گرامی داشت تولد علمدار جانباز کربلا

عباس های جنگ را تنها گذاشتیم

چهارم شعبان المعظم مصادف با تولد اولین پسر علی (ع) از زنی مجلله و بزرگوار بنام فاطمه کلابیه است، پسری که پدرش او راعباس (شیر) نام گذارد.

ایشان با کنیه ابوفاضل (ابوالفضل) شناخته می‌شد و در واقعه کربلا ۳۴ سال سن داشت.

قمر بنی هاشم از جمله لقب های ایشان است که به سبب زیبایی و جذابیت چهره وی به ایشان داده شده بود، امیرالمومنین اما همواره از وی به ذخیره کربلا یاد می کردند واین فرزند برومند ام البنین(فاطمه کلابیه) را جنگاوری رشید تربیت کردند.

عباس بن علی (ع) در تمام دوران زندگی کوتاهش لحظه‌ای از وفاداری به فرزندان فاطمه دست نکشید و در رکاب امام زمان خود حسین بن علی (ع) واقعه بزرگ وجریانات روز عاشورا را رقم زد.

تولد این علمدار رشید کربلا را به یاد روز جانباز نام گذارده اند.

 روزی که در کشور ما به بازماندگان مجروح از جنگ لقب داده شده است، مردانی که از جان خود گذشتند تا دیگران در رفاه و امنیت باشند و سایه جنگ از سرشان دور شود.

فرمانده جانباز گردان غواص

بعد از چند روز تلاش و پیگیری موفق می‌شوم شماره‌ای از یکی جانبازانی که راوی جنگ نیز هستند، پیدا کنم.

شفیعی

حمید شفیعی جانباز ۳۵ درصد جنگ و از مجروحین شیمیایی است.

خوش صحبت است، حاج حمید شفیعی فرمانده گردان ۴۰۸ غواص می‌گوید: آنچه من به آن اعتقاد دارم اینکه من جانباز نیستم بلکه برادرانی که در آسایشگاه‌ها خوابیده و تحت فشار موج انفجار‌ها و سلاح‌های شیمیایی قرار گرفته و حال خوبی ندارند آن‌ها جانباز هستند و من فکر می‌کنم اجری بالاتر از شهید دارند.

درچه عملیات‌هایی حاضر بودید؟ در تمام عملیات‌ها، یعنی از قبل از ایجاد لشکر ثارالله در معرکه جنگ بودم، از ابتدای جنگ تا انتهای جنگ ، ابتدا در سنندج و بعد مهاباد حضور داشتم و از آنجا به جبهه جنوب اعزام شدم.

با کدام رزمنده‌هایی که شهید شدند بیشتر رفیق بودید؟ دوستان ما در طول ۴۰ سال انقلاب یکی شهید حاج قاسم دیگری حاج یونس زنگی آبادی ، شهید میرحسینی و همه فرماندهان جنگ و رزمنده‌ها از دوستان ما بودند صمیمیت ها آنجا جور دیگری بود.

شنیده ام بعد از جنگ خیلی دیر اقدام به اخذ درجه جانبازی کردید؟ چرا؟ ۲۵ سال بعد از جنگ درجه جانبازی ام را گرفتم واقعیت این است که نمی‌خواستم این قضیه را دنبال کنم که با اصرار و فشارحاج قاسم درجه جانبازی گرفتم آن هم براساس نیاز‌هایی که در زندگی به سبب عائله مندی مجبور شدیم دنبال درجه جانبازی برویم.

چرا برایتان سخت بود درجه بگیرید این حق شما بود؟ نیت ها خدایی بود و ما طلبی از کسی نداشتیم به عشق جهاد فی سبیل الله رفته بودیم به عبارتی ما از ابتدای جنگ با این نیت که دیگر به خانه برنمی گردیم پای در عرصه دفاع گذاشتیم، فکر ماندن و جانبازی را نمی‌کردم و واقعا آنچه برایم مهم بود دفاع از خاک وطنم بود.

