به گزارش خبرنگار گروه استانهای باشگاه خبرنگاران جوان از اهواز، ابتدای شهریورماه ۱۴۰۰ است و من همراه مریضی که معلوم نیست ریه اش به خاطر کدامین درد درگیر شده است، هستم. حسابی کلافه و سردرگمیم. از صبح تلفن همراه را برداشته و مدام شماره بیمارستانها را شماره گیری میکنم. در حال تماس با بیمارستانهای خصوصی و دولتی هستم. الو بیمارستان ...، بیمار عزیزتر از جانمان هم نفس به سختی میکشد. دردی ناگهانی وجودش را پر از رنج کرده است.
یکی از بیمارستانهای خصوصی را شماره گیری میکنم؛ الو ببخشید بیمار ما اوضاعش خوب نیست باید از ریه اش نمونه بگیریم شما انجام میدهید، بیمارستان خصوصی در جواب میگوید: نه بیمارستانهای دولتی انجام میدهند. جواب بیمارستانهای خصوصی اهواز همگی منفی است. دکتر متخصص میگوید باید حتما بستری شود یا در بیمارستان امام یا گلستان. با شنیدن نام این دو بیمارستان بی هوا (یک دفعه) نشستم. حالا تمام ذهنمان درگیر کرونا شده و با خودمان میگوییم اگر مبتلا شدیم چه؟ ناراحت و محزون راهی بیمارستان امام شدیم.
مقصد اول بیمارستان امام ساعت تقریبا ۹ صبح
هوای این روزهای خوزستان هم که تازگی ندارد، شرجی و رطوبت تمام اهواز را در بر گرفته و عرصه را بر ما تنگتر کرده است. به بیمارستان امام رفتیم. اوضاع وحشتناکی بود انگار کشور را دوباره جنگ در بر گرفته است. جنگ تحمیلی اسمش تحمیلی است یعنی ما نمیخواستیم، ولی شد. اما بیمارستان امام را جنگی در بر گرفته که ناشی از عادی انگاری و بیخیالی مردم است. راهروهای بیمارستان مملو از جمعیت است. یکی سرفه میکند دیگری به زور نفس میکشد، پرستاری با باخستگی تمام مینشیندو دو دستش را روی سرش میگذارد و گریه میکند، از این بخش به آن بخش حیرانند و سرگردان، لحظهای استراحت ندارند. تا چشم کار میکند بیماران مبتلا و مشکوک به کرونا را میبینی که هر کدام دردی را به دوش میکشد.
استرس و اضطراب را میشود از چهره همه به راحتی تشخیص داد. ترس از ابتلا به کرونای دلتا تمام وجودمان را گرفته بود آنقدر از جمعیت بیمارستان امام جا خورده بودیم که اصلا حواسمان به بیمارمان نبود. به بخش مربوطه که مراجعه کردیم گفتند به خاطر پذیرش بیماران کرونایی تعطیل شده است. مجبور شدیم راهی بیمارستان گلستان شویم. خدای من باز هم کرونا در آنجا در کمینمان بود. ترس و ترس و ترس. معنای این واژه را امروز با تک تک سلول هایم درک کردم. خداوند این صحنهها را نصیب گرگ بیابان هم نکند. با سلام و صلوات راهی بیمارستان گلستان شدیم.
بیمارستان گلستان ساعت تقریبا ۱۱
چقدر خسته ایم گرما امانمان را برید. این روز لعنتی انگار قرار نیست تمام شود. حیران و سرگردانیم. وقتی وارد پذیرش سی تی اسکن بیمارستان گلستان شدیم چشمانمان از حدقه بیرون زد. اینجا بیمارستان گلستان است؟ نه اینجا منشا درد و ناامیدی است. اینجا گلستانی است که روزانه تعدادی از باغبان هایش، گل هایش، غنچه هایش پرپر میشوند. چه خبر است خدایا! چه اتفاقی افتاده که داریم با جانمان اینگونه بازی میکنیم. چه شده که مرگ و میر کرونا برایمان عادی شده. چه اتفاقی افتاده که آمار مرگ و میرها را میشنویم و میبینیم، اما روز به روز دلمان سنگتر میشود.
