نمی‌دانم آدم چقدر می‌تواند کوه باشد که بعد از تحمل هزاران طوفانِ رنج، استخوان به استخوانِ کوفته‌ی تنش را باوقار کنار هم بچیند، به پشتی صندلی تکیه بزند و با لبخندی پدرانه بگوید: «خوش آمدی!»

‌نمی‌دانم آدم چقدر می‌تواند کوه باشد که بعد از تحمل هزاران طوفانِ رنج، استخوان به استخوانِ کوفته‌ی تنش را باوقار کنار هم بچیند، به پشتی صندلی تکیه بزند و با لبخندی پدرانه بگوید: «خوش آمدی!» مگر می‌شود راز آن سال‌های وحشتناک را در سینه داشت و بیمار اعصاب و روان نبود؟ مگر می‌شود جناب سرهنگ؟!

سرش را به آرامی تکان داد و تسبیحش را از توی جیب کتش بیرون آورد: «بله می‌شود، ما نه تنها فراموش نکردیم، که اتفاقا لحظه به لحظه‌ی آن سال‌ها را به یاد داریم. فراموشی کار آدم‌های ترسو برای رهایی‌ست، من همیشه آن روز‌ها را با صدای بلند مرور می‌کنم تا حداقل خودم یادم نرود که برای حفظ این خاک از چه چیز‌هایی مایه گذاشتیم؛ حالا شاید بین این مرور‌ها کسی هم نجوایی از این قصه شنید؛ می‌شنوی؟»

من؟ با تمام وجودم

چند سرفه‌ی خشک گلویش را خَش داد، نگاهش، اما عمیق بود و مطمئن، مثل قطره‌ی بارانی که راه اقیانوس را بلد باشد: «وقتی در عملیات والفجر مقدماتی، شرایط طوری شد که نتوانستیم به اهدافِ از پیش تعیین شده برسیم اسم یک عملیات جدید و این‌بار آبی_خاکی به میان آمد، عملیات خیبر؛ نقطه‌ی رهایی ما برای شروع، از منطقه عمومی شط علی بود.

از اسکله‌ی شط علی حرکت کردیم، حدود چهل کیلومتر در نیزار‌هایی که از دلشان معبر بیرون زده بود جلو رفتیم، من هنوز یادم نرفته، از روستا‌های البیضه، الصخره و الکساره عراق گذشتیم؛ خیلی حرف بود که یک عده جوان ایرانی تابوی صدام را بشکنند و وارد خاکش شوند. ما جلو می‌رفتیم و قند و استرس با هم توی دلمان آب می‌شد، آخر مطمئن نبودیم آنجا چه چیزی در انتظار ماست تا اینکه به سیل‌بند دجله رسیدیم، همان‌جا ماندیم، کنار دجله.

فقط خودمان بودیم و خدا و دجله، هیچ نیروی عراقی آنجا نبود، تا بیست و چهار ساعت بعد که یک تیپ حرث آمدند، جنگ خیلی زودتر از آنچه فکرش را می‌کردیم شروع شد.»

تنهای تنها_یعنی ماندید تا بعثی‌ها دوره‌تان کنند؟ خب راهِ آمده را برمی‌گشتید

به سختی نفس می‌کشید، گلویش را با چند سرفه‌ی کوتاه صاف کرد: «در عملیات‌های قبلی پشت سر ما خاک بود، اگر دشمن حمله می‌کرد و پشتیبانی نبود می‌توانستیم با امکانات و ماشین‌هایی که دورمان بود برگردیم، اما در این عملیات، اگر تنها یک قدم به عقب می‌رفتیم پایمان لیز می‌خورد و در باتلاق می‌افتادیم.

اصلا فرصتی برای عقب‌نشینی نبود، اگر می‌خواستیم برگردیم باید توی آب شنا می‌کردیم، آن هم آبی با عمق چهار متر و در وسط زمستان؛ آب خیلی سرد بود، آب راکد همیشه سردتر است؛ حالا ما بودیم و یک تیپ بعثی که به خونمان تشنه بودند؛ ما وارد زمین عراق شده بودیم، جاده‌ی اتوبان بصره_العماره را بسته بودیم، پل الغزیله را که راه اتصالی بین بصره و عماره بود را گرفته بودیم و نهایتا پشت سیل‌بند دجله و چشم در چشمشان خاکریز زده بودیم؛ آن‌ها جلو می‌آمدند و ما جلو می‌آمدیم، آن‌ها تیر می‌زدند و ما تیر می‌زدیم، جنگ آنقدر تن به تن شد که تشخیص سرباز ایرانی از عراقی ممکن نبود، قاطی شده بودیم و پشت سرمان چهل کیلومتر آب بود.