دوستی های جبهه خیلی مثال زدنی بود، سخت نبود برای شما دل کندن از دوستان؟ سومین باری بود جبهه رفته بودم ما ۱۷۰ تا ۱۸۰ نفر رفیق بودیم و بعد جنگ تنها ۱۰ نفر باقی ماندند، شاید ۷۰ درصد دوستانم به شهادت رسیدند، دل نمی کنیم ما هنوز با یاد و خاطره آن روزها زنده ایم.

گردان غواص

از سخت‌ترین عملیات‌های جنگ بگویید؟ یکی از بدترین عملیات‌های جنگ عملیات مرصاد بود، حملات شبانه روزی دشمن در انتهای جنگ زیاد بود، فشار‌های منافقین هم مزید شده بود، اغلب ما‌ه ها مثل حضرت ابراهیم به آتش وارد شده و خارج می‌شدیم، یادم هست ما جنوب بودیم همراه با حاج قاسم که با خبر شدیم منافقین وارد اسلام آباد شدند ما با حاج قاسم و محسن نظری و چند تن دوستان خودمان را با لباس کردی رساندیم ۳۰ کیلومتری شهر اسلام آباد و آنجا شب وارد اسلام آباد شدیم و باقی قضایا تا خروج منافقین رخ داد.

شما هم انسان هستید هیچ گاه شد که ازجنگ بترسید ؟ (می خندد) خوب ما شش ماه طول می‌کشید تا عملیاتی شروع کنیم ما بسیجی بودیم و بعد هم پاسدار شدیم هیچ اجباری نبود در جنگ بمانیم و کاملا خواسته قلبی خودمان بود که در عملیاتی شرکت کنیم، بار‌ها به حاج قاسم می‌گفتیم ما می‌رویم و مثلا تا ۴ ماه برنمی گشتیم اگر ترسی از عملیات بود در این شش ماه که مقدمات کار فراهم می‌شد برطرف می شد.

چرا دفاع ما مقدس بود؟ چون حضور خدا پررنگ بود، ما فکرمی کردیم در جنگ وقتی می‌خواهیم به سمت دشمن تیراندازی کنیم خدا تیرمی زند در حالی که تمام وجود ما را خداوند در اختیار خود گرفته بود و بعد از هر عملیات به اقدامات گردان خودمان نگاه که می‌کردیم متحیر و شگفت زده می‌شدیم از اینکه ما این کار را انجام دادیم و این نبود جز مدد الهی که ما از این کار زار‌ها به سلامت خارج می‌شدیم.

از خط شکنی گردان غواص در عملیات کربلای ۵ بگویید؟ کربلای ۵ خطرناک‌ترین عملیات در جمهوری اسلامی بود از لحاظ موانعی که دشمن به کار گرفته بود گردان غواص که تحت فرماندهی ما بودند ۵ نفر شهید شدند تلفات زیاد بالا نبود، اما تجهیزات وموانع دشمن حجم وسیعی داشت وعلاوه بر آن باتلاق‌ها و میادین مین در زیرآب در این عملیات از موانع کار گردان غواص بود وقتی ما رسیدیم نزدیک دیواره اروند ۷۰ متر خرج توپی‌های سیم خاردارچند لایه تا یک مترونیم بالای سرما بود که باید از این‌ها رد می‌شدیم آنجا جز معجزات درخیبر کندن بود.

حاج قاسم گفت: با شکستن خط کربلای۵ ،شما سرنوشت جمهوری اسلامی را تغییر دادید

انگار یک فیلم سینمایی قشنگ صحبت می‌کند ومن بدون نفس کشین منتظرم تا بقیه عملیات راتوضیح دهد، می‌گوید:من وقتی رسیدم ناامید شدم متوسل به اقا علی بن ابیطالب شدم وبلند داد زدم "یا علی ابن ابیطالب" که یک دفعه چهارستون بچه‌ها با فشار بدن شان سیم خاردار‌ها رازیرگرفته واز ستون رد شدیم، یادم هست تا ۱۵ روز بچه‌هایی که برگشتند، برای وقت وضو یک نفر به اینها کمک می کرد تا با آب کتری وضو بگیرند، چرا که دست‌ها وبدن این‌ها مملو از شیار‌های چاک چاک پر از زخم وعفونت شده بود، بدن بچه‌ها پاره شده بود.

