به گزارش گروه استانهای باشگاه خبرنگاران جوان از اهواز، اهواز، همیشه هوای گرمی دارد حتی در روزهای سرد سال! اما ۲ سالی هست که کرونا به دامنه مشکلات این استان همیشه گرم افزوده است.
۱۵ مرداد، درست یک هفته است که از مثبت شدن نتیجه تست کرونایم میگذرد، هنوز خوب نشده ام، سرفهها، قفسه سینه ام را به شدت به درد آورده است و تب نیز گاه گاهی به سراغم میآید، گهگاهی آنقدر این حالتها زیاد میشود که از زندگی خسته میشوم، اما با فروکش کردن دردها، دوباره امید به سراغم میآید، تجربه تلخ و سختی به نظر میآید! در فاصله همین یک هفته هرچه فکر میکنم که پیش از این با چه بیماری شبیه به کرونا - که حالا تاحدودی هم با توجه به به علائم متوجه شده ام دلتا کرونا ست - روبرو شده ام چیزی یادم نمیآید! بیماری عجیبی است، در ساعاتی از روز سردرد، کتف درد، سرفه شدید داری و در ساعتی انگار هیچ کدام را نداشتهای! واقعا بیماری مرموزی است!
من خود که سالهاست بیماری تنگی نفس و آلرژی دارم تا این حد اسیر یک بیماری نشده بودم، این را هم باید بگویم از بهمن ۹۸ تا تیرماه ۱۴۰۰ هر چه را که لازم بود رعایت کردم، اما چه فایده که در نهایت این کرونا بود که در بزنگاهی که نمیدانم چه موقعی بود به من لبخند مرموزی زد و...
داشتم میگفتم امروز ۱۵ مرداد ساعت ۱۴ وقتی حس کردم قفسه سینه ام درد بیشتری را تحمل میکند تصمیم گرفتم با نظر پزشک عکس دوبارهای از ریه ام بگیرم.
چند روز قبل!
دوشنبه ۹ مرداد وقتی که از ریه ام عکس گرفتم درگیری ۱۵ درصدی را نشان میداد، متخصص ریه اعتقاد داشت، چون درصد آن خیلی کم است نیازی به بستری شدن و تزریق. نیست و صرفا مصرف دارو را تجویز کرد. ما هم مانند همه کرونا زدههای ایرانی دست به دامان مایعات و آویشن و آب هویج شدیم، اما نه تنها خوب نشدیم بلکه درد قفسه سینه بیشتر هم شد.
صبح روز بعد به بیمارستان رازی رفتیم. من که از ترس آلودگی بیشتر به جای بیمارستان به نزد متخصص رفته بودم به ناچار نزد پزشک بیمارستان رازی رفتم. خدای بزرگ! صحنههای وحشتناکی بود! صحنههایی که بی شباهت با آن روایتهایی که از زبان فرماندهان جنگ شنیده و شاید هم در فیلمهای ابراهیم حاتمی کیا، کمال تبریزی و احمدرضا درویش دیده باشید! نبود.
هیچ چیز سرجایش نبود! پیرزنی را دیدم که روی یک نیمکت دراز کشیده و درحالی که چشمانش به خاطر سرفههای زیاد قرمز شده بود در انتظار خوانده شدن نامش بود که نزد دکتر برود، مرد جوان دشداشه پوشی را دیدم که برای نجات جان همسر باردارش با مسئول پذیرش گلاویز شده بود! و مردمان درماندهای را دیدم که زیر لب غر میزنند، دندان هایشان را از خشم بهم میساییدند؛ اما دست شان کوتاه بود و خرما بر نخیل!
ماسک، بیشتر عصبانی شان کرده بود، ماسک، گرمای ساکن بدون تهویه، کمبود کادر درمان .. وووو
یک عدهای هم که اصلا قید همان ماسک زدن را هم زده بودند!
