به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، حاجقاسم سلیمانی در همان اوایل جنگ از طریق سپاه کرمان به خوزستان آمد و به این جوانان پیوست و پاگیر جبهه شد. قرار بود عملیات شهیدان رجایی و باهنر اجرا شود. خیلیها شهید شدند. سردار شهید مجید سیلاوی هم جزو شهدای این عملیات بود که در ۱۲ شهریور ۱۳۶۰ به شهادت رسید. حاجقاسم بعدها در مورد او گفته بود: «همرزم بودن اینجانب با سردار شهید مجید سیلاوی از افتخارات من است.» در چهلمین سالگرد شهادت سردار شهید «مجید سیلاوی» پای صحبتهای پدر و برادر شهید مینشینیم تا از مسیر عارفانه و عاشقانه وی برایمان بگویند.
بیشتربخوانید
پدر شهید درباره دوران کودکی و خلقیات آقامجید میگوید: «من در اهواز کارگاه آهنگری داشتم. پنج پسر و شش دختر داشتم که مجید دومین فرزندم بود. بچه خیلی کمحرف و درسخوانی بود. با اینکه در دوران طاغوت بودیم، اما فضای خانواده ما مذهبی بود. پدرم در دورانی که امکان رفتن به سفر حج با هواپیما نبود، با پای پیاده به سفر حج تشرف پیدا کرد. مجید در کودکی روحیه شجاعی داشت و این شجاعت در رفتارهایش نمود پیدا میکرد. پسرم در سال تحصیلی، خوب درسش را میخواند و در فصل تابستان به کارگاه آهنگری من میآمد و کمک میکرد؛ گاهی هم به بنایی میرفت تا یک حرفه را یاد بگیرد. او بعد از گرفتن دیپلم وارد سپاه شد. البته اول خبر نداشتیم که مجید وارد سپاه شده، اما وقتی مطلع شدم او را تشویق کردم. پسرم با علی هاشمی سپاه حمیدیه را تأسیس کردند و کارهای متعددی در سپاه انجام میدادند تا اینکه جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران شروع شد و ما دیگر مجید را خیلی کم میدیدیم.»
وی درباره مقاومت در اهواز طی جنگ تحمیلی بیان میکند: «در زمان جنگ شرایط تغییر کرد و باید برای مردم و رزمندگان کاری میکردیم. خودم وارد کار کمکرسانی به مجروحان شدم و مسئولیت بخش حمل و نقل بیمارستان را بر عهده گرفتم؛ در دوران جنگ مجروحان را با آمبولانس و مینیبوسهایی که برای مجروحان آماده کرده بودیم، جابهجا میکردیم. البته در ابتدا در بیمارستان گلستان بودیم که بعد از بمباران این بیمارستان به هتل نادری در خیابان امام رفتیم. زیرزمین آنجا ساختمان محکمی بود که تبدیل به اتاق عمل شد.»
پدر شهید سیلاوی درباره شهادت فرزندش میگوید: «پسرم روز ۱۲ شهریور طی اجرای عملیات شهیدان رجایی و باهنر به شدت مجروح شد. او قبل از شهادت به همرزمانش گفته بود خبر شهادتم را مستقیم به مادرم نگویید، چون طاقت نمیآورد. به داییام بگویید و به اتفاق همرزمان خبر شهادت را به پدر و مادرم بدهید. همرزمان همین کار را میکنند و بعد پیکر پسرم در اهواز که زیر آتش خمپاره دشمن بود، تشییع شد.»
در ادامه پای صحبتهای حجتالاسلام حمید سیلاوی امامجمعه چوئبده آبادان مینشینیم. وی درباره برادرش میگوید: «من از مجید بزرگتر بودم. برادرم واقعاً درسخوان بود و همیشه شاگرد اول میشد. مجید توانست دیپلم رشته ریاضی صنعتی را در هنرستان فنی با معدل ۸۰/۱۹ بگیرد. در زمان طاغوت مدیران مدرسه گفتند که مجید در استان اول شده است و از مجید خواستند عکس خود را برای چاپ در روزنامه به عنوان شاگرد اول بدهد، اما مجید، چون از ظلم رژیم طاغوت و سلطه بیگانگان مطلع بود، این کار را نکرد تا اینکه انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید.»