بعثی‌ها پیش‌دستی کردند و شط علی را شیمیایی زدند که نیرو‌های کمکی به ما نرسند، شرایط از هم پاشید، سیستم دفاعی ما از هم پاشید، زمین و بدن‌ها تکه تکه شد، اما آسمان هنوز برای همه بود، ما زیر آسمان خدا و در حالی که خونمان به دجله می‌ریخت اسیر شدیم.»

فلافل لب شط

نگاهی به قفس خالی قناری انداختم که درش باز بود، خندید: «می‌خرم و آزاد می‌کنم، مردی که طعم تلخ قفس را چشیده باشد کام هیچ اسیری را زهر نمی‌کند؛ شاید آدم‌ها زمین را از هم بگیرند، اما آسمان حق همه است؛ من موقع اسارت حتی هنوز بیست سالم کامل نشده بود، اما ناگهان دنیا قفسی کوچک شد و درش را به رویم بستند.

انگار قیامت بود، یک تعداد از برادر‌ها شهید شده بودند، یک تعداد مجروح بودند، ما نمی‌توانستیم رهایشان کنیم، من نمی‌توانستم بپذیرم حمید بهمئی، ایرج و جواد و بچه‌هایی که با آن‌ها هم‌کلاس و همسایه بودم، بچه‌هایی که با هم درس می‌خواندیم، در مدرسه با هم والیبال و بسکتبال بازی می‌کردیم و صبح‌ها می‌آمدند دنبالم درِ خانه را همین‌طور رها کنم و بروم، نه من حتی نمی‌توانستم از جنازه‌هایشان دل بکنم، ما برادر بودیم، آن‌ها مُرده بودند و من زخمی، ولی کنار هم آرام دراز کشیده بودیم، درست مثل بعدازظهر‌هایی که لب شط فلافل می‌خوردیم و پرنده‌ها را می‌شمردیم، یکی، دو تا، سه تا؛ سه تا عراقی بالای سرمان بودند، حمید را تکان دادم، ایرج را، اما عمیق خوابیده بودند و من را به جرم بیداری از میانشان بیرون کشیدند، من توی چنگ عراقی‌ها به حمید نگاه کردم، رد خونم هنوز روی پیرهنش می‌درخشید.»

أنت مجوس

بغض توی گلویم گلوله شد، سرفه‌ها امانش را بریده بود، اشکم را به گوشه‌ی چادر گرفتم تا نبیند و لیوان آبی ریختم، تشکر کرد: «برادر‌هایی که زنده مانده بودند مثل من اسیر شدند، عراقی‌ها ما را یک جا جمع کردند و لباس‌هایمان را درآوردند؛ در آن زمستان لختمان کردند، در هوای سرد هشتم اسفند سال ۱۳۶۲ نیم‌تنه‌ی بالای بدن‌هایمان کاملا لخت بود، هوا از باتلاق و هور میگذشت و سوز سرما و رطوبت را به تنمان می‌کوبید، ما را مثل گله هل می‌دادند و تحقیرمان می‌کردند، مرتب به من می‌گفتند «مجوس» خصوصا وقتی اسمم را پرسیدند و گفتم: «اردشیر» پشت سر هم زخم‌هایم را لگد می‌کردند و می‌گفتند «أنت مجوس»

ما همه یک جا، زخمی و مضطرب ایستاده بودیم که سیم‌های بیسیم را آوردند، نوکشان فلزی بود، آنقدر سفت دست‌هایمان را بستند که پوستمان ترکید و خون شروع به چکیدن کرد، دست‌هایمان را از پشت بستند و سوار ایفا‌های عراقی شدیم، به برادر‌ها نگاه کردم، در چشم‌هایشان دنبال ترس می‌گشتم، اما آن‌ها با آخرین رمقشان فقط آرام لبخند زدند.»

