شهید «علی‌اصغر شیردل» از جمله مهندسانی بود که برای کمک به رزمندگان و دفاع از مردم مظلوم به سوریه رفت و در سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.

 صبح روز ۱۳ فروردین ۱۳۹۴، بعد از اذان صبح، علی وضو می‌گیرد. نماز می‌خواند. کاغذ و قلم برمی‌دارد. روبه روی پنجره می‌نشیند و شروع می‌کند به نوشتن. هدی چادرنمازش را جمع می‌کند و با چشمان خواب‌آلود نیم‌نگاهی به علی می‌اندازد و می‌گوید: «وصیت‌نامه می‌نویسی؟ من هم باید یک‌چیز‌هایی بنویسم. ولی نمی‌دانم چرا این‌قدر خوابم می‌آید؟» هدی به خواب می‌رود. ساعت ۸ صبح که از خواب برمی‌خیزد علی همچنان روبه‌روی پنجره نشسته و می‌نویسد. سرک می‌کشد روی کاغذ‌های نوشته‌شده: «اووو... چقدر نوشتی. چند صفحه؟ مگر کجا می‌خواهی بروی؟ این‌همه وصیت داری؟» چشمانش رنگ غم می‌گیرد. دلش شور می‌زند. علی وصیت‌نامه را توی پاکت می‌گذارد و می‌رود قرآن روی کتابخانه را بیاورد. وصیت‌نامه را لای قرآن می‌گذارد و می‌گوید: «هدی، این وصیت‌نامه را دست نزن. هر وقت شهید شدم بازش کن.» می‌خندد. هدی شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید: «علی، شوخی نکن. حالا مگر شهادت به این راحتی‌هاست.»

آن روز صبح هدی خانم آخرین صبحانه دونفره‌اش را در کنار علی آقا می‌خورد. علی و اهل‌وعیال به‌اتفاق پدر و مادر راهی فرودگاه امام می‌شوند تا او را برای مأموریت جدیدش بدرقه کنند. از محله بیمه تا فرودگاه راه زیادی نیست. خورشید از پشت ساختمان‌های سیمانی اکباتان سوسو می‌زند. علی گوشه چادر هدی را می‌گیرد و می‌گوید: «خانم خوب نگاهم کن. می‌روم شهید می‌شوم و آن‌وقت دلت برایم تنگ می‌شودها.» هدی از همان صبح، وقت نماز، دلش گرفته. از پشت شیشه‌های فرودگاه چشمش به هواپیماست. طیاره که بلند می‌شود چیزی توی دل هدی پر می‌شود.


بیشتربخوانید


چه کسانی شهید می‌شوند؟
«بانوی من، بدون من زینب وار زندگی کن. شیون نکن. امیرعلی را به تو می‌سپارم.» هدی کمالیان همسر شهید علی‌اصغر شیردل نفس گرمی دارد. حرف‌هایش که شروع می‌شود یک گوش که نه همه‌تن گوش می‌شویم و می‌شنویم. روایت حرف‌های او با علی شنیدنی است.

می‌گوید: «مثل هر جوان مؤمنی اولین بار که برای خواستگاری آمد حرف نماز و حجاب و عشق و ایمان بود. ۳ سال از زندگی‌مان نگذشته بود که حرف‌های دیگری وارد محفل خودمانی‌مان شد. حرف‌هایی که بوی شهادت می‌داد. می‌گفت: هدی، خیلی دوست دارم شهید شوم.

او که از شهادت حرف می‌زد من متعجب نگاهش می‌کردم و می‌گفتم: خب، من هم دوست دارم شهید شوم. همه دوست دارند مرگشان خاص باشد. ما که یک روزی می‌میریم. چه‌بهتر که شهید شویم.

وقتی از شهادت حرف می‌زد، فکر می‌کردم هرکسی که شهید نمی‌شود. کسی شهید می‌شود که خاص باشد. کار‌های خاصی انجام دهد.»

‌برای رفتنم آماده شو!
پیشنهاد علی آقا برای همسرش خواندن کتاب زندگینامه شهدا بود. هدی خانم ادامه می‌دهد: «کم‌کم شروع کرد کتاب‌های زندگی شهدا را برایم آوردن. خودش می‌خواند و تأکید می‌کرد من هم بخوانم. کتاب «دا» را خواندم. کتاب «پایی که جا ماند» را هم خواندم. کتاب «دختر شینا» را خیلی دوست داشتم. فکر می‌کردم عجب آدم‌هایی بودند. چقدر خاص و متفاوت بودند.»

دل هدی خانم با وجود همه حرف‌های همسرش گرم بود. چون با خودش فکر می‌کرد: «مملکت که آرام است. الآن که جنگ نیست که علی حرف شهادت می‌زند.»