برادر شهید سیلاوی ادامه میدهد: بعد از پیروزی انقلاب مجید به همراه دوستانش از جمله سردار شهید علی هاشمی و سیدطاهر موسوی، سپاه حمیدیه را تأسیس کردند. بعد از آغاز جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران، همین بنیانگذاران سپاه حمیدیه اقدام به ساماندهی و جذب نیرو کردند. مجید از همان ابتدای جنگ در خط مقدم بود تا اینکه در ۱۲ شهریور ۱۳۶۰ در ۲۰ سالگی به شهادت رسید. همکلاسیهای مجید با اینکه نمرات درسیشان خیلی پایینتر از مجید بود و برادرم در درسها کمکشان میکرد، به خارج از کشور رفتند، آنها حتی نامههایی برای مجید میفرستادند و از برادرم میخواستند او هم برای ادامه تحصیل به آنها بپیوندد، اما غیرت مجید قبول نمیکرد که جبهه را رها کند و به خارج از کشور برود. حتی همکلاسیهای مجید برای وسوسه کردن او اشتراک مجله انگلیسیتایمز را برای برادرم گرفته بودند تا او را به خارج از کشور بکشانند، اما مجید میگفت هر کاری کنند من در این شرایط کشورم را ترک نمیکنم.
وی میافزاید: «یکی از ویژگیهای مجید این بود که از امکانات سپاه حداقل استفاده را میکرد. به عنوان مثال مجید فقط یک دست لباس خاکی از سپاه گرفته بود. با آن لباس به میدان رزم میرفت و همان لباسها را میشست و خشک شده یا خیس تن میکرد و دوباره عازم منطقه میشد. یک بار مجید با لباس خونآلود به منزل آمد و بلافاصله به حمام رفت. لباسهایش را شست و همانها را پوشید تا دوباره به منطقه برگردد؛ میگفت نزدیک بود ترکش کارم را تمام کند.»
حجتالاسلام سیلاوی درباره رابطه پدر و مادر با مجید، بیان میکند: «مجید با پدرم خیلی رفیق بود. یک وقتهایی خودش مجید را با موتور تا منطقه جنگی میرساند. در همان اوایل جنگ مجید که به منطقه میرفت مادرم از صبح گریه و زاری را شروع میکرد که تا شب ادامه داشت. من هم در قم طلبه بودم. وقتی این حال و روز مادرم را میدیدم نمیخواستم به جبهه جنوب بروم تا مبادا مادرم متوجه شود و بیشتر دلتنگی کند؛ بنابراین بدون اطلاع به پدر و مادرم به جبهه غرب و شمالغرب میرفتم.»
وی درباره خاطرات برادرش از روزهای نخست جنگ اظهار میدارد: «مجید میگفت بنیصدر ضد سپاه است؛ او یا به ما تجهیزات نمیدهد یا سهمیه کمی میدهد. یکبار مجید تعریف میکرد که در محاصره ۲۰۰ تانک عراقی بودیم و با سلاحهای کم باید مقاومت میکردیم. وقتی میخواستیم تانکها را بزنیم باید سعی میکردیم تیرمان به خطا نرود. چون کمبود مهمات داشتیم یک تانک از اول، یک تانک از وسط و یک تانک از آخر را زدیم و با این کار آرایش نظامی دشمن بههم خورد؛ بعد عراقیها فرار کردند. حتی یک تانک را زدیم و دیدم که همچنان گاز میدهد، ولی حرکت نمیکند. آرام آرام به سمت تانک رفتیم و دیدیم راننده تانک کشته شده و پایش روی پدال گاز است. مجید خیلی از کمبود سلاح ناراحت بود و برایمان تعریف میکرد نیروهای سپاه حمیدیه میخواستند عملیات کنند، اما اسلحه کافی نداشتند. مجید به نیروهایش میگوید برویم و از جبهه بعثیها در آبادان اسلحه بیاوریم، به اتفاق نیروها به انبار مهمات عراقیها میروند و تعداد زیادی سلاح میآوردند و با همان سلاحها عملیات موفقیتآمیزی انجام میدهند.»