آغاز رنج

_ما را به شهر العماره انتقال دادند، وقتی وارد شهر شدیم شب شده بود. می‌لرزیدیم. هوا خیلی سرد بود. کسی نمی‌دانست کجاییم. پلک‌هایم از شدت خونریزی و کتک‌ها بی‌حس بود و با زور باز نگهشان داشته بودم، اما تابلوی یک مدرسه را دیدم. حدود شصت نفر بودیم که ما را توی یک کلاس هل دادند. وقتی در را بستند هنوز می‌لرزیدیم، اما اتاق کم کم از نفس‌هایمان یک ذره گرم شد، یعنی آنقدری گرم که لااقل دندان به دندان نخورَد.

_همان‌جا نگه‌تان داشتند سرهنگ؟

دستی به زانویش کشید: «از فردای آن روز، عراقی‌ها آمدند سراغمان؛ دو نفر عراقی بودند با دو نفر جوان ایرانیِ کت‌وشلواری که کاملا به زبان عربی مسلط بودند. از کجا فهمیدیم ایرانی‌اند؟ خب هر چه می‌گفتیم به عراقی‌ها منتقل می‌کردند. فورا به عراقی‌ها می‌گفتند. برادر‌ها جوان بودند، غرور داشتند، زیر بار تحقیر و حرف زور عراقی‌ها نمی‌رفتند و در جوابشان کنایه‌ای چیزی می‌گفتند، آن دو نفر کت و شلواری هم سریع منتقل می‌کردند، بعد‌ها متوجه شدیم این‌ها از اعضای سازمان منافقین بودند و به کمک عراقی‌ها آمده بودند تا از ما اطلاعات بگیرند تا با هواپیماهایشان حمله کنند به جبهه‌های ما و ضربه بزنند.

یکی یکی ما را بیرون کشیدند، هر کداممان ریش داشت، قیافه‌اش به پاسدار‌ها میخورد بردند و شکنجه دادند، منافقین هم کمکشان می‌کردند، من هنوز بوی لخته‌های خون از مشامم نرفته؛ حدود دو روز با این شرایط در دارالعماره بودیم، زخم روی زخم، بدون یک لقمه غذا یا یک جرعه آب، حتی اجازه‌ی دست‌شویی رفتن هم نداشتیم؛ فقط و فقط بازجویی استخباراتی‌ها و منافقین از ما بود، شکنجه میکردند تا به قول خودشان فرمانده را شناسایی کنند، اما همه مقاومت کردیم، میدانستیم اطلاعات را برای چه می‌خواهند، آن‌ها شکنجه می‌دادند و ما قوی‌تر می‌شدیم، دقیق مثل گلی که بخواهد سینه‌ی خاک را بشکفد و بیرون بزند.»

نترسیدید؟

دستی به محانش کشید و استکان چای را تا دهانش بالا آورد: «ترس؟ ترس یعنی مرگ. تا حالا در تاریکی عمیق بوده‌ای؟ اول همه چیز سیاه است و چیزی را نمی‌بینی، اما بعد چشم‌هایت عادت می‌کند و کم کم اشیا اطرافت واضح می‌شود. ما اینچنین حالتی داشتیم، مثل کسی که ناگهان در تاریکی عمیقی افتاده باشد.

بعد از آنجا ما را به بغداد بردند، تاریکی‌ها هر لحظه عمیق‌تر می‌شد و ما را می‌بلعید، ما نمی‌دانستیم آیا به عنوان زندانی سیاسی ما را می‌برند یا اسیر جنگی، ما هیچ نمی‌دانستیم تا اینکه کم کم توانستیم در اعماق سیاهی به تاریکی عادت کنیم و اطرافمان را ببینیم، ما به استخبارات آمده بودیم، قلب عراق.