اوگفت: این‌ها ۷۳ نفر گردان ۴۰۸ سید الشهدا کارشان درحکم در خیبر کندن بود کربلای ۵ خط را شکستیم و روز بعد که ما برگشتیم اهواز بعد ۱۵ روز یا ۲۰ روز حاج قاسم را دیدم گفت" شما با شکستن خط کربلای ۵ سرنوشت جمهوری اسلامی را تغییر دادید"

بعد‌ها سردار حاج قاسم سلیمانی در وصف رزمندگان گردان ۴۰۸ غواص گفته بود وقتی که از گردان ۴۰۸ صحبت می‌شود، یعنی بحث اصحاب صفه، یعنی بحث متدینان و مؤمنان، بحث مردان اشک‌ها، مردانی که در شب‌های تاریک در دل وحشت نیزه می‌زدند و راه را برای هزاران مجاهد دیگر باز می‌کردند، گردان ۴۰۸ به تنهایی تاریخ ذی‌قیمت دفاع مقدس ما است، مظلومیت، معنویت، شجاعت و شهادت‌طلبی مردان این گردان اعم از فرماندهان تا رزمندگان آن نیازمند کنگره‌های عظیمی است و گردان ۴۰۸ به تنهایی جامعیت جامعی از دفاع مقدس ما است"

این شوخی نبود وقتی عملیات‌های کربلا ۴ یا ۵ یا والفجر ۳ می‌شد ۶ ماه خودت را آماده کردی وکوچک‌ترین کوتاهی را درقبال بچه‌های مردم نمی‌توانستی بگردن بگیری، بچه‌هایی متعهد که به شدت وفادار به امام بودند البته این برای بچه‌های امروز قابل فهم نیست.

این فرمانده غواص می‌گوید: از حسادت وغیبت وتهمت در بچه‌های جنگ اثری نبود انگار سال‌ها از این‌ها این خصوصیت‌ها دور بود ما درآغوش خداوند زندگی میکردیم.

یکی شهیدی مثل یوسف الهی بود که از آینده خبر داشت گاهی مطالبی را صلاح می‌دانست به ما خبر می‌داد یا شهیدی مانند شهید احمدعبدالهی، علی آقاماهانی این‌ها ستون‌های جنگ بودند به آن‌ها نگاه می‌کردی همه اش زیبایی ویاد خدا را حس می‌کردی.

گردان

اینکه می‌گویند جنگ ما دفاع مقدس بود  چون تمام آنچه مطرح شده بود از ذات اقدس الهی به عنوان اخلاق در این بچه‌ها بود ما یک تن واحد بودیم وقتی وارد جنگ می‌شدی نیم ساعت با کسی دوست می‌شدی انگار ۲۰ ساله باهم دوست بودیم.

پس رفاقت‌های آنجا خیلی با امروز فرق داشت؟ بله، من اغلب برای ارتقا روحیه خودم را به شهید یوسف الهی واحمد عبدالهی وعلی آقا ماهانی که جز نوادر روزگار بود می‌رساندم، البته اغلب بچه‌های جنگ فدایی هم می‌شدند ودرقبال هم به شدت احساس تکلیف و وظیفه شرعی می‌کردند.


کربلای ۴ و ۵ زندگی در شرایط امروز است

یادم هست پشت سیم خاردار‌ها احمدآقای امینی دست گذاشت پشت سرمن گفت من می‌روم شما فرمانده هستید بمانید و آن شب به پایش تیر خورد، اما تا برگشتیم عقب من متوجه نشدیم، ما این گونه رفاقت‌هایی داشتیم.

امروز، اما جانبازان جنگ ورزمنده‌هایی که باقی مانده بودند رها شدند خیلی امام توصیه می‌کردند که مراقب باشید من روزی را می‌بینم که اگر این  بازمانده های ازجنگ را رها کنید در آتش بسوزید!

سخت می‌گذرد به این بچه ها، البته من اعتقاد دارم کربلای ۴ و ۵ امروز است امروز باید مقاومت کنیم ودر رفتار‌ها ایمان به خدا را حفظ کنیم.