در بیمارستان گلستان نا امیدی موج میزند. اینجا دوباره به خاطر بیماران کرونایی کارمان راه نیفتاد. مریضمان بدحال است و ما مجبور به سرک کشیدن به بیمارستانهای دولتی هستیم. پرسیدیم ممکن است کجا کارمان راه بیفتد، گفتند؛ بیمارستان رازی. با دو دست محکم به سر خودمان زدیم، بیمارمان میگوید بیخیال شویم، اما درد امانش را بریده. رازی مقصد بعدی ماست، نامش لرزه بر انداممان میاندازد، باخودمان میگوییم اگر تاکنون مبتلا نشده باشیم در آنجا مبتلا شدنمان حتمی است.
تاکسی گرفتیم و راهی شدیم. رسیدیم، اما هنوز از تاکسی پیاده نشدیم که صدای ناله و گریه به گوش میرسید. پیاده شدیم صدای زن جوانی توجه مان را جلب کرد. با زبان عربی میگفت «یوما یوما عینی». اشک امانش نمیداد. غمی بزرگ در صورتش نمایان بود. مادرش پر کشیده بود. فکرش را بکنید در ظهر تابستانی اهواز در اوج گرما در حیاط، روی آسفالت گرم بیمارستان ضجه میزدند. با خودم گفتم اگر مبتلا نشویم از دیدن رنج مردم و چهرههای ناامید حتما سکته میکنیم. اینجا ثانیهها حکم سالی است پر از درد و رنج. کرونا با تمام قوایش به میدان آمده و هر روز نامی جدید به خود میگیرد. اول که چینی بود اکنون، اما دلتا و لامبدایی که جانها را درو میکند و پیر و جوان، کودک و بزرگسال نمیشناسد. تا کی هزار چهره بماند و بتازد تنها خدا میداند.
در اورژانس بیماران حاد تنفسی رازی جای سوزن انداختن نبود و رفته رفته به جمعیت اضافه میشد. بالاخره موفق شدیم بیمارمان را بستری کنیم، اما واقعا تخت خالی نبود. روی صندلی نشست و دستگاه اکسیژن بیمار بغل دستی اش را برایش آوردند. آنقدر سخت و دردناک بود این روز لعنتی که آدم آن را برای دشمنش هم طلب نمیکند. تست pcr گرفتند، چون منفی بود نمیشد میان کروناییها باشد، گفتند باید مرخص شود و برود بیمارستان امام.
دوباره عازم بیمارستان امام شدیم. بستری اش کردیم، از اورژانس به بخش منتقل شد. فاصله ما با بیماران کرونایی زیاد نبود، بخش بغلی مختص آنها بود. صدای درد و ناله آنها به گوش میرسید انگار دردشان در ما هم رخنه کرده بود مرگ را با چشمان باز دیدیم. اشک امانم نمیداد. برای خرید دارو و موارد دیگر از اورژانس گذشتم، خداوندا باورم نمیشود چقدر مبتلایان زیاد شده اند راهرو کامل در انحصار آنان است.
من بهت زده و پریشان میبایست از میان تمامشان رد شوم. زیر لب غرولند میکردم که سهل انگاری تا کی. راستش را بخواهید عرق از سر و رویم فرو ریخت و به سختی و با ترس و لرز از میان آنها گذشتم. کارم انجام شد دوباره از میان جهنم دنیایی گذشتم. آنقدر این صحنه برایم سخت بود که گفتم مبتلا شده ام تمام. با خودم گفتم میشود روزی را ببینیم که این کرونای لعنتی تمام شود. اما نه تمام نمیشود هر ثانیه صدای ضجهای بلند میشود. نه به چشم خود دیدم کودکی در دستان پدر جان داد. کاش میتوانستم عمق درد این صحنه را در کلمات به شما انتقال بدهم. من به چشم خود دیدم که جانشان، تمام هستی یشان بر بادرفت و شاید مناسبترین جمله برای کسانی که جانشان را بر اثر کرونا از دست داده اند، این مصرع باشد «من به چشم خویش دیدم که جانم میرود».