همه‌ی ما را جمع کردند، حالا تعدادمان بیشتر شده بود، حدود دو سه هزار اسیر، همه هم بسیجی و پاسدار؛ حدود دو هزار و چهارصد نفر اسیر بودیم. جمعمان کردند تا سروکله‌ی فیلمبردار‌ها پیدا شد، بعد هم روزنامه‌ها، خبرگزاری‌ها، عکاس‌ها و خبرنگارها؛ عراق اسارت ما را برای خودش یک پیروزی بزرگ میدانست؛ ستون به ستون فیلمبردار کاشته بودند، بعد از اینکه کار‌های تبلیغاتیشان تمام شد ما را به سوله‌های خیلی بزرگ منتقل کردند، سوله‌های گندم و اینجور چیز‌ها بود، چون تعدادمان زیاد بود با کتک هلمان دادند داخل؛ توی سوله هم همان مصیبت‌ها ادامه داشت، شکم‌هایمان به کمر چسبید، زبان‌هایمان از تشنگی مثل چوب خشک شده بود و ذکر لبمان یا اباعبدالله (ع) بود تا دیدیم یک نفر به اسم «فؤاد عراقی» به سراغمان آمد.»

برای شکنجه؟

_بچه‌ی خرمشهر بود و به عراق پناهنده شده بود؛ یکی یکی ما را بیرون میکشید و می‌بُرد گوشه‌ی سوله؛ میگفت «خودتان را برای رادیو بغداد معرفی کنید، یک برنامه‌ی فارسی دارد تا هر روز صدای شما را به خانواده‌هایتان برسانیم، آن‌ها باید بدانند که شما اسیر شدید، کشته نشدید، تا خوشحال شوند!» خودش هم به ما میگفت که چه بگوییم. میگفت «بگویید برادران عراقی مهربانند، خوش‌برخوردند، هوایمان را دارند، فلانند، بهمانند» تا اینکه نوبت به من رسید، باید از این فرصت استفاده می‌کردم و تمام آن تبلیغات رسانه‌اییشان را به هم می‌ریختم، آخر آن‌ها گفته بودند «ایرانی‌ها هیچ کاری نتوانستند انجام دهند، حتی نتوانستند یک وجب وارد خاک ما شوند.»

میکروفون را از دست فؤاد عراقی گرفتم و شروع به صحبت کردم: «اینجانب اردشیر روغنی، فرزند قاسم، اعزامی از سپاه امیدیه آغاجاری هستم که در چهل کیلومتری عمق خاک عراق به دست نیرو‌های عراقی به اسارت رسیدم.» بعد از هفت سال که از اسارت برگشتم و برادران آمدند دیدنم هنوز از آن مصاحبه سر ذوق بودند، می‌گفتند «مطلبی که شما در مصاحبه زیرکانه به آن اشاره کردی و گفتی تا چهل کیلومتری خاک عراق پیشروی داشتید عراقی‌ها متوجه نشدند، اما برای ما مستندات خوبی شد که نشان دهیم تا کنار دجله هم رسیدیم.»

تونل وحشت

سینه‌اش به خس خس افتاد، برای بیرون رفتن عذر خواست، صدای سرفه‌های دردآلود و ممتدش را از بیرون می‌شنیدم، دقایقی بعد برگشت: «ببخش حوصله‌ات را سر بردم دخترم، سرفه‌ها اثرات شیمیایی‌ست؛ بگذریم کجا بودیم؟ آهان، فؤاد عراقی. بعد از اینکه عملیاتِ پیروز نشان دادن خودشان و مصاحبه‌ها تمام شد دوباره سوار اتوبوسمان کردند، مقصد این‌بار اردوگاه موصل بود. وقتی خواستیم وارد شویم یک تونل ایجاد کردند که بعد‌ها خودمان اسمش را گذاشتیم «تونل وحشت»؛ ده نفر عراقی سمت راست و ده نفر عراقی سمت چپ ایستادند، ما هم یکی یکی از اتوبوس پیاده شدیم، زخمی، شکنجه شده، گرسنه، تشنه، با چوب و چماغ و کابل به جانمان افتادند. هوا سرد بود، بعد از آن همه شکنجه و زجر و بی‌غذایی هم بدنمان خیلی ضعیف شده بود، آن‌ها می‌زدند و ما به صورت بر زمین می‌افتادیم، کشان کشان همدیگر را بردیم داخل، وقتی به خودمان آمدیم دست و پا و دنده‌هایمان شکسته بود، به بدنم دست کشیدم، خورد خورد شده بودم، به بغل‌دستی‌ام که لب‌هایش ترکیده بود نگاه کردم: «ما زنده‌ایم برادر؟!» با خنده دستی به شانه‌ام زد و ناگهان بر زمین افتاد: «زنده‌ایم، زنده!»

