به گزارش خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از مشهد، یک روز خیلی سخت را پشت سر گذاشتم از خاطرات روزی می گویم که درد در وجودم شیحه میکشید و در کنارش استرس دیگری هم به اسم کرونا آزارم میداد بله کرونا که این روزها عجیب و غریب بر اسب مراد نشسته است و می تازد و می تازد و برایش مهم نیست این تاخت و تاز بی رحمانه جان خیلی هارا گرفته است.
سرم درد میکرد و بدنم تازه دردش آغاز شده بود انگار زیر تریلی رفته باشم و یک بار دیگر زنده ماندم با دستان زجر امضا شده باشد اوایلش فکر می کردم یک سرماخوردگی کوچک باشد اما یک سرماخوردگی کوچک هرگز سردرد کور کنندهای را به دنبال ندارد هرگز بدن را آنقدر درگیر درد نمیکند که از شدت درد زمین را چنگ بزنی و با تمام وجود از پهنای صورت اشک بریزی؛ یک سرماخوردگی ساده آنقدر بی رحم نیست که تورا سه هفته در جا بیندازد. می ترسیدم، می ترسیدم که تست بدهم چون به شدت وهم و هراس خانواده ام را داشتم که اگر من هم به کرونا مبتلا شده باشم، تکلیف خانوادهای که تا دیشب کنار آنها نشسته و همراهشان غذا خورده بودم و از سر صمیمیت همیشگی ام آنان را به آغوش کشیده بودم چه میشود؟
اما دل را به دریا زدم و با تمام سختیهایی که بماند و گفتن ندارد، رفتم و تست دادم و نام من هم جزو مبتلایان هر روزکرونا ثبت شد. کرونا من را هم بی نصیب نگذاشت و دچار خودش کرد می ترسیدم اما نه به خاطر خودم و جان بی ارزشم بیشتر ترسم برای خانواده ام بود و مادرم که فشار خون دارد.
به خانه که برگشتم قرنطینه را شروع کردم آه چقدر تلخ بود و زجرآور نه به خاطر آنکه اتاق سه در چهارم تبدیل به یک سلول انفرادی شده بود به خاطر آنکه درست چند روز مانده به محرم حسین (ع) کرونای من مثبت شد و باید این قرنطینه اجباری را به جان میخریدم و برای عزای حسین (ع) خیمهی هیئت تک نفره ام را در همان اتاق کوچکم برپا می کردم.
انواع داروها و قرصهایی که دکتر برایم تجویز کرده بود بالای سرم قطار شده بودند و هر ساعت یکی از آنها را میخوردم یادم از بچگی هایم میآمد که وقتی مریض میشدم، مادرم بالای سرم مینشست و داروهایم را یک به یک و با حوصله خودش در دهانم میگذاشت و تلخی داروها با نگاه محبت آمیزش شیرین میشد یادم میآمد از زمانی که وقتی تب بیماری مرا در جا میانداخت، مادرم شبها جایش را کنارم پهن میکرد و تا صبح بالای سرم مینشست و سرم را نوازش می کرد تا سنگینی سرم با دستان شفابخشش کم شود.
اما کرونا، حتی مادر راهم از فرزند دور کرد اوایل خیلی اصرار میکرد تا بیاید به اتاقم و کنارم باشد اما من اجتناب می کردم و به هر طریقی سعی می کردم تا مادرم را ازاتاقم دور کنم. هنوز هم که فکرش را میکنم میبینم بعد از گذشت شاید دو ماه از بیماری ام هنوز هم نگران است و این نگرانی را در چشمان زیبایش به وضوح درک میکنم.
در آن ایام به ظاهر تاریک تنها کورسوی امید من گوشی و کتاب هایم بود، کتابهایی که هرکدام من را وارد دنیای جدیدی میکردند و از قصهی مردمانی میگفتند که گاهی دلچسب و لذت بخش بود و گاهی هم دردناک و غمگین؛ راستش را بخواهید برای انسان فعال و جست و جوگری مثل من خیلی سخت بود که سه هفته خانه نشین باشد آن هم نه یک خانه نشینی معمولی دور از تمام خانواده در یک اتاق کوچک.