در گوشهای ایستادم، آرام و بی صدا! فقط حرکات یک خانم حدود ۵۰ساله مسئول پذیرش را زیر نظر داشتم، نمیدانم چرا! بیش از ۲۰۰نفر دریک راهروی خیلی کوچک احاطه اش کرده بودند؟! او هم آرام و بی صدا بود، وسط آن همه بی قراری و تولید استرس بیماران و همراهان بیمار فقط گهگاهی اسمی میخواند و یک کلمه هم میگفت: "صندوق" منظورش این بود که بروید هزینه تان را به صندوق بیمارستان بپردازید و برگردید.
تازه وقتی برمی گشتی باید میایستادی تا نوبت ملاقات با پزشک فراهم شود، مسئول پذیرش باید در این صحنه جنگ، چند کار همزمان انجام میداد، پذیرش میکرد، راهنمایی میداد، با پزشک هم گهگاهی هماهنگ میکرد، پاسخگوی همکاران تریاژ، نیروی انتظامی، همکاران بخش و احتمالا بستگانی که همیشه و همه حال فقط از آدم انتظار دارند نیز بود، خدا به او صبر بدهد!
نوبت مان شد بالاخره! رفتیم خدمت آقای دکتر مسعود... سی تن اسکن ریه را نشان و برایش هم توضیح دادم که من سالهاست که با مشکل تنفسی روبرو هستم، اما پاسخ کلیشهای اش مرا پاک ناامید کرد! درگیری ریه تان خیلی ناچیز است نیازی به بستری شدن و تجویز داروی رِمْدِسیویر ندارید! به صورتش نگاه کردم، خسته و رنجور از معالجه این همه بیمار! عینکش را یکی دوبار جابجا کرد و باز حرف هایش را تکرار کرد، شما چیزیتان نیست لطفا بروید!
از او خواهش کردم تجدید نظر کند. فقط سی تی اسکن جدید برایم نوشت، نمیدانم حدود ساعت چند بعداز ظهر بود که از بیمارستان رازی برمی گشتم، اما هنگام خروج راهروها شلوغتر، مردم عصبیتر و کادر درمان خستهتر شده بودند.
جمعه ۱۵ مرداد ماه ۱۴۰۰
ساعت ۱۵: بیمارستان مهر
درد قفسه سینه رهایم نمیکرد، دوباره دل به دریا زدم، دوباره سی تی اسکن گرفتم، میدانستم که خیلی روی دستگاه سی تی هم بروم کار عاقلانهای نیست، اما چارهای نبود، رفتم، دوباره اسکن، این بار نتیجه استرس آورتر شده بود! درگیری ریهها از ۱۵ درصد به ۲۵ درصد افزایش پیدا کرده بود! حالم بد شد، عصبی شده بودم، دستانم میلرزید، خودمان را به بیمارستان رازی رساندیم.
بیمارستان رازی - ۱۵ مرداد - ساعت ۱۶
باز همان صحنههای روز سه شنبه، این بار نمیدانم چرا با وجود آنکه بیمارستان تهویه درست و حسابی هم نداشت و گرمای هوا نفس کرونا زده مان را بریده بود، اما راحت تر بودم. یکی از درهای اورژانس را بسته بودند، یادم هست که یکی از پرستاران آنقدر خسته بود که طول راهرو را میان آن همه جمعیت طی نمود و در نهایت به در بسته خورد. شک ندارم آنقدر خسته بود که اصلا یادش نبود قبل از این هم با این مساله روبرو شده بود.
صحنههای دیگری هم بود، دخترک جوانی وسط جمعیت انبوه مستاصل ویروس کرونا، تلاش میکرد با دستانش قفسه سینه پدر پیرش را کمی آرام کند، دیگری میگفت ۳ ساعت است که میخواهد سی تی اسکن همسرش را به پزشک نشان دهد، این وسط کسانی هم بودند که از سرویسهای بهداشتی بیمارستان تخصصی کرونایی استان گلایه داشتند!
ساعت ۱۸
نوبتم شد، در عین ناباوری! ناباوری از این بابت که این راهروی دربسته بدون تهویه و گرم - که واقعا نمیدانم چرا آنرا بسته بودند میزبان صدها نفر شده بود که همه فقط یک دقیقه کار داشتند! اما از ساعت ۹ صبح تا الان آنجا بودند!