غذای گِرَمی

_سهم هر کداممان از غذا روزی صد گرم برنج بود، گاهی هم گوشت‌های فاسد را می‌آوردند؛ حمام‌ها کم بود و تعداد اسرا زیاد؛ چاه حمام‌ها و دست‌شویی‌ها گرفته بود؛ یک روز، دو روز، یک هفته، گفتیم این‌طور نمی‌شود، باورمان شد که حالا حالا‌ها خبری از آزادی نیست، هر طور بود تا جایی که میشد تمیزکاری کردیم، یک باغچه آنجا بود، گفتیم بگذارید سبزی بکاریم، خیار کاشتیم، تره، بادمجان، اما پیاز را اجازه نمی‌دادند، آن‌ها از مغزهایمان هم می‌ترسیدند، می‌گفتند پیاز مواد شیمیایی دارد، گاز دارد، شما ایرانی‌ها با آن یک چیزی می‌سازید و شورش می‌کنید. بچه‌ها شروع کردند به زندگی.

_پس اسارت به جز روز‌های اولش آنقدر‌ها هم سخت نبود

بلند خندید و هِی هی گفت: «روزی چند بار از ما آمار میگرفتند، صبح زود، ساعت یازده، ساعت سه و ساعت پنج؛ یعنی چند بار؟ روزی چهار بار. هر بار که آمار میگرفتند و می‌آوردند داخل یک کابل و می‌بردند بیرون، یک کابل می‌زدند؛ به قول خودشان خمسه خمسه، پنج تا پنج تا ما را دور هم می‌نشاندند و کابل سنگین می‌زدند. کابلی که دارم می‌گویم می‌دانی منظورم چیست؟ کابل برق کولر‌های پنجره‌ای را دیدی؟ بعثی‌ها این کابل‌ها را دو تیکه، دو لایه کرده بودند و با این‌ها بر بدن ما می‌زدند.

به طور طبیعی و در کمترین حالت روزی ده کابل را باید می‌خوردیم، حالا این‌ها منهای نظربگیری‌ها بود، که یک سرباز می‌آمد و می‌ایستاد وسط ما، همین‌طور نگاه می‌کرد و بعد هر کداممان چشمش را میگرفت می‌کشید بیرون و شکنجه‌های ویژه شروع می‌شد!»

ستوان پلنگی

صدایم می‌لرزید، اما نتوانستم نپرسم: «کسی هم زیر این شکنجه‌ها شهید شد؟» لب‌هایش لرزید: «بین استخباراتی‌ها یک ستوان بود که ما اسمش را گذاشتیم «پلنگی»! کینه‌ی عجیبی نسبت به ایرانی‌ها داشت. آنقدر پیگیر شدیم که بالاخره فهمیدیم دو تا پسر داشته که در یکی از عملیات‌ها کشته می‌شوند و او هم قسم می‌خورد که تلافی کند، اما مگر نمیدانست که باید برود جبهه و با ایرانی‌ها رو در رو بجنگد و بکشد؟ ما که در اردوگاه‌ها فقط یک عده اسیر زخمی بی‌سلاح بودیم، اما او تمام کینه‌اش را سر ما خالی می‌کرد.

آنقدر شکنجه داد، آنقدر توی خون ما قلط خورد تا توانست ۳۶ نفر از برادران را شهید کند و به خیال خودش انتقام پسرانش را بگیرد، در یکی از بازجویی‌ها سیم دور گوش‌هایم بستند و جریان برق به مغزم انداختند، یک بار برق را به شصت پاهایم بستند، این‌ها را چه کسی باور می‌کند ما تحمل کردیم؟ بعضی برادر‌ها تیر خورده بودند، توی تونل وحشت روی جای زخمشان باتوم زدند، شلاق زدند، چوب زدند، دیگر به دست پلنگی که رسیدند شکنجه‌هایش کارشان را تمام کرد، آنوقت ما ماندیم و بدن‌های تکه تکه و بی‌جان برادرانمان که از دهان پلنگی وحشی بیرون کشیده بودیم!»

_با پیکرهایشان چه کردید؟

به قاب عکس روی دیوار خیره شد: «ما نمی‌دانستیم باید چه کار کنیم. برادرهایمان شهید شده بودند و ما در اسارت چه می‌توانستیم بکنیم؟ تا اینکه گفتند پشت اردوگاه یک قبرستان است، قبرستان موصل؛ مختص اسرا بود. ما نمی‌توانستیم عزاداری کنیم، نمی‌توانستیم غصه‌ی جوانیشان را بخوریم، نمی‌توانستیم غسل و کفنشان دهیم و نماز میت بخوانیم، ما حتی نمی‌توانستیم تشییعشان کنیم، آن‌ها بدن تکه تکه را می‌گرفتند و با یک نماینده از اسرا می‌بردند پشت اردوگاه که مراسم تدفین را ببیند، اما چه مراسم تدفینی؟ یک چاله می‌کندند و بی‌تلقین و غسل و کفن، برادرانمان را در چاله می‌انداختند، بعد از نماینده‌ی اسرا امضا می‌گرفتند که شاهد بوده برادرش مُرده و دفن شده، این کار‌ها را هم از ترس صلیب سرخ انجام می‌دادند نه به خاطر ما. پشت سر ما قبرستان برادرانمان بود، هر روز یکی از ما کم میشد و اردوگاه‌های مرگ، چهره‌های واقعیشان را به ما نشان می‌دادند، اما چاره‌ای جز صبر نبود.»

_پیکر شهدا هنوز در آن قبرستان غریبانه مدفون و پنهان است؟

_بعد از پایان جنگ و شکست صدام، به دستور علما نبش قبر کردند و پیکر‌ها را به خانواده‌هایشان برگرداندند؛ مثل ما که به خانه‌هایمان برگشتیم.

اسهال خونی

آلبوم عکس‌ها را درآورد و به اسم شروع به معرفی کرد، با شرمندگی به چهره‌های جوان، اما تکیده‌ی توی عکس‌ها زل زدم: «خیلی سخت بود سرهنگ؟» سری به تایید تکان داد و یکی از عکس‌ها را بیرون کشید: «یک سال و خورده‌ای در اردوگاه موصل مفقود بودیم. برادر‌ها مجروح بودند، تیر خورده، استخوان شکسته، اما رسیدگی نمی‌شد. یک چیزی بگویم شاید باورت نشود، آنقدر شرایط بهداشتی بد بود که ماهی یک‌بار هم نمی‌توانستیم حمام برویم. هر روز یکی مریض میشد تا اینکه من اسهال خونی گرفتم، اما آنجا که درمان و دکتر نداشتیم. پودر آنتی‌بیوتیک را ریختند کف دستم و گفتند بخور! میگفتند آنتی‌بیوتیک را از طریق دهان بخور! یعنی حالا که از اسهال خونی نمردی، اینجوری آنتی‌بیوتیک بخور تا بمیری!

والله زنده ماندن اسیری که در اردوگاه مریض میشد معجزه بود، من خودم، زنده ماندم را معجزه و لطف خدا میدانم.

بچه‌های مجروح عفونت می‌کردند، قانقاریا می‌گرفتند، ما زندگی خیلی سختی داشتیم؛ یک روز، دو روز، دو ماه، یک سال، دو سال، من تقریبا هفت سال اسیر بودم، برادر‌هایی بودند که تا ده سال این وضع را داشتند، اما تسلیم نشدیم، سال سوم آمدیم و یک تشکیلات زیرزمینی راه انداختیم، من شدم مسئول امور سیاسی اردوگاه، چون ایران هم که بودم تخصصم همین بود.

وظیفه‌ام تهیه خبر، تهیه‌ی مخفیانه رادیو بود، نباید می‌گذاشتم افکار اسرا در چارچوب اردوگاه منجمد شود، هرطور بود اخبار و اطلاعات و تحلیل‌ها را به هم می‌رساندیم. عراقی‌ها هر روز دو تا روزنامه‌ی «الجمهوریه» و «الثوره» را برای ما می‌آوردند که همیشه صفحه یکشان عکس صدام ملعون بود، یک مشت اراجیف مینوشتند و می‌دادند به اسرا؛ بعد‌ها منافقین وارد اردوگاه شدند، نشریه‌شان به اسم «مجاهدین» را می‌آوردند، پر از توهین و هتک حرمت نظام و امام و رزمنده‌ها بود؛ ما اسیر بودیم، دست و پاهایمان شکسته بود، تنمان پر از زخم بود، اما از روحمان هم می‌ترسیدند، می‌خواستند مغز و روحمان را هم تسخیر کنند، اما نگذاشتیم.