گاهی سرفه ام میگرفت و گاهی سردرد و گاهی هم آرام بودم و گاهی هم طوفانی. تقریبا روز دوم محرم بود و من دلم به شدت گرفته بود آنقدر که پای گوشی ام با کوچکترین تلنگری گریه ام میگرفت و علت تمام این گریهها فقط یک چیز بود جاماندن از غافلهی محرم دل سوخته بودم و این دل سوختگی دست خودم نبود و فضاهای مجازی ام را تبدیل کرده بودم به مرکز کارهای تبلیغاتی ام.
کلیپهای مختلفی را درباره محرم، با همان حال بد درست میکردم و در فضای مجازی منتشر میکردم تا کمی به حساب خودم، خودم را در بین عزاداران آقایم حسین (ع) جا بدهم آنقدر روزهای عجیبی بر من گذشت که دوست دارم واو به واو آن روزهارا برایتان تعریف کنم اما زمان اجازه نمیدهد چون بی صبرانه منتظرم تا شمارا وارد دنیای شیرین تری کنم که برای خودم قند آن روزها بوده و هست.
بیشتر بخوانید
سرتان را درد نمیآوردم روز دوم محرم بود و من طبق معمول در فضای مجازی سرم را گرم کرده بودم و با هر مداحی که میشنیدم اشک در چشمانم حلقه میزد و گونههای بی رمقم میزبان مهمان ناخوانده چشمانم میشد تا آنجایی که یادم میآید یک تصویر ناصاف روی چشمانم خانه کرد. چشمانم به خاطر اشک تار شده بود و درست نمیدیدم و این ناصافی عارضهای از دیدگانتر شده ام بود. با دستان تهی ام تند تند چشمانم را پاک کردم تا شاید بتوانم شخصت درون عکس را واضحتر ببینم حالا تصویر شفاف و صاف شد یک مرد با خندهای که انگار دنیایی نبود و میراث اهل بهشت بود؛ بله درست است عکس یک شهید روی صفحهی گوشی ام نقش بسته بود.
نمیدانم آن لبخند قند انگار شروع ماجرا بود و شیرینی محبت آن لبخند عجیب در دلم رخنه کرد و شاید به مدت چند ثانیه نفس تنگی هایم را فراموش کردم و با دیدن چشمان معصوم آن شخص خاص قلب مواجم به ساحل آرامش دعوت شد.
شهید سنجرانی، نامی که بر بلندای عکس مِهر مینواخت و میدرخشید.
غروب آن چهارشنبه دلتنگ، اینبار چهارشنبه دلتنگ بود و آسمان مصادف شده بود با تاریخ یک نبرد؛ یک نبرد سخت در جولانگاه عبور در سپیده دم غروب کردهی آفتاب و عطر نفسهای صبحی که در شب قبل جامانده و نیامده غروب یعنی صبحی که طلوع نکند و خورشیدی که دم بر نیاورده، سقوط کند .
دقیقا از وقتی عکس را دیدم و درباره اش خواندم دلشورهای کنج دلم خانه کرد که روح و روانم را ویران میکرد انگارآن حس جاماندگی در من بیشتر و بیشتر تقویت میشد انگار جاماندن فقط برای من بود و بس. جاماندن ازغافله حسین (ع) جاماندن از غافله عشاق حسین (ع) جاماندن از آرزوهایی که به حسین (ع) ختم میشد.
دوست داشتم کاری کنم تا بیشتر و بیشتر دربارهی آقا رضا بدانم. در تمام شبهای سخت بیماری احساس میکردم شهید مرا میبیند و حتی گاهی از درد وجودم و از درد قلب شکسته ام به آقا رضا گلایه میکردم. میگفتم کاش جای شما بودم و من هم مثل شما در آرامش ابدی به سر میبردم.
آقا رضا بخش مهمی از خاطرات آن روزهایم شده بود دقیقا همان لبخندش که بعدها قند شد در خاطرات تلخ آن روزها و حالا امروز یکی دیگر از برادران بزرگوار من شده است درد و دل هایم را گوش میکند و با مرور خاطراتش از زمان زندگی خودش برایم میگوید از سوریه و از جنگ و از همسرش و از درست بودن مرام و مردانگی اش .
از روز چهارم محرم پیگیر خانواده شهید سنجرانی شدم تا با یکی از آنها حتما صحبت کنم چون بی نهایت آقا رضا برایم مهم شده بود دوست داشتم جاماندگی هایم را لابه لای خاطرات آقا رضا رها کنم و بروم تا انتهای زندگی اش تا آنجایی که خدا و اهل بهشت در کنار آقا رضا نشسته اند.