هیچ توقعی برای خودش ندارد همه نگرانی اش جامعه اطراف است ومی گوید: کسانی را می‌شناسم که بعد جنگ درجهاد سازندگی کار کردند و لقمه نانی ازجهاد نخورد وهنوز ساده زندگی می‌کند، اما برخی افراد ومدیران را می‌بینیم که غافل هستند وانگارخیلی مسائل را نمی‌بینند.

چه چیزی آزارتان می‌دهد در مسائل روزمره زندگی؟ خیلی قوانین دست متخلفین را بعضا بازگذاشته است، ببینید اینکه در کرمان کسی باشد روزی یک میلیارد درآمد دارد و مردم زیادی نان شب را ندارند خیلی سخت است، بدترین بخش قصه این است که قانون پشت سراین سرمایه گذار است قوانینی که نیاز به اصلاح دارند.

فکر می‌کنم هر استانی می‌بایست مجلسی داشته باشد از رزمنده‌ها دانشجو‌ها و اقشار مختلف حضور داشته کار کنند متاسفانه گرفتاری‌ها زیاد است وکسی به داد مردم نمی‌رسد.

چه می‌توان کرد به نظر شما که زمانی مدیر جنگی بودید؟ ما با نماینده کرمان حرف زدیم ۶۰۰ رزمنده در استان هستیم بیکار هستند آیا این افراد نمی‌توانند در شرکت‌های مختلف به عنوان بازرس ویژه استاندار وقوه قضائیه کار کنند؟ چرا می‌توانند، اما از این مساله غفلت شده، توان بچه‌های جنگ نادیده گرفته شده است رزمنده‌ها هنوز آماده هستند تا از توان بالای فکری آنان استفاده شود.

مزه بالاتر از عبادت

حاج حمید از جریان مجروحیت هایش می‌گوید: درعملیات بدر بود که پوست پشتم کامل درآمد وبازویم به اندکی گوشت دستم بند بود باز در رمضان مجروح شدم دروالفجر ۳ نیز با مین زخمی شدم همه جا یک تیر یا ترکشی می‌خوردیم ترکش‌های ریز که محض خنده بودند!

در کرخه ۳۰ ترکش به پشت بدنم خورد و ۶ ماه از همه کار‌ها ماندم، جنگ چیز خوبی نیست، اما اگر برای دفاع از کشور باشد ودر برابر زورگویان، مزه اش کمتر از عبادت نیست.

من ۲۰ ساله بودم رفتم جنگ و ۸ سال بعد ازجنگ برگشتم، اما تجربه‌های زیادی کسب کردم حالا، اما از ۶۳ سال رد کرده وفشار زخم‌های آن زمان آزارم می‌دهد.

یادمی کنم ازحاج قاسم قیافه اش پژمرده می‌شود وبغض می‌کند سکوت و نفس‌ها فروخورده وبعد گریه می‌کند.

گریه هایش را می خورد، به عکس بزرگی ازحاج قاسم که کمتر دیده ام اشاره می‌کند با خودش زمزمه دارد و می‌گوید: خدایا یک انسانی مثل حاج قاسم که آبرو به اسلام داد رهبری چقدر برایشان گریه می‌کنند چقدر خدمت می‌کرد حق بود که به دست شقی‌ترین انسان‌ها به شهادت رسید من خوشحالم که ایشان به شهادت رسید، همه زحمت‌ها را کشیده بود، اما با شهادتش کمرما شکست آرزوی ما این است که ما را دور خودش دعوت کند وقطعا این کار خواهد کرد.

هنوز در فکر صحبت‌های آقای شفیعی هستم، ناچار خداحافظی می‌کنم.

جانبازان

زندگی دربستری از رنج و درد

با مسئول آسایشگاه جانبازان کرمان  هماهنگ کرده ام گویا تعدادی انگشت شماری از دوستان جانباز دراین مرکزحضور دارند.

آسایشگاه جانبازان کرمان دو سال قبل توسط شرکت گهر زمین راه اندازی شد حالا آقای سیف الدینی برادر سه شهید دفاع مقدس اینجا مدیرداخلی آسایشگاه است که از نظرخودش خدمت گذاری است نه مدیریت.

