به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، احمد کاظمی فرمانده تیپ ۸ نجف در عملیات محرم، عالی عمل کرد. عراقیها را دور زد و یک تیپ کامل را با کمترین درگیری به اسارت در آورد. بعد از این قضیه مجید بقایی خیلی به احمد علاقهمند شد. آن زمان ۳ سپاه تشکیل شد. مجید، احمد را به سمت فرماندهی سپاه ۷ حدید منصوب کرد.
سپاه ۱۱ قدر در اختیار ابراهیم همت و سپاه صاحب الزمان (عج) هم در دست مصطفی ردانی پور و رضا حبیباللهی بود. ۲ سپاه ۷ حدید و ۱۱ قدر زیر نظر قرارگاه کربلا رفت و احمد غلامپور هم جانشین مجید بقایی شد.
یک روز مجید گفت: برو دنبال احمدغلامپور و احمدکاظمی. با استیشن مجید حرکت کردیم. من مسؤولیتی نداشتم و طفیلی بودم. مجید پشت فرمان نشست و به طرف رقابیه حرکت کردیم.
احمد کاظمی با همان لحن خاصش خاطرهای تعریف کرد: قبل از عملیات فتحالمبین، رشید من را صدا زد و گفت: احمد، بیا کارت دارم. من رفتم، تا رشید من را دید یک نقشه روی زمین پهن کرد و دست روی یک نقطه گذاشت و گفت: میدانی این چیه؟ گفتم: نه.
گفت: اینجا یک تنگه است که به آن تنگه رقابیه میگویند. احمد جان! از نقطه رهایی تا تنگه، چهار کیلومتر میروی، آنجا را میگیری و با یک ژ۳ نگه میداری. همچین گفت با یک ژ۳ که فکر کردم نفربر که میخواهد توی این تنگه بپیچد تهش گیر میکند!
شب عملیات فتح المبین، چهار کیلومتر رفتیم. داشت صبح میشد. رشید پشت بیسیم گفت:کجایی؟ گفتم: والله تنگهای نمیبینم. گفت: الان کجایی؟ سمت چپت چی میبینی؟
گفتم: ۲ کیلومتر پایینتر یک کوه، ۲ کیلومتر سمت راست هم کوه میبینم. گفت: خودشه. نگهش دار. گفتم: تو که گفتی تنگه است! برو ژ۳ رستم را بیار، اینجا را نگه داره. همچین گفته بود تنگه که من فکر کردم یک راه باریک هست. در منطقه که رفتم دیدم پهنای آن چهار کیلومتر است.
مجید از فرصت استفاده کرد و گفت: شنیدم در عملیات ثامن الائمه تانکها را زیر خاک کردی! درسته؟ بگو جان احمد چی بوده ماجرا؟ احمد گفت: بعضیها میخواستند تانکها را برای خودشان ببرند. من پلاستیک کشیدم روی تانکها. بعد با لودر خاک رویش ریختم. خب! نیروی متخصص نداشتم که بتواند تانکها را براند. از طرف دیگر زورم میآمد تانک را دو دستی تقدیم آنها کنم. نیروهای خودم غنیمت گرفته بودند. ۱۰، ۱۲ تا تانک بود. آنها که آمدند هیچی ندیدند، به عقب گزارش دادند که اینجا تانک نیست. نمیدانستند تانکها زیر آن تپههای مصنوعی هستند. (۱)
حوری موری نخواستیم، یک دانه قوری هم بسمان است
تا موعد شروع عملیات زمان زیادی باقی نمانده بود که من به لشکر ۲۷ رفتم و به عنوان آرپی چی زن مشغول به کار شدم. یکی از کمکهای من، جوانی بود به اسم حسن صادقی از اهالی شهرری که واقعاً یک آدم عجیب و استثنایی بود.
قد بلندی با پاهای کشیده داشت. نمره پوتین یکی از پاهایش ۴۳ بود و آن دیگری ۴۵. خیلی هم شوخ طبع و اهل بگوبخند بود. یادم هست شب یازدهم آبان که نیروهای گردان ما را سوار بر چند دستگاه کامیون کمپرسی به سمت نقطه رهایی معروف به خاکریز عاشورا میبردند، داخل کمپرسی ما، اکثر بچهها در حال گفتن ذکر و یا قرائت زیارت عاشورا بودند.