برادر شهید سیلاوی بیان میکند: «مجید از کودکی فکر اقتصادی داشت و پولهایش را بیهوده خرج نمیکرد. مثلاً پولهای توجیبیاش را جمع کرد و برای خودش لباس ورزشی میخرید. او در زمانی هم که نیروی رسمی سپاه بود، ماهانه حدود هزار و پانصد تومان حقوق میگرفت کسی پولی در دستش ندید! مجید وقتی حقوقش را میگرفت بین رزمندههای متأهل تقسیم میکرد و میگفت در این اوضاع زن و بچههایشان پول لازم دارند.»
حجتالاسلام سیلاوی درباره شنیدن خبر شهادت برادرش میگوید: «من در زمان شهادت مجید، با مادربزرگم در قم بودیم. وقتی خبر شهادت را به من دادند، جرأت نکردم به مادربزرگم بگویم، چون وابستگی زیادی به مجید داشت و من نگران سلامتیشان بودم. بعد از شهادت مجید همرزمانش تعریف میکردند که علی هاشمی گفت کمرم شکست. حتی برای مدتی زبان علی هاشمی بند آمده بود. با اینکه اهواز زیر خمپاره بعثیها بود، تشییع باشکوهی برای مجید برگزار شد.»
وی در خصوص دوستی شهید سیلاوی و حاجقاسم سلیمانی میگوید: «در ابتدای جنگ تمام نیروها از سپاههای استانی در خوزستان جمع میشدند. سردار شهید حاجقاسم سلیمانی هم از کرمان به خوزستان آمده بود و در عملیات شهیدان رجایی و باهنر حضور داشت. حاجقاسم در این عملیات با سردار علی هاشمی و مجید آشنا میشود. وی در صحبتهایش اذعان داشت که همرزم بودن اینجانب با سردار شهید مجید سیلاوی از افتخارات من است. حتی حاجقاسم چند ماه قبل از شهادتش به اهواز آمده بود، به اتفاق سردار شاهوارپور فرمانده سپاه حضرت، ولی عصر (عج) خوزستان سر مزار مجید رفت و گفت شهید مجید سیلاوی در تابستان گرم روزه میگرفت. در سفری که حاجقاسم به اهواز داشتند در حسینیه ثارالله اهواز در جمع مردم گفتند شما شهید مجید سیلاوی را دارید که خود یک امامزاده است.»
برادر شهید در پایان میگوید: «شهید سیلاوی معاون سردار شهید علی هاشمی فرمانده سپاه حمیدیه بود و علی هاشمی علاقه خیلی زیادی به او داشت. هاشمی بعد از شهادت مجید از نیروهایش میخواهد تا پیکرش را به سپاه حمیدیه بیاورند. هاشمی وقتی صورت گرد و خاک گرفته مجید را میبیند، خم میشود، با دستهایش گرد و خاک را از صورت همرزمش کنار میزند و چهرهاش را میبوسد. سپس به چشمهای بسته و صورت زیبای مجید خیره میشود و میگوید: «مجید تو هم رفتی؟ تو هم مرا تنها گذاشتی؟» همین جا بغض علی هاشمی میترکد و برای رفیقش اشک میریزد. سردار هاشمی بعد از این نجواهای عاشقانه با مجید، محکم میایستد و میرود تا کرخه کور را آزاد کند و بعد از آزادسازی کرخه کور، نامش را به کرخهنور تغییر میدهد.»
منبع: ایسنا
انتهای پیام/