به هیچ وجه اهل مصاحبه نیست فقط توضیحاتی درباره وضعیت آسایشگاه واینکه اینجا به نوعی میهمان سرا است می‌دهد ومرا به اتاقی که دو تن از جانبازان ضایعه نخاعی بستری هستند هدایت می‌کند.

پشت دراتاق شماره ۵ ایستاده ام صدای ضعیفی به گوشم می‌خورد که بعد متوجه می‌شوم متعلق به آقای شمس الدینی جانباز سرافراز دفاع مقدس  است.

وارد شده سلام وعلیک می‌کنم در یک نظراحساس می‌کنم هوا کم می‌آورم، هر دو جانباز با چهره‌ای تکیده و دستانی لاغر که ناشی از وضعیت بدنی آنهاست پیش رویم قرار دارند.

به طرف آقای شمس الدینی می‌روم که انگار دردمند و رنجورتر است، سلام که می‌کنم انگار دردهایش فراموش می‌شود مهربان پاسخ می‌دهد، ۷۰ سال سن دارد این را خودش می‌گوید.

این جانباز ۷۰ درصد سه سالی است که میهمان این مرکز است والبته جانبازان درحال رفت وآمد به این مرکز هستند وگویا دائما اینجا نگهداری نمی‌شوند.

شمس الدینی

دو آقای نسبتا جوان و البته بسیار صبور کار‌های روزمره  این جانبازان را انجام می‌دهند.

آقای شمس الدینی عملیات کربلای ۱ در مهران به درجه جانبازی نائل شده است در بین حرفهایش می‌فهمم که دوست صمیمی اش آصفعلی شمس الدینی را درهمان عملیات از دست داده است.

اهل روستای گنجان است و می‌گوید: تا روستای قنات ملک که روستای حاج قاسم بود شاید ربع ساعت فاصله باشد.

با تمام رنج‌هایی که می‌کشد دوست دارد صحبت کند می خواهدکسی باشد که شنونده حرفهایش باشد دائم تصور می‌کند که درحال افتادن است، اسپاسم عضلانی دارد.

آقای جوانی که پرستار آنهاست می‌گوید: فیزیوتراپ هر روزعصر به این دوستان جانبازسر می‌زند.

آقای شمس الدینی ۵ فرزند دارد ۳ دختر و دو پسر و البته یکی از فرزندانش را در سن جوانی ازدست داده است.

غصه می‌خورد و می‌گوید: مدتهاست من مزاحم این آقایان هستم وبا دست به پرستارانش اشاره می‌کند.

از لحظه جانبازی اش می‌گوید: آن روزحاج قاسم سلیمانی فرمانده ما بود ۴۰ کیلومتر باید از دشمن می‌گرفتیم تپه‌ای بود آنجا، شب بود که در حمله خمپاره‌ای دشمن دچارآسیب از ناحیه نخاع شدم.‌

نفس هایی که به سختی بالا می آیند

می‌گوید: اگر سالم بودم می‌توانستم بچه هایم را بهتر از این تربیت کنم (سه دختر ویک پسرش تحصیل کرده بوده وسرکار هستند)

شمرده شمرده حرف می‌زند وقتی درباره نوه هایش حرف می‌زند چهره اش نورانی می‌شود ۱۰ نوه دارد که خیلی دوستشان دارد.

بین صحبت‌ها نفس می‌گیرد و احساس می‌کنم زیاده روی کرده ام و باید کمتر وی را به حرف بگیرم، از خامه شیرینی تریکه برایش آورده اند خوشش نمی آید وبسیار کم خوراک است.

یک شعر زیبایی می‌خواند درباره سرنوشت که به سبب تن ضعیف صدایش کامل نمی‌شنوم.

با حسرت می‌گوید: با وجود جانبازی کل ایران را خودم به عنوان راننده سفر می‌کردم سه تا ماشین خرید وفروش کردم هر ماشینی حدودا ۲۰ سال نگه می‌داشتم وخیل فعال بودم، اما حالا..... سکوت می‌کند.