منتها این بنده خدا، مدام با اطرافیان خودش شوخی میکرد و از حوریهای بهشتی حرف میزد. میگفت: از همین الان توی بهشت، بین حوریها بر سر من دعوا شده! همگی منتظرند و میگویند: آماده باشیم، حسن دارد میآید. به او گفتم حسن! آخر این مهملات چیست که داری میگویی؟ دوروبرت را ببین، اینجا همه دارند زیارت عاشورا میخوانند، تو هم یک قدری سنگین باش!
طفلک از شنیدن حرفهای من کمی دمغ شد؛ طوری که تا چند دقیقه حرف نزد. بعد از آن اما، دوباره نطق اش باز شد و گفت اصلاً میدانی چیست؟ حوری، موری نخواستیم، خدا اگر در بهشت به ما یک دانه قوری هم بدهد، بسمان است!
وقتی درگیری ما با عناصر کمینهای پراکنده دشمن در راه شروع شد، چون حسن کمک آرپیچی زن من بود، هر جا میرفتم، مثل سایه دنبالم میآمد. همان طور که گفتم خیلی قد بلند بود. دستکم ۲۰ سانت از من بلند قدتر بود.
به خاطر همین موقع رد شدن از مقابل چند موضع کمینهای پراکنده نزدیک بود هدف تک تیراندازهای دشمن قرار بگیرد. همانطور که به همراه ستون نفرات گردان مسلم به سمت بالای قله ۱۹۰۰ میرفتیم، در یکی از سربالاییها بالاخره تک تیراندازهای دشمن حسن را زدند، تک تیرانداز دشمن گلوله را درست به سر حسن زد و در جا او را شهید کرد. (۲)
فریاد شهید کلاهدوز بر سر بنیصدر؛ وقتی گفت ما نمیتوانیم
غائله کردستان که پیش آمد، سپاه و بنیصدر رو در رو شدند. سپاه و دولت جلسه فوقالعاده تشکیل دادند. بنیصدر گفت: کاری نمیتوانیم بکنیم و همه بحثها به بنبست کشیده میشد. گفت: نه از زمین کاری میتوانیم بکنیم و نه از هوا. اصلاً آنجا مجال جنبیدن نیست.
کلاهدوز عصبانی سر بنیصدر فریاد زد که اگر شما قبلا به نتیجه رسیدید که کاری ازتان ساخته نیست، اینجا جمع شدید که چه کار کنید؟ بعد با ۲ نفر دیگر که از سپاه آمده بودند از جلسه بیرون رفت.
یوسف همان شب به رحیم صفوی که فرمانده عملیات سپاه اصفهان بود، زنگ زد. یک ساعت به اذان صبح مانده. گفت ما تا دو سه ساعت دیگر یعنی قبل طلوع خورشید باید در کردستان نیرو پیاده کنیم. وضعمان بسیار حساس است. هر کاری از دستت بر میآید انجام بده.
صفوی که نمیدانست چه بگوید و چه قولی بدهد، گفت: خب اگر نیروها را بسیج کردیم با چی برویم؟ از اصفهان تا کردستان راه کم نیست. کلاهدوز گفت: تا تو جمع و جور کنی، من ۲ فروند هواپیمای سیـ۱۳۰ میفرستم اصفهان. صفوی گفت: باشه من نیروها را آماده میکنم، اما تردید داشت کلاهدوز بتواند در این مدت کوتاه هواپیما فراهم کند. به گمانش خیلی زود برسند ظهر شده. با این حال از کلاهدوز بدقولی و تأخیر ندیده بود.
خانهشان نزدیک فرودگاه اصفهان بود. چیزی به اذان نمانده بود که صدای هواپیما آمد. با فرودگاه تماس گرفت. جواب دادند ۲ فروند هواپیمای سی ۱۳۰ از تهران آمده. یوسف هواپیماها را از ارتش گرفته بود. چند ساعت طول کشید تا رحیم صفوی و ۲۰۰ نفر نیروی پاسدار و بسیجی آماده شوند. ساعت ۱۰ صبح هواپیماها از روی باند بلند شدند و اولین نیروها را به کردستان رساندند.
پینوشت
۱ـ «ام کاکا» نوشته امیر کعبی، نشر موزه دفاع مقدس
۲ـ روایت محمد حسن محققی، کادر اعزامی واحد حفاظت اطلاعات ستاد مرکزی سپاه لشکر ۲۷، درباره عملیات والفجر ۴ در شرق پنجوین به نقل از کتاب کوهستان آتش
۳ـ روایتی از تدبیر شهید کلاهدوز برای حفظ کردستان به نقل از کتاب مژههای سوخته، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
منبع: فارس
انتهای پیام/