زن ۲۵ ساله در حالی که بیان میکرد دیگر از این همه شکنجه روحی و تحقیر و توهین خسته شده ام و از همسرم به دلیل آدم ربایی و حبس غیرقانونی شاکی هستم، درباره ماجرای عشق خیابانی خود به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: ۱۵ سال بیشتر نداشتم که روزی در مسیر مدرسه به نگاه عاشقانه «آرتین» دل باختم و این گونه روابط پنهانی ما آغاز شد. از آن روز به بعد مدام در کوچه و خیابان منتظر او بودم تا با هم گفتگو کنیم. اگر چه من در خانوادهای متوسط رشد کردم و پدرم تعمیرگاه خودرو داشت، اما هیچ سنخیتی با خانواده «آرتین» نداشتیم چرا که آنها در حاشیه شهر زندگی میکردند و از نظر فرهنگی و اقتصادی در سطح پایینی قرار داشتند.
این زن ادامه داد: با این حال، من همچنان به این عشق خیابانی ادامه میدادم و به قول معروف «عاشق» شده بودم. هنوز دو ماه از این آشنایی نگذشته بود که روزی یکی از بستگانم من و آرتین را در کنار یکدیگر دید و بدین ترتیب ماجرای عشق خیابانی ما لو رفت و آبروریزی شد. در این شرایط خانواده «آرتین» به خواستگاری ام آمدند، اما پدرم به شدت با این ازدواج مخالفت کرد. از سوی دیگر اصرارهای من هم بی فایده بود تا این که بالاخره تصمیم گرفتیم از خانه فرار کنیم. من و «آرتین» با یک قرار ملاقات چند روز به شمال کشور رفتیم به طوری که این رسوایی موجب شد پدرم با چشمانی اشک آلود به این ازدواج پوشالی رضایت بدهد. در کمترین زمان ممکن مراسم عقدکنان برگزار شد و من و آرتین زندگی مشترک را در حالی آغاز کردیم که خانواده ام دیگر به من کاری نداشتند و در واقع از سوی آنها طرد شده بودم.
وی ادامه زندگی زناشوییاش را اینطور تعریف کرد: یک سال بعد وقتی دخترم به دنیا آمد، مادرم به طور پنهانی نوه اش را دید و این گونه با میانجی گری مادرم بالاخره پدرم نیز به منزلم رفت و آمد کرد. آن زمان آرتین در یک شرکت بسته بندی چای مشغول به کار بود و بنا به خواست من، برادرم «حسن» را هم به شرکت معرفی کرد تا به عنوان «بازاریاب» کار کند، اما متاسفانه «حسن» یک روز که به خاطر نوشیدن مشروبات الکلی حال طبیعی نداشت با همکارانش درگیر شده بود و مدیران شرکت هم او را اخراج کردند. همین موضوع دستاویزی برای تحقیر من شد به طوری که همسرم با این بهانه که آبروی او در شرکت رفته است، مدام به من توهین میکرد. حتی شبها بیدار میشد و به من ناسزا میگفت که چرا برادرت چنین رفتاری انجام داده است. هر شب شکنجه روحی میشدم و ناسزاهای شوهرم را تحمل میکردم تا جایی که بالاخره دچار افسردگی شدم و در حالی که افکار خودکشی به سراغم آمده بود، به یکی از مراکز بهداشتی رفتم تا از روان شناس کمک بگیرم، اما آنها با اورژانس اجتماعی بهزیستی تماس گرفتند و مرا به جای معرفی به یک مرکز روان شناختی به بیمارستان روان پزشکی ابن سینا بردند!
این زن افزود: خواهرانم که این موضوع را فهمیدند آرتین را آن قدر سرزنش کردند که او مجبور شد با رضایت کتبی مرا از بیمارستان ترخیص کند. پزشک بیمارستان روش زوج درمانی را برای آرامش من پیشنهاد کرده بود، ولی همسرم همکاری نمیکرد تا این که چند روز قبل مشغول رسیدگی به درسهای مدرسه دخترم بودم که ناگهان آرتین به همراه یک زن و مرد دیگر وارد خانه ام شدند و با بستن دست و پاهایم، مرا سوار خودرو کردند. آن زن و مرد خود را مامور دولت معرفی میکردند، ولی در بین راه مدام سیگار میکشیدند و آثار خودزنی با تیغ و چاقو روی دست هایشان بود. خیلی میترسیدم، ولی دم بر نمیآوردم. آنها که همسرم را با نام کوچک خطاب میکردند مرا تا بیمارستان روان پزشکی بردند و سپس با «چشمک» همسرم مرا تنها گذاشتند. آن شب آرتین مرا به بیمارستان برد و پزشک شیفت با طرح چند سوال و مشاهده پاسخ هایم به پرسش نامه گفت: او مشکل خاصی ندارد، فقط باید برای زوج درمانی بروید! وقتی به خانه بازگشتم، همسرم گفت آن دو نفر از دوستانش بودند که مدتی را هم در بیمارستان ابن سینا بستری شده اند و سپس ادعا کرد اگر مرا بستری میکردند او میتوانست بدون پرداخت حق و حقوقم مرا به راحتی طلاق بدهد و.... حالا هم از آن دو نفر و همسرم به اتهام آدم ربایی و حبس غیرقانونی شکایت دارم.
با صدور دستورات ویژه از سوی سرگرد جواد یعقوبی رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد تحقیقات گسترده پلیسی درباره ادعای این زن جوان توسط نیروهای تجسس آغاز شده است.