دیگر خبری از جوان آراسته پشت سکوی سماور و استکان‌ها نیست. روضه کار خودش را خوب بلد است؛ نشسته کنج ایستگاه صلواتی روی زمین و هق‌هق گریه می‌کند. انگار مزدش را گرفته؛ اشک شوق است شاید. ذوق کرده که نامش برای مادر غریبه نیست.

ماجرا، ماجرای یک علاقه عمیق است. یک حس مادر و فرزندی. از آن حس‌های بی‌پایان که انگار عمر تاریخ هم برایش کفایت نمی‌کند. این قصه برای آن‌هایی که مسلمان‌اند، آشناتر است. عالی‌ترین نمونه این عشق پاک را، اما شاید بتوان در جبهه بهتر دید. در سینه صاف و نورانی همان جوان‌های باصفایی که وقتی می‌شنیدند نام عملیات «یا فاطمه» یا «یا زهرا» است، گل از گلشان می‌شکفت. جوان‌هایی که برای مثل مادر شهید شدن مثل او بی‌نشان ماندن، خدا خدا می‌کردند. این روز‌ها که شهر عطر نام و حزن عزای ام الائمه، ام‌ابیها، حضرت زهرا (س) را گرفته، چند روایت از همین دست را باهم مرور می‌کنیم.

غوغای سربند یا زهرا (س)

ما از چادر مادر‌ها خاطره داریم. سقف و دیوار اولین هیئت‌های دوره کودکی‌مان را با وصل کردن تکه پارچه‌های چادر مادرهایمان توی کوچه برپا و نامی برایش دست‌وپا کردیم مانند هیئت نونهالان متوسل به حضرت رقیه (س) یا... بزرگ‌تر که شدیم وقتی توی شیپور جنگ دمیدند، بعضی‌هایمان به جبهه رفتیم. آنجا هم چادر مادر با ما بود. چادری که با همه چادر‌ها فرق داشت. یک چادر خاکی پررمزوراز، پر رزق و روزی. جبهه بزم همدلی‌ها بود، اما یکجا چشم‌وهم‌چشمی هم داشت؛ همان‌جایی که شب عملیات سربند پخش می‌کردند و همه خدا خدا می‌کردند و چشم می‌دوختند به سربندی که توی دست آن‌یکی هم‌رزمشان بود تا ببینند قرعه نام مادر به سربند کدام خوشبختی افتاده است؟ غوغا بر سر سربند یا فاطمه (س) بود.

رزمنده‌ها مادری بودند به نام بانو حساس. وقتی معلوم می‌شد نام مادر، اسم رمز عملیات است، غوغای دیگری راه می‌افتاد، خط مقدم می‌شد کعبه آمال. خاک خورده‌ها، رزمنده‌های دیروز و راویان امروز می‌گویند که نام مادر تضمین پیروزی عملیات‌ها بود و چه گره‌های کور جنگ که با همین نام و توسل باز شد. خیلی‌ها هم اذن شهادتشان را در همین عملیات‌ها می‌گرفتند از خدا.

مِهر کارگشای مادر در جبهه

جبهه پر بود از مرد‌های جوان، چالاک و رزمنده‌ای که یلی بودند حتی هرکدام برای خودشان. بردن نامشان گاهی کمر دشمن را خم می‌کرد تا جایی که حتی صدام برای سر بعضی‌هایشان جایزه بزرگ گذاشته بود. چالاک رزمندگانی که غیرت و قدرتشان در رزم ته دل هر دشمنی را خالی می‌کرد. دنیا و سلاح‌هایش پشت سر صدام و بعث عراق ایستاده بود، اما این رزمنده‌ها خوب بلد بودند با دست‌خالی معجزه کنند. انقدر سینه‌شان با خدا صاف و دلشان خانه یاد خدا بود که مثل چریک‌هایی که هزار دوره نظامی دیده باشند و طراح انواع دوره‌های پیچیده باشند، هنوز پشت لب خیلی‌هایشان سبز نشده «اطلاعات عملیات» و «طراحی رزم» و... را چنان انجام می‌داند که ژنرال‌های کهنه‌کار نظامی معروف و مخوف‌ترین سازمان‌های نظامی و جاسوسی جهان انگشت حیرت به دهانشان می‌ماند؟ مثل شهید «حسن باقری» استراتژیست بنام و جوان دفاع مقدس.

همان جوان‌هایی که هیچ تمرین و تصوری از جنگ نداشتند، خیلی‌هایشان حتی به خدمت سربازی نرفته بودند و دریغ از اینکه پیش از جنگ انگشتشان یک فشنگ و ماشه را لمس کرده باشد، اما حالا آه از نهاد دشمن و ژنرال‌های کهنه‌کار نظامی دنیا درآورده بودند. همان جوان‌هایی که وقتی خیلی پی کارشان را می‌گرفتی تا سر از کارشان دربیاوری که چگونه توانسته‌اند بدون تعلیم، معلم شوند و مبدع میدان جنگ از معجزه توسل و عنایات حضرت مادر می‌گفتند. ماجرا‌های جذاب و عجیبی که تنها چند نمونه‌شان در کتاب «مِهر مادر» به چاپ رسیده است.

مثل قصه گمنام ۶۱

جایی نوشته بود، مادر هر کاری انجام دهد بچه‌ها یاد می‌گیرند؛ مثلاً اگر شهید شود... حالا معلوم می‌شود چرا سربند نام مادر، الماس جبهه‌ها بود. رزمنده‌های جوان، دوست داشتند مثل مادر شهید شوند؛ صورت نیلی، پهلو کبود و گمنام... اصلاً فلسفه سال‌ها نیامدن و مفقودالاثر ماندشان چیزی نبود جز اینکه مثل مادر، مزارشان پیدا نباشد. توی وصیت‌نامه چندتایی از آن‌ها هم نوشته که: شرم داریم اگر شهید شدیم ما مزار داشته باشیم و مادرمان زهرا (س)، نه! چرا راه دور برویم مثلاً همین شهید «ابراهیم هادی» که هنوز هم که هنوز است چشم انتظار مشتاقان، دست تفحص می‌شود و توی خیالشان همه کوه و دره و دشت‌ها را می‌کاود تا شاید روزی نشانی از او پیدا کنند، اما او هنوز هم دلش می‌خواهد مفقودالاثر بماند.

بعضی رزمنده‌ها همان شب‌های عملیات، گوشه تپه‌ماهور‌ها خودشان را گم و یک‌گوشه با صورت خیس از اشک مناجات می‌کردند که خدا اذن به گمنامی‌شان بدهد درست مثل مادر. ماجرای مادر شهید «بهروز صبوری»، مادر همان شهید که کلیپ معروف «گمنام ۶۱» ماجرای دلشوره‌های مادرانه اوست روایت یکی از همین مناجات‌هاست. شهیدی که دوست داشته پیکرش مانند حضرت زهرا (س) بی‌نشان بماند، اما دلتنگی‌های مادر و نذر و نیازهایش کاری می‌کند که پرده از چهره گمنام ۶۱ کنار برود...

خیلی پرسش سختی است

درباره شهید «اسلام نسب»، چرا نگوییم؟ همان فرمانده‌ای که وقتی دشمن نامش را می‌شنید، نفسش بند می‌آمد، اما وقتی خودش قرار بود یک نام را ببرد، اشک چشم و بغض گلو، نفس او را حبس می‌کرد. طوری به ادب سرش را پایین می‌انداخت و جوری گریه می‌کرد که توی جبهه‌ها پیچیده بود، انگار شهید نام مادر را که می‌برد، خود او را هم می‌بیند. شهید «رودکی» هم از این قاعده جدا نیست. توی یکی از عملیات‌ها خبرنگار درباره اینکه فرمانده چه رمزی را برای عملیات و رزم نیرو‌ها انتخاب کرده است؟ می‌پرسد. همان پرسشی که شهید قبل از آنکه به آن پاسخ دهد، می‌گوید: «سؤال مشکلی کردید...» همین چند کلمه را می‌گوید و دیگر صدا و کلمه‌ای نمی‌آید.