یاد می‌کند از شهید تاجیک اهل جیرفت و شهید شول از شهدای سیرجان و سکوت می‌کند، سکوتی درد آور که باید از آن بگریزم.

جانبازی که با درصد پایین جراحت ،ضایعه نخاعی شد

امیر نادری درتخت کناری بستری است می‌گوید متولد ۱۳۳۸ است اهل یکی روستا‌های جیرفت است.

نادری

آقای سیف الدینی می‌گوید وی اندکی آلزایمر دارد و برخی داده‌های مغزی اش بعضا قابل اعتماد نیست البته این را هم می گویند که آقای نادری جانباز با درصد پایین بوده که به سبب شرایط سختی زندگی ونبود امکانات اکنون ضایعه نخاعی است!

درد زیادی دارد درخواست دستمال مرطوب می‌کند تا دستهایش را تمیز کند برایش از بالای تختش دستمال مرطوب جدا می کنم، تشکر مودبانه ای می کند وبا وسواس خاصی دستهایش لاغر ونحیفش را تمیزمی کند و درهمین حین پاسخ سوالات مرا می‌دهد.

مشتری پرو پاقرص فوتبال و ورزش است، آقای شمس الدینی کمتراهل تلویزیون است، اما آقای نادری فیلم‌های مستند تلویزیون و فیلم‌های واقعی را بیشتر می‌پسندد ، ۴ یا ۵ ماه است که به آسایشگاه جانبازان آمده است.

بین صحبت‌ها دائما صدای آقای شمس الدینی را می‌شنوم که ناله وبی قراری می‌کند.

 در قبال همدیگر خیلی مهربان هستند بین صحبت‌ها آقای نادری گهگاهی به سمت آقای شمس الدینی نگاه می‌کند وسکوت می‌کند.

پرستاری که آنجاست می‌گوید این‌ها به گردن ما حق دارند و کاش بتوانیم کمکی هرچند کوچک به آن‌ها کنیم.

پیش خودم فکر می‌کنم پرستاری از جانبازانی که دائما درد داشته و تمام روز را دریک نقطه وصل به تخت هستند باید کاری طاقت فرسا باشد.

یکی دیگر از جانبازان با شنیدن حضور خبرنگار در آسایشگاه درب اتاق را بروی خودش بسته است و نفر چهارم نیز به بهانه حمام رفتن منتظر خروج من از آسایشگاه است.

آسایشگاه

به آن‌ها حق می‌دهم نه می‌توانم درد کشیدن شان را تصور کنم ونه می‌توانم کمک خاصی برایشان باشم، روزهایشان با درد و اندوه و رنج همراه است وچشم انتظار هستند که چه زمانی این حجم درد کاسته می‌شود.

روز جانباز است و فرصت خوبی است تا یادی کنیم از مردانی که در سکوت رسانه‌ها وهیاهوی دنیا درگوشه خانه یا آسایشگاه‌ها لحظه را به سختی به لحظه بعدی می‌رسانند.

اگرچند روز بیماری و بستری شدن در بیمارستان را تجربه کرده باشیم زمین و زمان را برای فرار از این وضعیت به کار می‌گیریم، اما سرنوشت امثال آقای شمس الدینی ونادری و ده‌ها جانباز ضایعه نخاعی دیگر، به آن‌ها تحمیل شده است وهیچ راه فراری نیست کاش. ...وکاش...

از آسایشگاه بیرون می‌آیم حجم هوای خنک شبانگاهی ریه ام را می‌آزارد، می‌دانم نمی‌توانم شرایط کسی که در چنین فشار و آزاری روزگار می‌گذارند را درک کنم اما درحال حاضر فقط می‌توانم برای آرامش و کاهش دردشان دعا بخوانم.‌

نمی‌دانم چه کسی باید شرایط را برای این مردان باقی مانده از دفاع‌ مقدس برای این خاک عزیز تسهیل کند، ولی می‌دانم یک مدیر یا چند مدیر و جمعیت چند میلیونی باید فردای قیامت درپیشگاه خداوند درقبال این شهدای زنده پاسخگو باشیم که چه کردیم؟

گزارش مرضیه السادات حسینی راد

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار