به گزارش خبرنگار حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان،وقتی حبیب بن مظاهر کشته شد امام حسین (علیهالسلام) خمیده شد و فرمود:لله درک یا حبیب؛ مرد با فضیلتی که در یک شب قرآن را ختم میکردی.
چون ابو ثمامه عمر بن عبدالله صائدی قتل پی در پی یاران سیدالشهدا (علیهالسلام) را دید به امام حسین (علیهالسلام) عرض کرد:یا اباعبدالله (علیهالسلام) قربانت من میبینم که این لشکر بتو نزدیک شدند و تا ما کشته نشویم انشاء الله تو را نکشند؛ من دوست دارم نماز را که وقتش رسیده بخوانم بعد به نزد خدا بروم.
امام حسین (علیهالسلام) سرش را به سمت آسمان بلند نمود و فرمود:نماز را یادآوری کردی خداوند تو را از مصلین قرار دهد.
آری اول وقت است؛ از اینها بخواهید از ما دست بردارند تا نماز بخوانیم.
حصین بن تمیم گفت:نماز شما قبول نیست.
حبیب بن مظاهر گفت:بگمانت نماز آل رسول قبول نیست و نماز تو شرابخوار قبول است؟
حصین بن تمیم بر آنها حمله برد و حبیب بن مظاهر پیش رفت و شمشیری به صورت اسب او زد که اسبش پرید و او از اسب افتاد و یارانش یورش بردند و او را از دست حبیب نجات دادند؛ و حبیب اینچنین رجز میخواند:
بودیم اگر که هم شماره بخدا
یا نیم بدیم پشت کردید به ما
قومی نشناسیم دنیتر ز شما
و حبیب در روز عاشورا این رجز را هم میخواند:
منم حبیب و پدرم مظهر
یل نبرد و جنگ من پر شرر
شما مجهزتر و هم فزونتر
ما هم شکیباتر و با وفاتر
دلیل ما هم برتر است و اظهر
حقا که اتقی از شما و اعذر
به لشکر حمله کرد و نبرد شدیدی نمود که شصت و دو مرد را کشت. تا اینکه مردی از بنی تمیم بر سر او شمشیری زد و تمیمی دیگری نیزهای به او زد که روی زمین افتاد، خواست بر خیزد حصین بن تمیم شمشیری بر سرش زد که افتاد و آن تمیمی دیگر فرود آمد و سر از بدنش جدا کرد در حالیکه هنوز جان در بدن داشت.
وقتی حبیب بن مظاهر کشته شد امام حسین (علیهالسلام) خمیده شد و فرمود:لله درک یا حبیب؛ مرد با فضیلتی که در یک شب قرآن را ختم میکردی؛ و فرمود: خودم و اصحاب با وفایم را به حساب خدا میگذارم.
حصین به آن تمیمی گفت:من در کشتن او با تو شریکم.
گفت: بخدا جز من کسی او را نکشته.
حصین به او گفت که سر او را به من بده به گردن اسبم بیاویزم که مردم ببینند و بدانند در قتلش شریکم سپس آن را بگیر و بنزد عبیدالله زیاد ببر و مرا حاجتی به جایزه آن نیست؛ او حاضر به این کار نشد و قوم او او را راضی کردند. سر حبیب را به او داد و در گردن اسبش آویخت و در لشکر گردانید سپس به او برگرداند.
او سر را به اسب خود آویخت و به قصر ابن زیاد برد که قاسم بن حبیب (پسر حبیب بن مظاهر) که در سن نزدیک به بلوغ بود او را دید و سر را شناخت و بدنبال او راه افتاد و همراه او به قصر میرفت و میآمد و توجهش به او (پسر حبیب) جلب شد و از او پرسید:پسر چرا دنبال من راه افتادهای؟
گفت: چیزی نیست
گفت: آخر خبری هست، بمن بگو.
گفت: این سر پدر من است آن را به من بده بخاک سپارم.
گفت: پسر امیر راضی نمیشود این سر به خاک رود و من میخواهم از او جایزه خوبی بگیرم.
در جوابش گفت:، ولی خدایت کیفر بدی خواهد داد، بخدا بهتر از توست که او را کشتهای و بر پدرش میگریست.
حبیت اهلبیت پادشاه عالمینم
عالم همهی بدانند مـن نوکر حسینم
آقای مـن حسین اسـت حسین اسـت
مولای مـن حسین اسـت حسین اسـت
آقای مـن حسین جان حسین جان
عمری بـه خانه تـو مـن عبد حلقه گوشم
غلامی تـو را بر عالم نمیفروشم
هستم گرچه آقا کمان و زمینگیر
شکر خدا در خانه تـو شدم پیر
آقای مـن حسین جان حسین جان
غلام سیاه امام حسین
عمری بود غلام این خانواده هستم
تـو شاهزاده هستی مـن بنده زاده هستم
گرچه سیاهم، اما سیاه حسینم
شکر خدا کـه جزو سپاه حسینم
آقای مـن حسین جان حسین جان
بر مـن اگر ببارد سنگ جفا و کینه
مـن میزنم حسین جان سنگ تـو را به سینه
دیوانه تـو هستم حسین جان حسین جان
پروانه تـو هستم حسین جان حسین جان
یا حسین...
انتهای پیام/