فرمانده ورزیده و بنامی که دشمن خاک‌ریز به خاک‌ریز برای از پا درآوردنش کمین می‌گذاشت، نقشه می‌کشید و دست‌آخر هیچ؛ روبروی دوربین و خبرنگاری کم می‌آورد برای پاسخ دادن یعنی اشک می‌دود توی کلمه‌ها. بغضی ترکیده، راه حرف را می‌بندد. اشک‌های عمیقی که صورتش را پوشانده، پاسخ خبرنگار را می‌دهد. همین‌که کمی سبک می‌شود، توضیح می‌دهد که چرا به نظرش سؤال خبرنگار مشکل بوده برای چریک کهنه‌کار: «من همیشه ارادت خاصی به فاطمه زهرا (س) دارم...» نام عملیات روشن می‌شود. دلیل گریه بی‌امان شهید رودکی؛ مرد بزرگ جبهه‌ها هم. بعد بین جمله‌های بعدی توضیح می‌دهد که حضور و عنایت حضرت را در همه صحنه‌ها در جبهه به سربازانش دیده و امیدوار است که در این عملیات هم به برکت نام بانو موفق شوند. دفاع مقدس و مقاومت در راه حق برای سردار رودکی تا سال ۱۳۷۹ ادامه داشت؛ تا سال شهادتش. دست‌آخر مثل مادر، شهید خصم منافقان شد. هنگام وضو او را به شهادت رساندند.

مادر! فرزندانت کجایند؟

بعد از جنگ هم حکایت دلدادگی به مادر امتداد دارد، در تفحص پیکر شهدا بیشتر. تفحصی‌ها رسم جالبی دارند، روی کفن شهدایی که پیکرشان را پیدا می‌کنند نام معصوم و حضرتی که برای پیدا کردن شهدا از میان شیار‌ها و مسیر‌های سخت تفحص در کوه، دشت و بیابان به ایشان متوسل شده‌اند، با ماژیک می‌نویسند. راویان دفاع مقدس و معراج شهدایی‌ها در روایت‌های مختلفی تعریف کرده و نوشته‌اند که نام مادر، بیشتر از بقیه نام‌ها کفن شهدا را در آغوش می‌کشد. همان نام عزیزی که روی سربند، پیشانی رزمنده‌های جوان را می‌بوسید و حالا در آغوش مادرانه‌اش برای پیکر‌های کوچکشان که علی‌اکبری رفته و علی‌اصغری برگشته، مادرانه لالایی می‌خواند.

خواندن روایتی از حاج «حسین کاجی» از راویان جنگ و تفحص خالی از لطف نیست: «مدتی بود که تلاش بچه‌ها زیاد بود، اما شهیدی پیدا نمی‌شد. یکی از دوستان نوار مرثیه ایام فاطمیه را گذاشت.

