روزهایی که بر ما میگذرد، تداعیگر سالروز شهادت سیدعلی اندرزگو، چریک نامدار انقلاب اسلامی است. هم از این روی در بازشناسی حالات و مقامات آن اسطوره دوران مبارزه، روایت ۴ تن از نزدیکانش را موردخوانش تحلیلی قرار دادهایم.
بیشتربخوانید:
عکسی که بعد از ۳۵ سال دیده شد/ «جواد چریک» غواصان عملیات کربلای ۵ + تصاویر
در اخلاقیات چریک انقلاب
بیتردید نامداران عرصه مبارزه، پیش و بیش از هر چیز، از شخصیتی مستحکم و خودساخته برخوردار بودهاند. در این فقره مرحوم سیدحسین اندرزگو، درباره برادر کوچکتر خویش شهید سیدعلی اندرزگو، گزارشی شفاف به تاریخ سپرده است. او بر این باور است که چریک انقلاب پیش از ورود به عرصه مبارزه، شخصیتی بس قوی و اخلاقی داشت:
«اخوی بسیار باهوش و استعداد بود. بسیار به مسائل دینی پایبند بود و حتی یک روز ندیدم نمازش قضا شود. غالباً روزه بود و حتی یک روز هم روزه قرضی نداشت، مگر موقعی که مریض میشد. بسیار مهربان، دلسوز و خوشرفتار بود. هیچوقت ندیدم با کسی دعوا کند. بسیار موقر، خوشاخلاق، مؤمن، باسخاوت و خندهرو بود. هر چه پول داشت، برای مادرمان و بچهها خرج میکرد. سر هفته که مزد میگرفت، میوه، لباس و مایحتاج خانه را میخرید و میآورد. دست به خیر بود و به همه کمک میکرد و هر کاری از دستش برمیآمد، برای همه انجام میداد. خودش هم که پول نداشت از من قرض میگرفت و به مردم بینوا کمک میکرد. بسیار کارگشا و کار راهانداز بود. به دنیا و مال دنیا کمترین توجهی نداشت. اهل تجملات نبود، ولی همیشه مرتب و منظم لباس میپوشید. بسیار سادهزیست بود و هرگز ندیدم سرمایهای جمع کند. اهل توکل، توسل و بسیار بااخلاص بود. هر جا که حرفی از دین، خدا و پیغمبر بود، با شوق و شور زیادی میرفت و میشنید. از همان بچگی نترس و شجاع بود.
یادم هست نوجوان بود و یک شب در حمامی که در بازار بود و در آنجا کار میکرد، خوابش برده بود. صاحب حمام هم متوجه نشده بود و در را قفل کرده و رفته بود. او با اینکه نوجوان بود نترسیده بود، درحالیکه آن موقعها آدم بزرگها هم وقتی در حمام گیر میکردند، میترسیدند! هر شب جمعه به شاه عبدالعظیم (ع) میرفت. گاهی هم به بیبی زبیده میرفت. از همان نوجوانی، شبهای احیا را به شبزندهداری میپرداخت. همیشه کتاب دستش بود و بسیار به مطالعه علاقه داشت، مخصوصاً کتابهایی که درباره کربلا نوشته شده بودند. به حوزه هم که رفت، کتابهای حوزوی را با علاقه میخواند. درس خواندن را خیلی دوست داشت. از بچگی عاشق منبر رفتن و روضه خواندن بود و در دهه محرم که در خانه روضهخوانی داشتیم، روی منبر مینشست و روضه میخواند. همسایهها هم میآمدند و میگفتند: به سیدعلی بگویید روضه بخواند!...».
در منش مبارزاتی چریک انقلاب
سیداکبر اندرزگو، برادرزاده شهید سیدعلی اندرزگو است که با «عموعلی» بس صمیمی بوده و همین علاقه و پیوستگی، برای وی خاطراتی فراوان رقم زده است. او پس از سپری شدن دههها، شمهای از رفتار هوشمندانه و احتیاطآمیز چریک انقلاب در سالیان مبارزه را به واگویه نشسته است:
«در آن روزها، من تاکسی داشتم. عمو به من گفته بود: یک وقت طرف ما نیایی، چون ساواک رد تو را میگیرد و به من میرسد. این احتیاط شدید، به مادربزرگم هم سرایت کرده و کافی بود ما بگوییم سین، تا مادربزرگ بگوید ساکت! خیلی حساس شده بود و فکر میکرد میخواهیم بگوییم ساواک! حس ششم عمو خیلی قوی بود و خطر را فوراً احساس میکرد. هیچ وقت هم سر ساعتی که قرار گذاشته بود، نمیآمد؛ یا زودتر میآمد یا دیرتر. بعد از مدتی که عموحسین، عموی بزرگم را دیده بود، یک شب به من گفتند: شیخی دم در خانه آمده است و با تو کار دارد. من روی سابقه ذهنی، تصور کردم عموعلی آمده است. با شوق و ذوق دم در خانه رفتم، ولی او نبود. چند شبی همین قصه تکرار شد. واقعاً داشتم از انتظار دیوانه میشدم! خیلی دلم برای عموعلی تنگ شده بود. بالاخره یک شب که در خانه دایی بزرگم بودم، در را زدند. از دایی پرسیدم: یعنی کیست این وقت شب؟ دایی گفت: مش رمضان و زنش! رفتم و در را باز کردم و دیدم عموعلی است.