هرطور که بود توانستم شماره همسر بزرگوارشان را پیدا کنم. درست روزی که شماره را پیدا کردم و همه چیز برای مصاحبه گرفتن مهیا بود، حالم بدتر از روزهای قبل شد و توان نشستن و حتی صحبت کردن از من گرفته شد به همین خاطر با دلی بی تاب صبر کردم تا فردا شود و این بی تابیها تا فردای آن روز ادامه داشت.
هیچوقت یادم نمیرود آن وقتی را که با همسر بزرگوار شهید سنجرانی صحبت کردم چقدر صبورانه صحبت میکردند هرسوالی را که داشتم با صبوری پاسخ میدادند و آنجا بود که فهمیدم این چنین شیر زنانی لایق چنین جایگاههایی هستند.
وقتیکه از همسرشان حرف میزدند آنقدر محکم بودند که گاهی حسرت این اقتدار را میخوردم آقا رضا و خاطراتشان که از زبان همسرشان برایم بازگو میشد یکی از زیباترین دوران زندگی ام و البته یکی از تاثیر گذارترین خاطرات دوران کرونا برایم شد.
لیلا احمدیان همسر شهید مدافع حرم رضا سنجرانی میگوید: ازدواج ما یک ازدواج کاملاً سنتی بود و واسطه ای، خانواده ما و خانواده ایشان را میشناختند که خب طبعاً خانواده ما را به خانواده ایشان معرفی کرده بودند و آنها هم تماس گرفتند و درخواست کردند تا برای خواستگاری به خانه ما بیایند؛ بنده آن موقع ۲۱ سالم بود و ایشان هم ۲۵ سالشان بود و تازه استخدام رسمی بانک شده بودند.
او میافزاید: به خاطر آنکه من دانشجوی شهرستان بودم بعد از مراسم عقد مجبور شدیم که برای آغاز کردن زندگی متشکرمان کمی صبر کنیم تا من دو سال پایانی درسم را تمام کنم و بعد زندگیمان رو شروع کنیم؛ البته خاستگاری ماهم خواستگاری کاملا سنتی بود ایشان و خانواده شان چندین بار به خانه ما تشریف آوردند و هر بار هم تا چند ساعت با هم صحبت میکردیم خب به خاطر عقبهی فکری که من در دانشگاه داشتم و در قسمت بسیج دانشگاه فعال بودم و کارهای بسیج را انجام میدادم کاملا اهداف و حرفهای آقا رضا را درک میکردم و به همین خاطر بود که توانستم ایشان را بپذیرم و در نتیجه جواب مثبت بدهم.
همسر شهید ادامه میدهد: در دانشگاه با دوستانم کارهای فرهنگی زیاد انجام میدادیم و زیاد به خانواده شهدا سر میزدیم به همین خاطر متوجه شدم که روحیه آقارضا هم درست مثل خودم است و در این مورد باهم تفاهم داریم چون آقا رضا هم مثل خودم در کارهای فرهنگی بسیج فعالیت میکردند و در بسیج آموزشهای نظامی میداند، در حقیقت ایشان از دوران سربازی حکم مربیگری شان را میگیرند واین راه راهم ادامه میدهند. جدای از تفاهم در این کارها هر دو در خانوادههای مذهبی رشد کرده بودیم و مشخصا در این باره هم روحیهای شبیه به هم داشتیم و تمام اینها دست به دست هم دادند تا من و آقا رضا باهم ازدواج کنیم.
احمدیان بیان میکند: به یاد دارم که در همان شلوغی و کش و قوس روزهای خاستگاری ایشان برای یکی از رزمایشهای بسیج به میدان تیر رفته بودند و به خاطر نداشتن محافظ گوش و بلندگو هم صدایشان گرفته بود و هم گوش هایشان آسیب دیده بود و تا دو روز درست نمیشنیدند شاید جوانهای حالایی برای رفتن به خواستگاری آداب زیادی را به خود و خانواده خود تحمیل کنند، اما به دلیل آنکه آقارضا عقیده داشتند که باید همین که هستم نشان داده شود و لیلا احمدیان باید همین آدمی را که هستم و با تمام نقصهایی که شاید در آن لحظه دارم ببیند، باعث شده بود تا با همان شرایط به خاستگاری بنده بیایند تا لیلا احمدیان تاحدی با کار و شرایط کاریشان که گاهی اینطور می شوند، آشنا شود. یادم میآید که آنشب باید بلند حرف میزدم تا ایشان بتوانند صدای مرا بشنوند و این شد یکی از خاطرات خنده دار برای من از زمان خاستگاری آقارضا که هرزمان به آن شب فکر میکنم خنده ام میگیرد.