نقش و جایگاه برای کرونا بی معنی است میخواهد پدر باشد، مادر، پسر، دختر، کودک، پیر و ...؛ و من چهها که ندیدم. چه اشکهای روان بر گونههایی که گویا مرور میکردند تمام خاطرات شیرین عزیز سفر کرده یشان را و در نگاه پسری که در فراق مادر پرکشیده اش در بخش ریه بیمارستان امام در حسرت دیداری دوباره چشمانش به در خشکید. چشمهایی که حاضرند تمام زندگیشان رابدهند تا دیداری تازه کنند و جسم بی جان عزیزشان را در آغوش بگیرند، عزیزی که حتی نمیتوانند برای آخرین بار صورت ماهش را ببینند و یک دل سیر بغلش کنند.
ما در بیمارستان امام ماندنی شدیم نمیدانیم تا کی، اما خداوند به خیر بگذراند. رعایت کنیم اجازه ورود کرونا را به خانه هایمان ندهیم کرونا سرزده و بی محابا می آید موقعی که دیگر دامنمان را گرفته و نفس هایمان به شماره افتاده است. زمانی متوجه می شویم که بر تخت بیمارستان دراز کشیده ایم و دستگاه اکسیژن را نمی توانیم آنی از خود جدا کنیم. سرفه های وحشتناک که صدایشان تا چند کوچه آن سو تر به گوش می رسد. سردرد های شدیدو ... که حاضریم زندگیمان تمام شود و دیگر ادامه نیابد.
روز پزشک هم آمد و تنها هدیهای که میتوانیم به مدافعان خسته و پریشان این روزها بدهیم رعایت نکات بهداشتی است. کادر درمانی که خستگی امانشان را بریده و مات و مبهوت مانده اند از شمار مراجعه کنندگان کرونایی و تعداد بستری ها. مدافعانی که با آغاز شیفتشان لحظهای چشمانشان آرام و قرار ندارد. خواسته آنها از مردم نه تقدیر و تشکر از زحماتشان است نه چیزهای دیگر، تنها رعایت شیوه نامهها را با نگاههای نگرانشان میخواهند اما تلخ ترین و بدترین هدیه این روزهایمان به آنان کرونا است.
اما به راستی کجای تاریخ و چه کسانی ما را نفرین خواهند کرد. آه کسانی که ناخواسته و کسانی که تاکنون رعایت کرده اند و با سهل انگاری بقیه مبتلا شده اند دامان چه کسانی را خواهد گرفت. آه فرزندی که در غم از دست دادن پدر و مادرش میسوزد یا آه مادر یا پدری که بی فرزند میشود. جواب خانوادهای که چند عزیز را از دست میدهد را چه کسی خواهد داد. خانوادههایی که حتی نمیتوانند برای آخرین بار عزیزانشان را در آغوش بگیرند؛ و بازماندگانی که در حسرت دیدار تا ابد الدهر میسوزند.
کمی بیندیشیم به همسایهای که در چشم برهم زدنی داغدار میشود. به افرادی که عزیز یک خانواده اند، نان آورند و به کادر درمان خسته و ناامید این روزهایمان. چشم هایمان را ببیندیم و برای دقیقهای خودمان را جای داغدیدگان کرونا قرار دهیم که اگر چنین شد قراری برایمان نمیماند باور کنیم اوضاع آنچنان وخیم است که باید مدام گوشی به دست باشی و حال خانواده ات را جویا شوی نکند که دلتا در ثانیهای از پای درشان آورده باشد. اوضاع غریبی است، خودمان به داد خود برسیم که چاره همین است و باور کنیم مرگ فقط برای همسایه نیست.