ببین اگر ماجرا برای یک روز و دو روز باشد قابل تحمل است، اما ما سال‌ها در آن اردوگاه‌ها پایداری نشان دادیم و وفادار ماندیم، پای اعتقاداتمان ماندیم، من نمی‌دانم تاریخ می‌خواهد اسم این را چه بگذارد، واقعا چه اسمی حق مطلب این مقاومت را ادا می‌کند؟»

شما از اردوگاهی به اردوگاه دیگر باید از تونل وحشت رد می‌شدید، اما تکلیف زخم‌ها چه می‌شد؟

عینکش را درآورد و روی میز گذاشت، دست‌هایش می‌لرزید: «آنقدر ما را در تونل وحشت می‌زدند که تا شش ماه بعد از آن نمی‌توانستیم نفس بکشیم، استخوان دست و پا میشکست، دنده میشکست، جمجمه میشکست، اما همه‌ی این‌ها خود به خود باید جوش می‌خورد! وضع ناهنجاری داشتیم. کدام استخوان است که تنهایی جوش بخورَد؟! اما استخوان‌های ما باید خود به خود جوش می‌خورد و دوباره میشکستند و جوش میخورد و میشکستند و نمی‌دانم چطور است که هنوز راه می‌رویم و دست و پا داریم!»

آتش بس

به سمت پنجره رفتم تا هوایی تازه کنم، سرم پر از تصویر استخوان‌های شکسته و گوشت‌های ترکیده و بوی زُخم خون بود، سرفه‌های سرهنگ دوباره شروع شد، نشستم، او، اما شروع به قدم زدن کرد: «سال ۱۳۶۶ ما را به اردوگاه تکریت بردند، هجده ماه آنجا بودیم، کنار حاج آقای ابوترابی؛ با شرایطی بدتر از شرایط اردوگاه موصل؛ ما را کنار اصطبل اسب‌هایشان گذاشته بودند، بوی عفونت نفسمان را تنگ کرده بود تا اینکه آتش‌بس اعلام شد، دل‌خوش شدیم به اینکه مرحله‌ی جدیدی‌ست؛ مذاکرات و برو و بیا و ما هم مرتب درجریان بودیم تا اینکه ما را دوباره به رُمادی بردند. گفتیم «خب اسیری تمام شده» گفتند «نه!» دوباره تونل وحشت، دوباره لت و پار شدن؛ ما اسیر‌های اول جنگ بودیم و حالا اردوگاه پر از اسرای آخر جنگ بود، جنگ که تمام شد بعثی‌ها هر چه سرباز بود را تا پادگان حمید به اسارت گرفتند. خونی و زخمی بین آسایشگاه‌ها تقسیم شدیم تا اینکه یک روز بیست سی اتوبوس کنار اردوگاه پارک کرد، بعد یک ماشین شاسی بلندِ آخرین مدل، جلوتر از اتوبوس‌ها ایستاد و یک نفر پیاده شد و بلندگو در دستش گرفت.

آسایشگاه‌ها پر از بلندگو بود، بالای بالا طوری که دستمان نرسد نصب می‌کردند و آواز و برنامه‌های ضد ما را پخش می‌کردند. آن مرد شروع به صحبت کرد. دویدیم جلو، پرسیدیم «این کیست؟» گفتند «ابریشمچی؛ حالا که جنگ تمام شده و قرار است تبادل اسرا انجام شود آمده تا یک عده را جذب ارتش آزادی‌بخش کند» شروع کردیم به شورش علیه منافقین؛ یک قالب‌های صابون از جنگ جهانی دوم به ما داده بودند که خیلی درشت بود، شروع کردیم به پرت کردن، حتی اجازه ندادیم حرف بزند، زره‌پوش‌ها و تانک‌های عراقی اردوگاه را محاصره کردند، اما تعجبمان از این بود که چرا مانعمان نمی‌شوند، تا اینکه ابریشمچی فرار کرد. فرمانده اردوگاه آمد سمتمان: «اولا ما اصلا کاری به کار شما با هم‌وطنانتان نداریم (منظورش منافقین بود) که الآن متحدان ما هستند، ولی شما این را بدانید اگر یک شعار علیه سید الرئیس می‌دادید با تانک از رویتان رد می‌شدیم، دوما می‌دانید چرا هیچ عکس‌العملی نشان ندادیم؟ ابریشمچی به ما گفت با شما برخورد کنیم، اما شما که با ما کاری نداشتید. وقتی یک ایرانی به هم‌وطنش خیانت می‌کند و با مایی که دشمنشان هستیم متحد می‌شود قطعا یک روزی هم به ما خیانت می‌کند.»