او تصریح میکند: از شجاعتشان هم که هرچه بگویم کم است گاهی وقتها که از منطقه برمی گشتند برای من از کارهایی که در آنجا انجام میدادند تعریف میکردند که من پای صحبتهای ایشان هاج و واج میماندم و متحیر میشدم از اینکه مگر می شود یک آدم تا این حد شجاع باشد؟ گاهی وقتها میگفتم رضا جان شما واقعا در آن شرایط نمیترسی؟ و بعد با خندههای پی در پی ایشان مواجه میشدم که به راحتی از کنار این سوال، بدون پاسخ عبور میکردند و میگذشتند.
همسر شهید سنجرانی تاکید میکند: شاخصهی غیرت دینی در ایشان خیلی بروز داشت و نمیتوانستند آرام بنشینند تا زندگیشان همان روال عادی خود را را داشته باشد و در جای دیگری حق مظلومی خورده شود و یا مظلومی مورد ظلم قرار بگیرد حقیقتا ایشان مثل خیلیها نبودند که بیخیال این موضوع باشند و بگویند خب جنگ در یک کشور دیگری است به من چه ربطی دارد بلکه میگفتند اینهایی که در سوریه و عراق دارد به خودشان و خانواده هایشان تعرض میشود همه و همه مظلوم اند و ناموس یک انسان اند و از همه مهم تر انسان اند و نباید به ناموس کسی خداناکرده تعرضی بشود و حق انسانی ناحق شود و در واقع مدام این فکر هارا میکردند و برای همین بی تابی اذیتشان میکرد.
احمدیان اظهار میکند: بعضی اوقات وقتی قسمت هایی از صحنههای جنگ سوریه را میدیدند کلی بهم میریختند و غیرتشان جریحه دار میشد، اما همینکه در آن لحظه کاری از دستشان بر نمیآمد برایشان خیلی سخت بود به عنوان مثال یک قسمت از سوریه حدود ۵ سال در محاصره دشمن بود و گهگاه فقط با هلیکوپتر ممکن بود غذا یا دارویی به آنها داده شود و حتی همان مقدار غذا و دارو هم ممکن بود که در مسیر با تیربار دشمن نابود شود و خب با دیدن این چیزها اصلا نتوانستند آرام باشند.
به اینجای صحبتها که رسید حال و هوایم به شدت تغییر کرد و قلب منجمد شده ام کم کم ذوب شد تا بتواند گرمای عمیق معرفت را از این شهید بزرگوار بیاموزد معرفتی که تا این حد بزرگ بود، معرفتی که باید تندیسش را ساخت و در همان ابتدای شهر گذاشت تا همه بدانند غیرت و معرفت واقعی چیست .
اشک هایم مجال نداد تا بیش ازاین چیزی از بی تابیهای آقا رضا برای رفتن به جاییکه آتش گلوله و بی رحمی در آن زبانه میکشد بنویسم؛ و دردانههای شبنم شدهی عقلم دست پیش گرفتند تا مرا از نوشتن منصرف کنند هرکدام از حرفهای همسر شهید را بارها و بارها مرور کردم و خواندم و سیر نشدم تا آنجا که خاطرات، مضطرب از نوشته نشدن داد و فریاد به راه انداختند که ما باید گواه بر تاریخ باشیم و تو باید مارا در قلم جاری کنی تا آینده بداند امنیت، اتفاقی به دست نیامده است.
تا این شد که تصمیم گرفتم به فریادهای خاطرات لبیک بگویم و دوباره پای لپ تاپم ساعتها بنشینم و بنویسم و نقل کنم از قول همسر کسی که شرفش شهادت بود و حرفش حرف و دلش در مسیر امام رضایی (ع) شدن.
مرداب کمر خم میکند تا عشق به قداست هلال ماه قسم بخورد تا شاهد طعم بوسه ماه بر آّب باشد حتی شب هم سجده میکند به بزرگی ماه و حتی آسمان به زمین میرسد برای تماشای ردای بلند سبز رنگ ماه که این ماه کیست؟ که این ماه کجاست؟
او میافزاید: آقا رضا خیمه عزاداری هایشان را در همان هیئتی که همیشه به آنجا میرفتند برپا میکردند و شبهای محرم که میشد بی صبرانه و با عشق بسیار راهی هیئت میشدند. زمانیکه توفیق میشد و باهم به هیئت میرفتیم من شاهد بودم که ایشان چقدر پای روضه اشک میریختند به طوریکه صدایشان آنقدر بلند میشد که همه میفهمیدیم این صدا صاحبی جز رضاجان ندارد. شاید این حجم از دلدادگی برای افراد عادی عجیب باشد اما فقط یک عاشق میداند که آقارضا در آن لحظات چه چیزهایی را با چشم خود میدیدند و یا در چه حال و هوایی بودند که اینگونه اشک میریختند و و حق روضه را ادا میکردند.
همسر شهید سنجرانی ادامه میدهد: یکی از دوستان صمیمی آقارضا که از بچگی باهم بزرگ شدند همیشه در هیئت روضه میخوانند و آن ایامی که آقارضا در هیئت حضور داشتند در روضه هایشان مراعات آقا رضا را میکردند و روضه را خیلی باز نمیکردند تا آقارضا به خودشان آسیبی نزنند. بازهم میگویم ایشان واقعا عاشق اهل بیت (ع) بودند واز ته قلب برایشان کاری انجام میدادند و مزد این همه ارادت را هم بالاخره دریافت کردند.
میفهمیدم آقارضا را کاملا درک میکردم درست زمانی تمام احساسات داداش رضا را درک کردم که امام حسین (ع) مرا به درد دوری دچار کرد. درست همان روزهایی که در کنار درد جسم، روحم نیز دردمند بود و من کاری از دستم بر نمیآمد میخواهم بگویم کسی که درد را هجر را چشیده باشد تا عمق جان می سوزد و نمیتواند فراق را پایان دهد و این همان حسی است که آقا رضا شاید تجربه اش کرده بود.
بیشتر بخوانید
دلم می گیرد از اینکه امسال محرم برای من اینگونه گذشت مگر ما در سال چند محرم داریم تا هیئتها و خیمههای عزاداری حسین (ع) برپا باشد و نذر آرام شدن دل امام زمان (عج) برویم و برای آقایمان حسین (ع) عزاداری کنیم؟ مگر میشود که یک عاشق دلداده را اینگونه خانه نشین کرد و اجازه ورود به مجلس اربابش را به او نداد؟
به راستی که درد هجر عجیب است و جانسوز و حالیا امان از دل زینب (س)
احمدیان بیان میکند: الحمدلله با شروع زندگی متوجه شدم که ایشان هم از عقاید خیلی خوب اسلامی و اعتقادی برخوردارند و مهمتر از همه عاشق شهدا و عاشق شهادت هستند و حتی یادم میآید برای اولین بار که رفتیم زیارت امام رضا (ع) ایشان از من خواستند برایشان آرزوی شهادت کنم به من گفتند که ما باید رفیق هم باشیم و من از شما میخواهم که برای من دعا کنید تا شهید شوم و خب من هم به دلیل آنکه در دوران تحصیل درباره شهادت و شهدا و جایگاه آنها تحقیقاتی داشتم و میدانستم بالاترین مرگ شهادت است قبول کردم و شاید هضم این آرزو برایم راحتتر بود.
او تصریح میکند: رضا جان شاخصه یک مسلمان واقعی را تمام و کمال داشت. آقارضا به شیوه ی خودش مسلمان واقعی بود مثلا سعی می کرد با اخلاقش نشان دهد که مسلمان است و خوش اخلاقی یکی از ویژگی های بارز رضا جان بود و از هرکسی هم که بپرسید این ویژگی را در رضاجان حتما تایید می کند. یادم می آید در یکی از کلیپ هایی که از ایشان به جا مانده است، به خدا می گویند خدایا من را همینطور که هستم بپذیر یعنی شاید هرشب نمازشب نخوانند اما اخلاق و روی خوش لحظه ای از ایشان جدا نمی شد یا از کار خیر لحظه ای غافل نمیشدند و از هر طریقی سعی می کردند تا کار خیر و خداپسندانه را انجام دهند و حتی عقیده داشتند که یک مسلمان واقعی فقط نباید نمازشب خوان باشد و در کنار این نمازشب اگر توانست اعمالش راهم نیکو کند و دست افتاده ای را بگیرد و اخلاق خوش داشته باشد ، برده است. بازهم تاکید میکنم رضاجان از انجام کارهای خیر هیچوقت خسته نمی شدند اما همیشه سعی میکرد جوری باشد و جوری رفتار کند و جوری لباس بپوشد که مردم اورا از روی ظاهر قضاوت نکنند و بیشتر باطنش برایش مهم بود.
همسر شهید سنجرانی تاکید میکند: مثلا اگر در زمان حیاتشان کسی ایشان را میدید باورش نمیشد که رضا جان مدافع حرم هستند چون همیشه ظاهری بسیار آراسته و ورزشی داشتند و همین موضوع باعث شده بود تا رضا جان مدام در این فکر باشند که نگاه مردم را نسبت به ظواهر افراد و برداشت هایشان نسبت به ظاهرها عوض کنند؛ و عقیده شان این بود که همه میتوانند شهید باشند و به ظاهر نیست و شاید کسی باشد که لباسهای مارک و آنچنانی و رنگی میپوشد و ظاهرش به شهادت نمیخورد اما شهید میشود و همه را در حیرت شهادتش میگذارد و همین هم شد چون پس از شهادتشان، هر زمان که به مزارشان میروم جوانهایی را میبینم که از عشقشان به شهید میگویند و به این نکته تاکید دارند که آقارضا با همین کارهایش راه را برای ما هم باز کرد و ماراهم که شاید ظاهری شهادت گونه نداشتیم در راه آورد.
احمدیان اظهار میکند: رضا جان هرگز به من امر و نهی نمیکردند و حتی گاهی من اعتراض میکردم که حداقل به من بگید من این کار رو انجام بدم یا نه؟ و ایشان همیشه با روی خوش میگفتند که شما کاری را که باید انجام بدهید انجام میدهید و من کی باشم که بخواهم به شما بگویم مثلا فلان کار را انجام دهید؟ ولی از سال ۹۴ و زمانیکه ایشان راهی سوریه شدند و در رفت و آمد بودند به دلیل آنکه من شرایط خاصی داشتم، همیشه به من میگفتند که همه چیز را بسپارید به بالاییها وتوکل و توسل داشته باشید و بدانید که امکان ندارد از آنها چیزی بخواهید و دست خالی بمانید و چیزی که همیشه برای دلداری دادن به من میگفتند این بود که امکان ندارد کسی با پای خودش برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) برود، ولی انتخابش نکرده باشند پس حتما قبل از ورودش به آن خاک، او را دعوت کرده اند. تاکید دارم که نگران من نباشید چون من جای بسیار خوبی هستم.
مگر میشود هم عاشق بود هم ناراحت؟ آقا رضا عاشق بود و جایی که اورا برده بودند مکانی برای رسیدن به معشوقش تلقی میشد. جاییکه رسم مردانگی را در حق معشوق تمام کرد و با آغوش باز به آسمانها رفت درست مثل یک پرنده که از قفس رها شده است؛ آقارضا آنجا از قفس دنیا رها شده بود و همین درس برای من بس که برای رسیدن به معشوق باید از قفس دنیا رها شوی.
او میافزاید: رضاجان شم نظامی بسیار قوی داشتند و از طرفی هم خیلی شجاع بودند به حدی که زیر تیربار دشمن هم دست از شوخی برنمی داشتند و کاملا دشمن را به سخره گرفته بودند و این جز شجاعت نیست وقتی کسی اول به خدا و بعد به قدرتی که خدا به او داده است ایمان داشته باشد، قطعا زیر تیربار دشمن جایی که حداقل کمی ترس بر انسان غالب میشود، به جای ترسیدن میخندد.
احمدیان بیان میکند: همسر شهید سنجرانی ادامه میدهد: یا مثلا کلیپی از ایشان هست که در دستشان گلوله خورده است اما نه تنها از درد شکایتی نمی کنند بلکه انگار آن گلوله صورت شهید را به خنده باز کرده است و سعی می کنند فقط پشت دوربین شوخی کنند و من فکر می کنم این کار یک انسان معلمولی نیست و یک انسان عادی از پس درد آن گلوله به این شیوه بر نمی آید.
او تصریح میکند: سال ۹۴ وقتیکه ایشان یک فرزند دو ساله و یک فرزند شش ساله داشتند برای اولین بار عازم شدند به منطقه و برای من واقعا سخت بود، اما درپاسخ به سوال بعضیها که از من میپرسند چگونه اجازه دادید که آقا رضا بروند جبهه؟ همیشه گفتم که به نظرم این رضایت خاطر مربوط به شخص من نبوده و نیست و قطعا مدد خود اهل بیت (ع) در این امر دخیل بوده و هست و گرنه ما با این دل دنیایی قطعا توان تحمل چنین چیزهایی را نداریم و شاید خیلی جاها کم بیاوریم.
از ایشان درباره شهادت برادرم پرسیدم. درست است آقارضا از لحظهای که فهمیدم کیست برادرم شدند و حال و هوای خوبی از این اسم به من میدهند. آنقدر که دلم میخواهد هرلحظه نام ایشان را ببرم و به ایشان بگویم برادر.
همسر شهید سنجرانی تاکید میکند: شب قبل از شهادتشان کنار رود فرات بودند و به دوستشان میگویند به نظرت جالب نیست که شب اول محرم ما کنار رود فراتیم؟ و طبق گفتههای اطرافیانشان خیلی خوشحال بودند که آن لحظات را در کنار رود فرات بودند و همانجا هم غسل شهادت میکنند. من هم اتفاقا چند روز قبلتر سوریه بودم و تازه برگشته بودم به ایران که یکی از دوستان ایشان با من تماس گرفتند که میخواهند برای دیدنی به خانه مان بیایند اولش فکر میکردم شاید به خاطر زیارت قبولی من قرار است به خانه مان بیایند اما وقتی آمدند من با جمعیت زیادی از دوستان و همسران دوستان آقا رضا مواجه شدم و مهمتر از همه اینها حضور مادر شهید قاسمی بود برای من که ایشان هم به همراه دیگر مهمانها به خانه مان آمده بودند.
احمدیان اظهار می کند: من در ابتدا مدام سعی میکردم که خیلی خوش بینانه فکر کنم و این حضور دسته جمعی را به خیر تعبیر کنم اما ذهنم کشش این را نداشت و نمیتوانستم جز این به چیز دیگری هم فکر کنم و دوست داشتم خیال کنم که همه برای دیدن من که از سوریه آمده ام، آمده اند. مادر شهید حسن قاسمی کنار من نشستند و شروع کردند با من حرف زدند. ایشان صحبت هایشان را اینگونه شروع کردند لیلاجان آقارضا حالشان خوب نیست و برای همین می خواهند مستقیم ایشان را به آسایشگاه ببرند. لحظات سختی برای من می گذشت ولی سعی می کردم به خودم مسلط باشم برای همین در جواب این حرف مادر شهید قاسمی گفتم که آضا رضا نباید بروند آسایشگاه و مستقیم به خانه بیاورید ایشان را .و یادم هست که دوباره با دلی پردرد گفتم آقارضا هر طوری هست، باید در خانه باشند و تابه حال چندین بار مجروح شدند ولی من با بچه کوچیک بازهم از ایشان مراقبت کردم و الان هم همینطور، من خودم از آقارضا مراقبت می کنم . انگار دوست داشتم هرلحظه در باز شود و آقارضا را به خانه بیاوردند و این دلشوره لحظه ای مرا رها نمیکرد. دوباره مادر شهید قاسمی رو کرد بهم و گفتند که حال آقارضا اصلا خوب نیست و ممکن هستش به شما و چه ها آسیب بزنند و من بلافاصله با قلبی که بیتاب بود گفتم نه اشکال ندارد من مراقبت میکنم و حواسم به بچه ها هست و آقارضا باید به خانه بیاید. این جمله در دهنم مدام تکرار می شد که آقا رضا فقط در خانه باشند من هیچ چیز دیگری نمی خواهم. مادر شهید قاسمی وقتی دیدند که هر حرفی میزنند من حرف دیگری در جوابشان دارم و هیچ جوره کوتاه نمیآیم بالاخره جمله ای گفتند که دیگر نتوانستم جوابی بدهم به من گفتند آدم وقتی هدیهای را میدهد، چگونه این هدیه را تقدیم میکند لیلا جان؟ هدیه را نصفه تحویل میدهی یا کامل؟ که من آنجا دیگر نفهمیدم چه بر من گذشت و سرم را روی پای ایشان گذاشتم و دنیا برایم تاریک شد.
