دین قشنگی داریم؛ نداریم؟! شما بیا همین حالا برو به یک نفر از دینی دیگر بگو ما یک حدیث داریم که میگوید: «سالمند هر خانواده مانند پیامبر همان خانواده است.» اگر دلش به تاپ تاپ نیفتاد. چشمانش برق نزد و به قول مجازیها قلبش اکلیلی نشد!
یک روز ما هم پیر میشویم
با خودمان تعارف که نداریم دیر یا زود همه ما به شرط ادامه حیات پیر میشویم. پس، پیری درِ خانه ما را هم خواهد زد. سالهایی از عمرمان که خدا میداند تا کی قد بدهد را پا به پای ما خواهد آمد. پیری، معجون عمر آدم است. مخلوطی از کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی و حتی خود پیری. آدم، گرد سفید روزگار که روی سرش مینشیند و برف روزهای رفته، موهایش را سپید میکند. بالا و پایین روزهای تلخ و شیرین که چروکها را یکی، یکی ردیف میکند روی سر و صورتش، دلش میخواهد روزگار اگر یک عمر به او تاخته، دست کم این چند سال باقیمانده را راه بیاید با او. بستگان و اطرافیانش او را عزیز بدارند. مهرشان شامل حالش شود. مادربزرگی میگفت که آدم پیر، فقط پوستش نازک و ظریف نمیشود، شیشه دلش هم نازک میشود. دلش نازکش میخواهد. دنیا، شاید قیافه اش حق و ناحق باشد. داد ظالم و جور مظلوم باشد، اما باطنش بگرد تا بگردیم و قدرت حق وعدل خدا گِرد گِرد است. ماجرای همان از هر دست بدهی از همان دست پس میگیری. با این فرمان، حرمت سالمند هم همان حرمت خودمان است؛ حضرت علی (ع) میفرماید: «به بزرگان خود احترام کنید تا کوچکترها به شما احترام بگذارند.»
دین ما دقیقه نود هم گل میزند
دین عجیبی داریم که دستوراتش تا دقیقه نود هم گل میزند؛ ختم المرسلینِ همین دین که خدا او را به عنوان آخرین پیامبر، برگزیده است میفرماید: سالمند مانند پیامبر برای هر خانواده است. درست دقیقه نود زندگی که آدم فکر میکند، به آخرهای خط عمر رسیده، مأموریت جدید و مقامی رفیع از راه میرسد. درست وقتی فکر میکنی درِ خانه عمر، دیر یا زود به رویت بسته میشود، حدیثی نور، امید، رحمت و عزت را میتاباند توی چشمهای سر و دل آدم. جای اندوه آرام و رخنه گر مرگ را فروغ و امید پر میکند. حالا چرا نبی ما که رحمتی است برای عالمیان برای وصف شأن سالمند و سالمندی از واژه «پیامبر» استفاده کرده است؟
پیامبر یعنی کسی که رسالت دارد، بیم و امید میدهد. راه را از چاه مشخص میکند. دست آدم را میگیرد و از باتلاق خطا بیرون میکشد. سالمند، راهِ زندگی را طی کرده و کوله باری از تجربه است. خوب میداند هر جایی از زندگی که قدم از قدم کج برداشته، سراب بوده و هرجا به فرمان حق بوده به آبادی رسیده است. سالمند، سرد و گرم روزگار را چشیده. با همین چشمان سر و دل بارها دیده که غوره کی مویز شده و صبر، چه حلوایی از غوره ساخته است. سالمند حالا که به اینجای عمر رسیده با پوست و گوشت و استخوانش درک کرده که زندگی، من امر میکنم و تو فرمان میبری نیست. منم منم نیست و نیم من شدن هم دارد و باید.
قلب این پیامبران برای ما میتپد
سالمند، خوب درک کرده که تواضع، نعمتی است که به آن حسودی نمیشود و به جای اینکه نذرگیر گوشه گوشه خانه اش نصب کند، متواضعانه زندگی میکند تا خانه و کاشانه اش؛ جان و جهانش از گزند حسادت در امان بماند؛ که هر سری که به تواضع پایین باشد، فلک الافلاک میشود. به قول قدیمی ها: عقل حسود کجا قد میدهد به گنبد کبود؟ سر به زیر و متواضع بودن هنر و قلهای است که حاسد فهم و حوصله فتحش را ندارند. او، با همین دو پایی که حالا کم جان و همین دو دستی که حالا لرزان شده، دور جهان داستان زندگی خودش را گشته است. خوب میداند کجای کوچه پس کوچه ها، دشت و دمنها و گردنه و درههای زندگی که فرزند، نوه یا نتیجه اش میخواهد طی کند، لغزان است و کجا مطمئن؟ کجا باید ایستاد، کی باید نشست و چه هنگام باید دوید؟ سالمند کوه بلندبالای تجربه است که قله اش فتح نمیشود مگر با حرمت و احترام.