گریه‌ی عراقی‌ها

_سه روز به خاطر این شورش حبس شدیم، پشت سر هم شکنجه می‌شدیم تا استراحت دادند، بیرون که آمدیم خبر را به ما دادند، خبری که با شنیدنش سقوط کردیم، فرو ریختیم، یعنی تمام این‌هایی که گفتم و هر چند ذره‌ای از انبوه رنج اسارت بود یک طرف و خبر ارتحال امام خمینی (ره) یک طرف؛ همه با هم شکستیم، مُردیم، آنقدر حال همه‌مان بد شد که سربازان عراقی هم با ما گریه می‌کردند! این باورت می‌شود؟ سربازان عراقی با ما در سوگ امام (ره) گریه می‌کردند!

دیگر امیدی نداشتیم، طاقتی نبود، دوباره آمدند سراغمان تا در اردوگاه دیگری آواره شویم، باز اتوبوس، باز تونل وحشت، باز سر باز کردن زخم‌هایی که کامل التیام نیافته بود؛ ما را آوردند اردوگاه کمپ ۱۷ صلاح الدین، یک پادگان مخروبه عراقی بود، گفتند تا چهل پنجاه روز دیگر، خبری از صلیب سرخ نیست که نجاتتان دهد، خودتان بسازیدش!

میخواهم بگویم برای داستان اسرا فرقی نداشت جنگ تمام شده، آتش بس است، مذاکرات است، میخواهد تعویض اسرا انجام شود یا بند‌های قطعنامه ۵۹۸ باید اجرا شود، چون ارتش بعث برای کشتن ما فرمول‌های سیستماتیک خودش را داشت.

هوای گرم خرداد، بدون پنکه، بدون حمام و تنها روزی نصف لیوان به ما شیر می‌دادند، انگار پرورش نوزاد است! شکنجه‌ها هم تا آخرین لحظات ادامه داشت، گفتیم اینطور نمی‌شود، این‌ها دارند تدریجی ما را می‌کشند، بگذار یکباره بمیریم، شورش کردیم، به غرفه عراقی‌ها حمله کردیم، اما چیزی نگفتند، چند روز بعد رفتند تکریت و حاج آقای ابوترابی را آوردند، مایه‌ی آرامشمان بود، حاج آقا تا ۲۶ مرداد سال بعدش کنار ما بود تا اینکه چهارم شهریور نوبت آزادی ما رسید، آمدند سراغ ما، سوار اتوبوس‌ها شدیم، وقتی به مرز رسیدم مادرم من را نشناخت، با دیدنم از هوش رفت، گفت: «این بچه‌ی من است؟!»

ما اصلا خواب درستی نداشتیم، سرباز بعثی مست میکرد، می‌آمد می‌کوبید روی میله‌ها، همه آشفته می‌پریدیم، حمام نداشتیم، غذا نداشتیم، روح و روانمان را علاوه بر جسم شکنجه دادند، ما زندگی پریشانی داشتیم، اما جوان بودیم، همدیگر را در اردوگاه تربیت کردیم، هرکس هرچه بلد بود به بقیه یاد داد، ما زجر کشیدیم، اما نخواستیم وبال گردن و منفعل و مریض و روانی باشیم، ما برگشتیم، به وطن، سینه‌سوخته، اما قوی‌تر از قبل؛ ما نمی‌خواهیم کسی را با حرف‌هایمان فریب بدهیم، ما دنبال چیزی نیستیم، ما فقط جوان‌هایی بودیم که غیرتمان رضا نداد خاک و ناموسمان را بدهیم، همین.»


بیشتربخوانید


منبع: فارس

برچسب ها: قبرستان موصل ، بعثی
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.