برگشتم کفش بپوشم و با او راه بیفتم که وقتی برگشتم، دیدم نیست! خلاصه هر چه این طرف و آن طرف را گشتم، او را ندیدم تا مدتی بعد که قرار گذاشتیم و او را دیدم، فهمیدم آن شب عموعلی متوجه شده بود که ۲ نفر مأمور با لباس شخصی، سر کوچه ایستادهاند و معطل نکرده و رفته بود. خیلی دوستش داشتم و هر بار که او را میدیدم، پشت سر هم صورتش را میبوسیم و کلافهاش میکردم. دخترم آن موقعها خیلی کوچک بود و هر وقت عموعلی او را میبوسید، اخم میکرد. عمو هم میخندید و باز او را میبوسید. یادم هست یکبار با خانواده به مشهد رفته بودیم. بعد از کشته شدن مرحوم آقای کافی بود، که در حرم گاز اشکآور زدند و مردم فرار کردند. یک وقت دیدم یک نفر که در زنبیلی چند تا مرغ گذاشته است، داد میزند: مرغ! مرغ! آقا! مرغ نمیخواهی؟ بعد از کنارم عبور کرد و گفت: زود زن و بچه ات را بردار و در برو. شناختمش. گفتم: عمو! یک پاسبانی هست که خیلی مردم را کتک میزند. گفت: نترس! خدا قصاصاش میکند. فردای آن روز شنیدم که آن پاسبان کشته شده است...»
در هوشمندی و دقت چریک انقلاب
حجتالاسلاموالمسلمین محمد نحوی، در عداد دوستان نزدیک شهید سیدعلی اندرزگو قلمداد میشود. «سید» بهرغم آنکه در ارائه اطلاعات به دوستان، جانب احتیاط را نگاه میداشت، اما به آنان برای مواجهه احتمالی با ساواک، آموزشهای لازم را میداد. نحوی در باب هوشمندی و دقت چریک انقلاب، چنین میگوید: «فوقالعاده محتاط بود و حتی مرا- که دوست بسیار صمیمی او بودم- به رفقایش معرفی نمیکرد و آنها را نمیشناختم! بسیار سعی میکرد در روابطش، دیگران را متوجه من نکند که اگر یک وقت دستگیر شد، به دردسر نیفتم. روزی که ساواک به خانه ما ریخت که او را دستگیر کند و او شب قبلش فرار کرده بود، من در گنبدکاوس بودم. ساواک در خانه ما میریزد و اموال اندک او، ازجمله یکسری کتاب باارزش، نظیر چند کتاب خطی را میبرد. چون او ظاهراً مستأجر ما بود. مرا در گنبد دستگیر کردند و سپس به زندان گرگان و ساری بردند و بعد هم به تهران آوردند. یکی، دوماهی در زندان اوین بودم و در آنجا متوجه شدم که مرا بهخاطر سید گرفتهاند.
در آنجا دائماً از من بازجویی میکردند که او اسلحههایش را از چهکسی میگرفت و با چه کسانی ارتباط داشت؟ من کلاً منکر همهچیز شدم و گفتم: ۲،۳ ماهی بود که مستأجر ما شده بود و بهتازگی هم میخواست برود، بار اول هم هست که موضوع اسلحه را از شما میشنوم! دائماً از ترس اینکه نکند در خواب حرفی بزنم، سعی میکردم بیدار بمانم! خلاصه هر جور آزار و اذیتی که از دستشان برمیآمد، کردند که سید را لو بدهم، ولی تحمل کردم. تازه آنجا بود که فهمیدم سید چقدر برای اینها مهم است و تمام دستگاه عریض و طویل ساواک، بهدنبال او است. حتی مرا پیش نعمتالله نصیری، رئیس ساواک هم بردند. آخر سر هم شروع کردم به بد و بیراه گفتن که نباید از من سوءاستفاده میکرد و مرا گیر میانداخت! اگر از اینجا بیرون بروم، میدانم با او چه کنم! نصیری بهقدری از دست سید و مقاومت من عصبانی بود که یکریز فحش میداد و میگفت: این مردک ۱۲ سال است که دارد ساواک را سر انگشتش میچرخاند و ما را مسخره کرده است!