ناخودآگاه اشک بچه‌ها جاری شد. بعدازآن حرکت کردیم. در حین جستجو در روبروی پاسگاه مرزی بودم. یک‌دفعه استخوان یک‌بند انگشت نظرم را جلب کرد. با سرنیزه مشغول کندن شدم. یک‌تکه پیراهن از زیرخاک نمایان شد. مطمئن شدم شهیدی در اینجاست. با فریاد، بچه‌ها را صدا کردم. با ذکر یا زهرا (س) خاک‌ها را کنار زدیم. پیکر شهید کاملاً نمایان شد. لحظاتی بعد متوجه شدم شهید دیگری درست در کنار او قرار دارد. به‌طور یکه صورت‌هایشان رو به همدیگر بود. با فرستادن صلوات پیکر شهدا را از خاک خارج کردیم. در کمال تعجب مشاهده کردیم که پشت پیراهن هر دو شهید بی‌نشان نوشته‌شده: می‌روم تا انتقام سیلی زهرا (س) بگیرم...» تفحص و روایت عجیبی است، حال و هوایش را اگر قرار باشد، تشبیه کرد شبیه روضه زبان حال امام حسن (ع) در کوچه بنی‌هاشم می‌شود این سیلی چقدر برای تاریخ سنگین تمام‌شده چه سینه‌هایی را که نسوزانده...

مادرانگی‌های مظلوم یک شهر

عشق به مادر تمام نمی‌شود. ته نمی‌کشد. یک روز خاک‌ریز‌ها بوی نام مادر را می‌گرفت و حالا عطر خوش اسپند و چای دم کشیده با چاشنی بارانی روضه فاطمیه در تمام روضه خانه‌های شهر در تمام ایستگاه‌های صلواتی. جوانانی که شاید چهره‌شان مثل رزمنده‌های جبهه خاکی نیست، آب و عطری به دست و رو زده‌اند، اما لباس مشکی عزای مادر را به تن کرده‌اند و آمده‌اند پای‌کار فاطمیه. نگذاشته‌اند بیرق خانه مادر، بخوابد. همین‌طور که برای رهگذران چای می‌ریزند بانوای روضه‌ای که شهر را سوگوار حضرت مادر کرده، ریزریز اشک می‌ریزند یا چهره‌شان لباس حزن می‌پوشد.

یکی از جوان‌ها پیکسل حاج قاسم روی پیراهنش چسبانده. انقدر ریز و ظریف است که انگار دلش می‌خواسته فقط خودش متوجه آن شود و دنبال نمایش نیست. فقط از فاصله نزدیک می‌توان آن را دید. دوستی که آمده به او سر بزند، به شوخی می‌گوید: «نه به اون لمینت دندونات نه این پیکسل...» هر دو لبخندی می‌زنند. پسر جوان، اما فقط یک جمله می‌گوید: «دلم نیامد حاجی از فاطمیه امسال جابمونه، آخه مادری بود...» بی ادا و ادعا بی‌آنکه قافیه‌ای از کلمه‌ها را شوآف کند منظورش را رسانده.

به آسمان شهر نگاه می‌کنم به نم لطیف بارانی که باریده و صورت سیاه خیابان را خیس کرده به برگ‌های تک‌وتوک مانده بر تن درختان که باران رویشان را شسته، بوی چای، حزن چادر‌های مشکی عزای فاطمیه که ایستگاه صلواتی است. پرچم‌های عزایی که نام مادر را در باد تکان می‌دهند، چقدر این شهر پر از زنانگی مادری جوان و مظلوم است.

آدم دلش می‌خواهد مثل آن شهید‌ها به این نام حساس باشد، یک‌گوشه یک کنج بنشیند، زانوهایش را مثل بچه‌ها بغل کند و برای مادری شهید و جوان اشک بریزد... توی همین فکر‌ها بغض گلو خودش را چشم آدم می‌رساند و تلاش می‌کند برای مهیا کردن اشک که مصرعی از روضه کار را تمام می‌کند: «زهرا (س) تمام ما را با اسم می‌شناسد/مادر تمام ما را با اسم می‌شناسد...» آن جوان آراسته دیگر پیدا نیست، روضه کار خودش را خوب بلد است، نشسته کنج ایستگاه صلواتی روی زمین و هق‌هق گریه می‌کند. انگار مزدش را گرفته؛ اشک شوق است شاید. ذوق کرده نامش برای مادر غریبه نیست...

منبع : فارس

برچسب ها: شهدا ، مادران
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.