شاید با خود بگویید نفسش از جای گرم بلند میشود، من میگویم نه! رفته ام و دیده ام کسانی را که به خاطر نزدن ماسک جان شیرینشان را دو دستی تقدیم کرونا کرده اند، با چشمانم درست دیده ام رنج نشسته بر چشمان خانوادهها را. از غصه هم استانی هایم دلم پر غصه شده. چشم در چشم کادر درمان که شدم عرق شرم بر پیشانیم نشست. درست است زندگی خیلیها سختتر شده، درست است که خیلیها بیکار شده اند و به سختی اموراتشان را میگذرانند اما به خداوندی خدا زدن یک ماسک آنقدرها هم پیچیده نیست.
کرونا را باور کنیم آن را جدی بگیریم. کاش افرادی را که نکات بهداشتی را رعایت نمیکنند دستشان را بگیری و ببری به بیمارستان رازی. آن وقت عمق فاجعه را با چشمانشان میتوانند ببینند. کرونا را به سخره نگیریم با او شاخ به شاخ نشویم که بد میبینیم. وقتی مبتلا شدیم دعا دعا میکنیم برگردیم و ماسک فراموش شدهای که زدنش را پوچ و بیهوده می دانستیم با اعتقاد استفاده کنیم. سلاح این روزهایمان ماسک است، رعایت کنیم.
جنگ تحمیلی را با غیرت شهدا پشت سر گذاشتیم. اکنون غیرت و همت همه مردم چاره ساز است. اگر آن زمان خمپاره و گلوله بر سرمان آوار میشد اکنون ویروس کرونا در خانه هایمان جولان میدهد. جنگیدن با دشمن تاکتیکهای مشخصی دارد اما کرونا دشمن نامرئی است.آن روزها اتحاد چاره ساز بود اکنون نیز به همانگونه است. دست به دست هم دهیم تا عزیزانمان زنده بمانند.
ما در دفاع مقدس با همدلی خود به دنیا نشان دادیم که غیرت ایرانی یعنی چه. اکنون نیز همدل شویم و کمر همت ببندیم و کرونا را از سرزمینمان دور کنیم. اجازه ندهیم که با سهل انگاری هایمان جنگ درونمان شکل بگیرد و عذاب وجدان بگیریم کهای کاش رعایت میکردیم ای کاش زندگی دنده عقب داشت. نگذاریم زندگیمان به ای کاش ها برسد که اگر این چنین شد خود را مرده بپنداریم.
از بازارها چه بگویم که جای سوزن انداختن نیست. بازارها غلغله است، گویا مردم از جان خود سیر شده اند، بعد از تقریبا دو ساله شدن کرونا هنوز هم کسانی هستند که ماسک را استفاده نمیکنند. این بازار است یا تجارت و غارت جان، نامش بازار نیست، مرگ است، مرگ خود، عزیزان و بستگان. دورهمی ها را کجای دلمان بگذاریم، دورهمیها که همچنان پابرجاست کاش میدانستیم برپایی این مجالس دامن چند خانواده را میگیرد و چند خانوار را عزادار میکند. به گوشم رسیده است که در یک مجلس ترحیم بیش از ۴۰ نفر مبتلا شده اند، با یک حساب سرانگشتی میتوان عمق فاجعه را خواند، اگر از هرخانوادهای یک نفر به این ویروس مبتلا شود، خودتان دیگر تا ته ماجرا بروید.
در آخر با قلبی محزون و غمی پنهان در روزهای کرونایی مرثیه سر میدهم و با خود میگویم:کسی چه میداند؟ شاید بعد از این کابوس، جهان، جای بهتری برای زیستن شود...
به امید رزوی که پایان کرونا تیتر اول همه خبرگزاریهای دنیا شود.
انتهای پیام/ی