سید به من سفارش کرده بود اگر گیر افتادی، هر چه فحش و فضاحت هست بار من کن، چون اینطوری بهتر حرفت را باور میکنند! وقتی گفتم: از زندان که بیرون بروم میدانم با او چه کنم، نصیری گفت: یک وقت به او حرفی نزنی، فقط به محض اینکه به سراغت آمد، ما را خبر کن و ما هر چه بخواهی به تو میدهیم! نکته جالب این بود که سید داخل زندان هم آدم داشت و وقتی بیرون آمدم به سراغم آمد، هر چه را که در زندان بر من گذشته بود، برایم تکرار کرد و گفت: به همین شیوه ادامه بده، چون اگر حرف جدیدی بزنی، تو را نگه میدارند. یکبار به مکه رفتم و او را از دور دیدم. البته آشنایی نداد و جلو نیامد! بسیار احتیاط میکرد. افغانستان را هم با عیالش رفت که اسلحه بیاورد. اسلحهها را هم به کمر همسرش بست و با هزار ترفند از مرز رد کرد! در نجف هم طبعاً خدمت حضرت امام (ره) میرفت، ولی به ما زیاد چیزی نمیگفت. ما هم عادت کرده بودیم بهرغم رفاقت و صمیمیتی که داشتیم، زیاد از او سؤال نکنیم. مثل آب خوردن از طریق آبادان و توسط آیتالله قائمی به نجف میرفت و برمیگشت».
شهید سید علی اندرزگو (نفر ششم ردیف اول از چپ) در جشن عروسی خود در چیذر تهران
در مهارتهای نظامی چریک انقلاب
استاد جلالالدین فارسی در دوره اقامت در لبنان و فعالیت فرهنگی و نظامی، با شهید سیدعلی اندرزگو مراوده یافت و از وی شناختی مناسب یافت. او بعدها و در گفتوشنودی، باب مهارتهای نظامی چریک انقلاب و نیز استعداد او در آموختن را اینگونه ارزیابی کرد:
«مدتی پس از آغاز نهضت اسلامی، بنده مجبور شدم از ایران خارج شوم و در سوریه و لبنان به فعالیتهای خود ادامه بدهم. ایشان بعدها که با هم صمیمی شدیم، گفت مرا دورادور میشناخته و آثارم را میخوانده است. بعد از اینکه در لبنان مستقر شدم، همکاری ما شروع شد. ایشان جوانان علاقهمند به مبارزه با رژیم شاه را شناسایی میکرد و با یک کد با من تماس میگرفت و آنها را نزد من میفرستاد، تا به آنها آموزش نظامی بدهیم. در آن برهه یک سفر هم به لبنان آمد، ولی من در زندان بودم و دیدار و تماس ما میسر نشد و به ایران برگشت. تا جایی که بهخاطر دارم، ایشان در فاصله اسفند ۵۶ تا خرداد ۵۷ به لبنان آمد و با هم ملاقات کردیم. سازمان الفتح به امام اعلام کرده بود که حاضر است مبارزان ایرانی را آموزش بدهد و شهید اندرزگو از این بابت فوقالعاده خوشحال بود و از آن به بعد، افرادی را برای گذراندن دورههای آموزش نظامی به لبنان میفرستاد. موقعی که ایشان به لبنان آمد، از من خواست به او تعلیمات نظامی بدهم. خیلی هم علاقه داشت که کار با آر. پی. جی و اسلحه ضدتانک را یاد بگیرد.
او را به پادگان بردم و از او خواستم مثل بقیه تمرین کند. شهید اندرزگو از من خواست با آر. پی. جی شلیک کنم و دقیق به دستم نگاه کرد و، چون خیلی بااستعداد بود، بلافاصله کار با این اسلحه را یاد گرفت. بسیار باهوش بود و سریع همهچیز را یاد میگرفت. یادم هست آموزشهای نظامی ایشان بیشتر از ۲ماه طول نکشید، اما موقعی که داشت به ایران برمیگشت، کار با همه اسلحههای جدید را -که در اختیار الفتح قرار داشت- یاد گرفته بود. خوشبختانه ما از نظر آموزشهای نظامی، امکانات خوبی داشتیم. الفتح در جاهای مختلف لبنان، پادگانهای زیادی داشت که بهخصوص در اواخر رژیم پهلوی، عده زیادی از مبارزان ایرانی را تعلیم داد که الان بسیاری از آنها از سرداران سپاه هستند. شهید اندرزگو، اسلحه را از جاهای مختلف تهیه میکرد. در لبنان تهیه اسلحه آسان بود، به همین دلیل قرار شد برای ایشان سلاح بفرستیم، مخصوصاً سلاحهای جدیدی مثل آر. پی. جی، موشکهای کوچک یا بمبهای دستی که در داخل کشور نبود.
برای آموزش این نوع اسلحه، ایشان را به شهرک دامور -که از بهترین اردوگاههای تعلیماتی الفتح بود- بردیم و در آنجا کار با نارنجک و تیراندازی را تمرین کرد و از این بابت خیلی هم خوشحال بود. اسلحه را بیشتر از راه سوریه و ترکیه وارد ایران میکردیم. گاهی آنها را در کتاب و لوازمالتحریر جا میدادیم! البته من درباره چگونگی استفاده از سلاحها در داخل کشور، سؤالی نمیکردم و وارد جزئیات نمیشدم و فقط اسلحهها را تهیه و ارسال میکردم ...»
منبع: همشهری آنلاین