پیامبر یعنی کسی که پیام آورده، رهرو دارد. نور و چشم و چراغ جمعی است. حرمتی دارد و حرفش برو... تکلیف روشن است؛ حالا بهتر میتوان این حدیث را درک کرد. پیامبران یک عمر عبادت و اطاعت کرده اند، زحمت و رنج تبلیغ را به جان خریده اند تا دست بشر را بگیرند و از کوره راه سردرگمی به شاهراه سعادت برسانند. هیچ پیامبری طاقت دیدن بدبختی قومش را ندارد. پیامبرمان میفرماید که سالمندان، پیامبران هر خانه اند پس هیچ چنین پیامبری طاقت دیدن بدبختی خانواده اش را ندارد.
مثل احادیث زندگی میکردند
قدیمیها حدیثها را حفظ نمیکردند، زندگی میکردند. چشم بسته میتوان حدس زد حتی خیلی هایشان این حدیث را نشنیده باشند، اما حتی توی همین سن و سال اگر بزرگتر از خودشان را ببینند حتی اگر نتوانند از جا بلند شود، نیم خیز میشوند، سری به نشانه احترام پایین میآورند و دستی به نشان ادب به سینه میگذارند.
شاید همین بود که سالهای نه چندان دور، آدمها پیر که میشدند، گوهر میشدند. چشم و چراغ و نَفَس قیمتی جمع میشدند. آدمها بیشترشان چلچلی جوانی اگر سرکه هم بودند پیر که میشدند، مُل میشدند. تمام اهل خانواده مثل نقشه گنجی پربار که آدم روی چشمش بگذارد و قدرش را بداند، قدر قیمتیترین عضو خاندان را میدانستند. جای سالمند بالانشین خانه بود. بچهها مثل نگینهای ریز انگشتر دور خاتم اصلی جمع میشدند. کسی به سالمند نمیگفت که قصه هایش به اندازه آدمکهای مجازی بازیهای تلفن همراه او جذاب نیست. نخودچی کشمشی که بی بیها و حاج باباها از ته جیبشان بیرون میکشیدند را با رزق و برق خوراکیهای صف بسته توی مغازهها مقایسه نمیکرد. کسی نمیگفت نصیحتم نکن! خودم همه چیز دانم. سالمند به اعتبار تجربه هایش کار خودش را میکرد. جداییها را به وصل، قهرها را به آشتی و نفاقها را در حد توان خودش و پذیرش جمع به وفاق تبدیل میکرد.
بیچاره قومی که پیامبرش را گم کند
قدیم، آدمها پیر میشدند در حالیکه خیالشان راحت بود نه از محترم ماندن که محترمتر شدن. آدمها پیر میشدند و خوب میدانستند که پیری آغاز رسالتشان است نه یک قدم مانده به مرگ. حال آدمی را نداشتند که ساعت شنی عمرش به آخرین دانهها رسیده باشد. خوب میدانستند که آدم، پیر که بشود به حساب این حدیث هم که شده پیامبر میشود. قدیمها آدمها حدیثها را زندگی میکردند؛ حفظ نمیکردند. معلوماتشان به محفوظات و ادعاهایشان غلبه داشت. حالا، اما فخر محفوظات چشم ما نسل جدید را پر کرده است. در به در دنبال مشاور، فیلسوف و حکیم میگردیم غافل از اینکه پیامبری دلشکسته در میانه خانه با چشم هایتر و دستهای گود شده به سوی آسمانش، دعاگوی ماست.
ختم کلام؛ قومی که پیامبرش را گم کند همه چیز را باخته و به خوشبختی خودش تاخته. خانههای ما با پیامبرها جای امن تری است با دستهای دعایی که هر روز برای ما معجزه میکنند. دستهایی که بعد از وفات و زیر خاک هم معجزه گرند درست مثل دستهای یک پیامبر...
منبع: فارس