درست هنگاهی که نوبت مان شد دوباره ۲ نفر دیگر سرو کله شان پیدا شد و مانند همینها که سر صف نون میگن: خرید چندتا نونه که صف نمیخواد باعث ردوبدل شدن نگاههای عصبی ما و خودشان شدند. پزشک ما را دید، شرح حال پرسید، عکس را دید راضی شد که داروی رِمْدِسیویر تجویز کند.
بدنم به شدت میلرزید. نمیدانم چرا این قدر عصبی شده بودم. برای تزریق به بخش اورژانس کرونایی رفتم.
ساعت ۱۸:۳۰
من تا قبل از ورود به این بخش فقط صحنههایی از آن را در شبکههای اجتماعی و تلویزیون دیده بودم، اما واقعیت نشان داده شده تلختر از بخشهای برش داده شده آن بود.
کمبود تخت کاملا احساس میشد، آشفتگی در پذیرش، پاسخگویی، تزریق، راهنمایی، نظافت، تعویض ملحفههای تختهای بیمارستانی، بدو بدوهای بی وقفه کادر درمان که دکترهای مهربان و پرستاران عزیز و دوست داشتنی هم مانع دیده نشدن این کمبودها نمیشد.
ساعت ۱۹
نیم ساعتی است که روی یک تخت خالی که واقعا تصادفی آن را پیدا کرده ام دراز کشیده ام، خانم پرستار اکسیژن خونم را چک میکند، سرش را تکان میدهد، نمیدانم راضی است یا نه، کنار تخت میآید، خونم را برای آزمایش میگیرد، میرود، با سرم برمی گردد، چند دقیقه بعد پرستار دیگری میآید نوار قلبم را میگیرد: آقا حتما بعد از خوب شدن موضوع قلبتان را پیگیری کنید! و میرود...
سرم خیلی زود تمام میشود، منتظر ترزیق رِمْدِسیویر هستم.
یک ساعت گذشت... خبری نیست، یک ساعت بعد هم گذشت، عصبانیتر شدم، اما خوب چه میشود کرد! آنقدر درد در کنارت هست که درد خودت را فراموش میکنی، یک پیرزن کمی آن سوتر تخت من درحالی که با حجب و حیای بختیاری اش خود را جمع و جور میکند در انتظار تزریق. است.
خانم بارداری را روی صندلی نشانده اند که تزریق را انجام دهند! یک فرد ناشنوا هم در پایین تخت من دراز کشیده که هر چند دقیقه یک بار صدایش میزنند، اما چون نمیشنود نوبتش برای تزریق را از دست میدهد!
بغل دستی من هم میگوید از ساعت ۱۶ تا الان منتظر تزریق است.
ساعت ۲۱
دوباره نوبتم شد
چه حس عجیبی بود وقتی که در بیماستان رازی نوبتت میشود! انگار در المپیک توکیو برنده میشوی، نمیدانم این حس من است که از این همه آشفتگی رهایی مییابم یا حس همه خوزستانیهایی که مثل کودکان از دیدن چیزهای کوچک شادمان میشوند!
تزریق ۲ دوز اول سرم ... انجام شد، از همسر خانم بارداری که هنوز روی صندلی در انتظار تخت بودم خواستم که به همسرش کمک کند که به جای من روی تخت برود، خوشحال شد! من هم برای چند لحظه آن چند ساعت جهنمی را فراموش کردم، چند ساعتی که دربیمارستان رازی سخت، تلخ و درد ناک گذشت!
وقتی بخش را ترک میکردم دوباره به چهره پزشکان، پرستاران، بهیاران و حتی خدماتیهای بیمارستان نگاه کردم.
خسته، رنجور، اما با چشمانی پر امید که به ما میگفتند «خسته ایم گرچه هنوز ایستاده ایم» لطفا حال مان را درک کنید، همین!
منبع: بامداد زاگرس آنلاین
انتهای پیام/ن