربین خود بدون لرزه بایستند، چرا که اشک امانشان را بریده بود. جوان ۳۰ سالهای را دیدم که چندان چهره موجه و سادهای نداشت، اما در مقابل عظمت این شهدا کاری جز گریه و طلب بخشش نمیتوانست انجام دهد.
دوشنبه ۶ دی تهران شرایط عجیبی را پشت سر میگذاشت. تهران حال و هوای دیگری داشت. مراسم تشییع طبق برنامه ریزیها و با حضور پر شور مردم در تمامی کشور برگزار شد و طبق برنامه در تهران پیکر ۲۰۰ شهید گمنام به معراج شهدا منتقل شد.
در تمامی این روز عجیب تنها یک جمله به ذهن من خطور میکرد. همه ما مدیون این شهدا هستیم.
گزارش: محمدحسین نیکخوی متین
نور به پرواز در آمدند.
و سلام و درود به پدران و مادران عزیز شهدا و سلام و درود به خانواده معظم شهدا