بغض در صدای لیلاخانم مشهود بود و مرا هم دگرگون کرد صحبت کردن درباره مردی که عشق زندگیت بوده است و حالا در آسمان هاست خیلی سخت است. فکر کن غریبهای از راه برسد و از تو بخواهد برایش لحظات عاشقانه تان را بازگو کنی و تو به یک باره واو به واو خاطرات خوبتان را به یاد بیاوری و از همه بدتربر زبان جاری کنی. خیلی سخت است و اشک مرا هم در همان لحظات سخت بیماری درآورد. این بغض حرفهای ناگفته بسیاری دارد حرفهایی که شاید هرگز زبان توان جاری کردن آنهارا نداشته باشد.
او می افزاید: در تمام این چهارسال هرزمانی مشکلی داشتیم برایمان از غیب حل کرده است از جایی که شاید فکرش را نمیکردیم حضورشان را به وضوح در کنارمان حس میکنیم و میفهمیم چه زمانی چه کاری را ایشان خودشان برایمان انجما دادند. به خواب پسر بزرگترمان هم تا به حال بارها و بارها آمده اند و اورا در خیال به شهربازی برده اند و اینهارا پسر بزرگمان با شوق برایم تعریف میکند؛ امروز معنای این جمله را میفهمم وقتیکه میگویند شهدا زنده اند واقعا زنده اند و فقط باید خوب گوش بدهی و خوب ببینی تا حسشان کنی.
همسر شهید سنجرانی راست می گفتند شهدا زنده اند فقط باید خوب گوش دهی و خوب ببینی تا حسشان کنی گاهی وقت ها من خودم حضورشان را کنارم حس میکنم شاید جایی که دیگر امیدی به درست شدن ندارم، همه چی درست می شود و می فهمم که این کار خودشان است.
آقارضا دلداده اهل بیت (ع) و فدایی حضرت زینب (س) و از همه مهمتر بچه محله امام رضا (ع) بود تو کوچه پس کوچههای مشهد قد کشیده بود و زیر سایهی لطف امام رضا (ع) تربیت شده بود. دست پر مهر نور هشتم بر سرش بوده و عطوفت و عشق به اهل بیت را از این نوازشها گرفته بود؛ و شهادتش را هم از خود این آقا خواسته بود، نامش از رضا(ع)، نیتش از رضا(ع) و کودکی و نوجوانی و در آخر شهادتش هم از رضا(ع) بود.
راستش را بخواهید برای من مدت قرنطینه ام تلخ گذشت اما شیرینی لحظات با آقارضا بودن کم کم تلخی را از روزهایم گرفت و به اوقات خوش دعوتم کرد. من یاد گرفتم کرونا یک اسم نیست یک رسم است یک زندگی است و یا شاید هم نوعی درس آموزنده است؛ درسی که بارها و بارها باید از او برای خودت سرمشق دهی و بنویسی و بنویسی تا یاد بگیری صبر یعنی چه ؟ یاد بگیری شجاعت چست و یا چگونه بتوانی از بحران عبور کنی.
اکنون که دارم اینهارا مینویسم شب شهادت حضرت رضاست (ع) و تقریبا از اوایل محرم بود که برای نوشتن این مطلب اقدام کردم اما قسمت شد که امشب تمامش کنم و روز شهادت حضرت رضا(ع) به دست شما برسانم شاید قسمت این بوده است شاید هم خود آقارضا چنین خواسته بودند نمیدانم من هیچ نمیدانم. من از تصمیمات بالاییها اصلا نمی دانم اما یک چیز را فهمیدم آنهم این است که رضا (ع) نامی است که اگر جان و قلبت را با او گره بزنی به جایی خواهی رسید که فکرش راهم نخواهی کرد.
مثل آقا رضا که از روز شهادت خودشان گزارششان را شروع کردم و درایام شهادتی حضرت رضا (ع) تمامش کردم؛ و این جز نگاه خود شهید و شاید هم نگاه امام رضا(ع) به این شهید بزرگوار نبوده و نیست.
بیایید امروز همه ما از هر کجا که هستیم دل هایمان را باری دیگر با نام رضا (ع) گره بزنیم و خدارا به حق شهید رضا سنجرانی و حضرت رضا(ع) قسم بدهیم و یک صدا بگوییم اللهم عجل لولیک الفرج و برای شفای بیماران دعا کنیم؛ چه بیماران کرونایی و چه بیماران خاص و حتی دیگر بیمارانی که در انتظار شفا درد می کشند.
والسلام
خبرنگار: صالحه بذری
انتهای پیام//ص.ب