او در ادامه می‌گوید: «بهشت‌زهرا (س) زیاد می‌رفتیم. سر مزار شهدا به‌خصوص عموهایم و شهید پازوکی که مدتی با او هم‌اتاق بود و در عملیات تفحص شهید شده بود، زیاد می‌رفتیم. یک‌بار که به بهشت زهرا رفتیم من را برد سر مزار چند شهید افغانی. برای اولین بار آنجا با واژه شهدای مدافع حرم آشنا شدم. برایم از شهدای مدافع حرم گفت. البته نمی‌گفت ایرانی‌ها هم شهید می‌شوند. می‌گفت ما کار‌های پشت سر را انجام می‌دهیم.»

شهید «علی‌اصغر شیردل» ا

شهادت را زندگی می‌کرد
شهادت محور حرف‌هایشان بود. گویی می‌خواست همسرش را آماده کند. می‌گفت: «هدی، یکی از دوستانمان در سوریه شهید شده. سرش بر اثر اصابت گلوله جدا شده. ببین عجب مردی بود. من دوست دارم این‌جور شهید شوم. وقتی شهید می‌شوم، چیزی از من باقی نماند.»

می‌گفت: «هدی، چرا فکر می‌کنی هر کس که شهید می‌شود باید آدم خاصی باشد. مهم این است که آدم دلش بخواهد و عمل کند.»

می‌گفتم: «شهید پازوکی که هم‌اتاقت بود، چگونه بود که شهید شد؟»

می‌گفت: «وقتی کنارش بودم، آرام می‌شدم. اصلاً نورانی بود. دلش با این دنیا نبود. می‌گفت علی، اگر خدا قسمت کند و سرپناهی برای زن و بچه‌هایم فراهم کنم و خیالم از بابت آن‌ها راحت شود، دیگر آماده شهادتم. علی هم دلش با این دنیا نبود. نه اینکه تارک‌دنیا باشد. بسیار اهل سفر بود. عاشق زندگی‌اش بود. می‌گفت اگر روزی پولدار شوم، حتماً خلبانی را یاد می‌گیرم. برنامه‌ریزی کرده بود تا قبل از بازنشستگی‌اش همه شهر‌های ایران را بگردیم. بعد از آن برویم کشور‌های دیگر را ببینیم.»

یک‌ب ار گفت: «هدی، این امیرعلی بدجوری من را پایبند می‌کند. جلویم که راه می‌رود، دلم محکم می‌چسبد به دنیا.»

بنده ساده خدا باش!
حرف‌های هدی و علی‌اصغر برای دل کندن از این دنیا تمامی نداشت. هدی خانم می‌گفت: «علی، کاش چشم بصیرت داشتم و می‌توانستم واقعیت مرگ را ببینم و این‌قدر از آن واهمه نداشته باشم.»

علی با آرامی جواب می‌داد: «چرا فکر می‌کنی باید چشم بصیرت داشته باشی یا آدم خارق‌العاده‌ای باشی. ببین مرتاض‌های هندی هم آدم‌های خارق‌العاده‌ای هستند. کار‌هایی می‌کنند که عجیب‌وغریب است در حالی‌که دین ندارند. تو دنبال این چیز‌ها نباش. کار خودت را انجام بده. وظیفه‌ای را که خدا بر عهده‌ات گذاشته انجام بده. اینکه روزه مستحبی بگیری یا یک‌ماهه قرآن را ختم کنی مهم نیست، مهم این است که نماز اول وقت بخوانی. حالا توانش را داشتی کار‌های مستحبی را هم انجام بده. هدی جان، نتیجه کارهایت را بسپار به خدا. تو کاری نداشته باش! نتیجه چه می‌شود. توقع هم نداشته باش.

هدی خانم می‌گوید: «وصیت‌نامه علی درس زندگی من است. راهگشای این روز‌های زندگی‌ام. وقت‌هایی که دلم بدجوری می‌گیرد و کم می‌آورم، می‌نشینم با خدا حرف می‌زنم. همان‌جور که علی گفت. جایی شنیدم با خدا که حرف می‌زنید مؤدب باشید. حرمت نگه‌دارید. احترام این گفتگو را حفظ کنید. اگر حاجتی داشتید و نداد، بی‌حرمتی نکنید. او خودش نتیجه کار را می‌داند. همه زندگی علی بر پایه این حرف بود. او رفت دنبال اعتقادش. او نرفت روبه‌روی دشمن بگوید من را شهید کنید. او رفت دنبال وظیفه‌اش. در آخر هم خدا نتیجه کارش را داد. شهادت نتیجه و پاداش کار علی بود.»

منبع: همشهری آنلاین

برچسب ها: شهادت ، مدافعان حرم
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.